واضح آرشیو وب فارسی:جوان آنلاین: پرسه مرد نمكي در خيابان
همشهری محله: تلق و تلوق گارياش در همهمه قيقاج خودروهايي كه در بزرگراهها در حركت هستند گم ميشود. گاري اما آرام و بيخيال گوشه خيابان را گرفته و پيش ميرود. صداي زنگولهها از دور شنيده ميشود و همه اهالي منطقه به خوبي ميدانند كه اين صداي چيست؛ «نمَََََََكيه!» گاريچي كمتر داد ميزند و كار تبليغ فروش بستههاي نمك را به زنگولهها و صداي چرخهاي گرد و بزرگ گاري و سم اسب ميسپارد كه در كوچهها ميپيچد و همه را از آمدن خود خبردار ميكند. اهالي منطقه ما به خوبي با نمكفروشي كه روي گاري نشسته و به شلوغي جادهها و صداي ماشينها دهن كجي ميكند آشنا هستند. اسبي كه خيابانهاي منطقه را ميشناسد گاه و بيگاه، گاريچي خسته ميشود و همانطور كه افسار را در دست دارد و سرعت اسب را ميپايد، كمي روي گاري دراز ميكشد و استراحتي ميكند. اسب قهوهاي رنگي كه يك چشمش هم از دوران كودكي كور شده، بعد از سالها سواري دادن به صاحبش در كوچهپسكوچههاي منطقه راه خود را به خوبي ميداند. «شاهرخ احمدي» چهره آفتاب سوختهاش را به لبخندي از هم باز ميكند و ميگويد: «۲۰ سال است كه روي گاري نمك ميفروشم. از گمرك تا هاشمي، همه محلهها را ميگردم و تنها در همين مسيرها حركت ميكنم. اهالي محلههاي فلاح و شهرك وليعصر(عج) و جاهاي ديگر من را به خوبي ميشناسند و بيشتر به دليل همين شناختي كه دارند از من نمك ميخرند. اگر نه آنچه زياد است، نمك فروش!» تركهاي را در دست گرفته ولي كمتر از آن استفاده ميكند. اسب خودش راه خود را پيدا ميكند. احمدي دستي به سر و يال اسب ميكشد و ميگويد: «اين از بهترين اسبهاي گاري در تهران است. با اينكه يك چشم ندارد، خودش ميتواند راه خود را پيدا كند. خيلي وقتها كه خسته ميشوم دراز ميكشم و گاري به راهش ادامه ميدهد.» چشمهاي دوخته به گاري نمك فروش از هر كوچه و خياباني كه رد ميشود، هر كس صداي زنگولهها و صداي سم اسب را ميشنود سر ميچرخاند و نگاهش ميكند، حتي اهالي محلههايي كه هر روز از آنها رد ميشود. تازه واردها بيش از سايرين به او و گارياش توجه ميكنند. شاهرخ احمدي به خوبي ميداند كه مردم به خاطر گاري و اسبي كه مركب اوست از او نمك ميخرند. او ميگويد: «قديمها در اين محلهها گاريچيها نمك ميفروختند. مردم بومي به خريد نمك از گاريچيها عادت كردهاند. من ميتوانستم با موتور يا ماشين نمك بفروشم، اما ديدم اينطوري مشتري بيشتري سراغم ميآيد. گاري به دليل سنتي بودن و كم بودنش در شهر تهران، بيشتر جلب توجه ميكند.» خودرويي از كنارش رد ميشود و پيرمردي برايش دست تكان ميدهد و ميگويد: «دمت گرم». بچههاي كوچك چشم از گاري بر نميدارند و گاري همچنان در حاشيه خيابان به راه خود ادامه ميدهد. به گفته شاهرخ احمدي، در كل شهر تهران ۳ گاريچي وجود دارد كه در اطراف شهر نمك ميفروشند. مسير هر روزه اين گاريها هم حدود محلههاي منطقه ۱۸ و ۱۷ است. يافتآباد و شادآباد و فلاح و بهاران و امامزاده حسن و آذري و... از نمكهاي يددار تا تصفيه شده در طول اين ۲۰ سالي كه احمدي ۴۷ ساله روي گاري نمك ميفروشد، چيز زيادي درباره او؟؟ تغيير نكرده؛ گاري و اسب همان است كه بود. احمدي از سالهايي ميگويد كه فروختن «نمك يددار» مد بود و هنوز نمكها غيراستاندارد نبودند و مردم عادت كرده بودند از نمكفروشها سراغ نمكهاي يددار را بگيرند. اما حالا همه نمك تصفيه شده ميخواهند. زمانه براي نمك فروش سنتي شهر اينگونه تغيير كرده است. البته شلوغي خيابانها و كوچهها را نبايد ناديده گرفت: «خيابانها شلوغتر شده و بايد حواسمان بيشتر جمع باشد. اين سالها بيش از گذشته تصادف ميكنم. آخرين بار با يك موتوري تصادف كردم و گاري چپ شد. اسبم هم با شنيدن سر و صداي ماشينها كلافه ميشود. بيشتر از گذشته باد در دماغش ميافتد و ديگر هيچكس جلودارش نيست. سركش ميشود و به سرعت هرجا كه بخواهد ميرود و نميشود كنترلش كرد.» نگران گاري كهنه و رنگ و رو رفتهاش نيست: «چيزي نيست كه! خراب شد يكي ديگر درست ميكنم.» اسبش را هم خودش تيمار ميكند و به نظافتش ميرسد. در دوره و زمانهاي كه ديگر خبري از گاري و كالسكه در شهر نيست، براي خودش يك پا اوستا شده است. ستون خاطرهبازي اسب حيوان نجيبي است نشاني دو سه نعلبندي و زين و يراقفروشي در تهران را ميدهد كه از سالهاي دور هنوز سرپا ماندهاند و نعلبندي كرده و نيازهاي صاحب درشكهها را برطرف ميكنند. هر روز از محله «دولت خان» از كنار كورههاي آجرپزي راهي بزرگراه آيتالله سعيدي ميشود و مسير هر روزه را زير سم اسب طي ميكند. هر روز هم براي خودش خاطرهها و اتفاقهاي جديدي رقم ميخورد. شاهرخ احمدي روي درشكه تكاني ميخورد و اسب را هي ميكند تا بايستد و ميگويد: «چون با اسب سر و كار دارم كه موجودي زنده است، هر روز خاطره و اتفاقي برايم پيش ميآيد. از سركشيهاي اسب گرفته تا نگاه مردم و حرفهايي كه ميزنند و تصادفهايي كه رخ ميدهد و.... روزي اسبم لج كرد و جلو مغازهاي ايستاد و قدم از قدم بر نداشت. من هركاري انجام دادم موفق به تكان دادنش نشدم. ظهر بود و كلافه بودم. تركه را گرفتم دستم و تا جايي كه خسته شوم اسب را كتك زدم. يكي از دوستانم هم همراهم بود. خسته كه شدم اسب را به او سپردم و راهي خانه شدم. مغازهدارها كه ديده بودند اسب را كتك ميزنم بيرون ريخته بودند و تركه را از رضا دوستم گرفتند و به خيال اينكه او اسب را ميزده، حسابي از خجالتش در آمده بودند.»
تاریخ انتشار: ۰۸ مهر ۱۳۹۳ - ۱۶:۵۶
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جوان آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 28]