واضح آرشیو وب فارسی:جوان آنلاین: ضربه آخر به بعثيها
ما بعد از بچههاي تكريت 11 آزاد شديم. هفتم شهريورماه 69 بود كه از اردوگاه ملحق ـ ب به اردوگاه تكريت 11 منتقل شديم.
اردوگاه خالي شده بود. از اينكه بچهها رفته بودند خوشحال بوديم. ما هم به تكاپوي آزادي افتاديم. در ساعات آخر اسارت، به فكر افتاديم ضربه آخر را به دشمن وارد كنيم. تصميم گرفتيم به نوبه خود و به قدر امكاناتي كه در اختيار داريم، براي بازگشتمان تدارك ببينيم. در اين راستا از بچههاي هنرمندي كه نقاشي ميكردند، كمك گرفتيم. عراقيها براي بچههايي كه نقاشي بلد بودند، رنگ در اختيار ميگذاشتند. تصميم داشتيم براي خودمان سربند درست كنيم، با عباراتي مانند «نصر من الله و فتح قريب»، «يا ابوالفضل»، «يا زهرا» و. . . كه روي سربندها نقش ببندد. براي اين كار از حاشيههاي مستعمل پتوها به عنوان پارچه و از عكسهاي راديولوژي ـ بچههايي كه براي مداوا و درمان به بيمارستانهاي عراق ميرفتند، عكسهاي راديولوژي با خود ميآوردند، كه براي مدت چند ساعت درون آب قرار ميداديم تا تغيير رنگ بدهد ـ به عنوان كليشه استفاده كرديم. البته براي بچههايي هم كه پاسدار بودند آرم سپاه درست كرديم. حاشيهها را برش زديم. كليشهها را روي حاشيه قرار داديم و سپس با رنگ، عبارت يا آرم مورد نظر را حك كرديم. اما مسئله اصلي براي استفاده از اين تبليغات، خارج كردن آنها به همراه خودمان از اردوگاه بود. باز ابتكار و خلاقيت بچهها به كار آمد. بچههاي خياط دست به كار شدند و براي جاسازي سربندها، درزهاي شلوارهايي را كه بهمان داده بودند و قرار بود در زمان آزادي به تن كنيم، از قسمت بالاي زانو شكافتند و سربندها را پنهان كردند. براي جاساز كردن آرمهاي سپاه هم، جيبهاي پيراهنها را از محل دوخت جدا كردند. به جاي جيب، پارچههاي آرم سپاه را دوختند و سپس با كوكي ضعيف اما منظم، جيب را سرجايش قرار دادند. و اينگونه عراقيها باز هم دور خوردند!! روز آزادي تنها روزي بود كه ما به چشم صليب سرخيها را ديديم. البته آنها هم از اينكه در طول سالهاي اسارت از حضور ما در اردوگاههاي عراق غافل بودند، عذرخواهي ميكردند و ميگفتند كه عامل اين غفلت و بيخبري دولت عراق بوده است. من به عنوان كسي كه با زبان انگليسي آشنايي داشت و بعد از تقاضاي صليب سرخيها، براي كمك به آنها، اسامي اسرا را برايشان نوشتم. نيمههاي شب و نزديك اذان صبح بود. جنب و جوش زيادي در بينمان بود. صليبيها هم در اردوگاه حضور داشتند. آخرين ساعات حضورمان در اردوگاه بود. در آن لحظات هم به فكر اين بوديم كاري كنيم كه براي هميشه به ياد عراقيها بماند. به فكرمان رسيد كه مراسم نماز صبح را به جماعت و باشكوه و در مقابل چشمان عراقيها و در محوطه اردوگاه برپا كنيم. از يكي از طلبههاي اسير خواستيم كه امام جماعت شود و بچهها به او اقتدا كنند. او گفت با اين اوصاف بهتر است كه من معمم باشم. به سرعت رفتيم و يك پارچه سفيد ملحفهاي پيدا كرديم. آن را برش زديم و عمامهاي درست كرديم. يكي از بچهها اذان صبح را داد و صف اول و دوم تشكيل شد. در پي آن صف پشت صف بود كه اسرا تشكيل ميدادند. امام جماعت با عمامهاي بر سر جلوتر از بچهها ايستاد. نماز را اقامه كرديم و چه نماز دلچسبي بود! وقتي كه عراقيها با چشماني پر از خشم و كينه به ما نگاه ميكردند، حال آنكه نميتوانستند كاري از پيش ببرند و باور اينكه نتوانسته بودند در طول مدت اسارت هيچ غلطي كنند به نظرم برايشان از هر زجري بدتر بود. هر اسيري در طول اسارت براي خودش حماسهسازي كرد. سوار اتوبوس شديم. در اتوبوس به هر كداممان قرآن دادند. خاطرم هست كه من در پشت آن قرآن، چند جملهاي براي خودم نوشتم. اينكه من هيچي نيستم، هيچي نبودم و مراقب باشم بعد از آزادي هم غرور مرا نگيرد. به مرز ايران رسيديم. بچههاي پاسدار را در آن سوي مرز به چشم ميديديم و اين شروع لحظات غرور انگيز و دلچسب و به ياد ماندني بود. به مرز كه رسيديم و به محض آنكه ديگر مطمئن شديم آزادي قطعي است، بايد ضربه آخر را هم به عراقيها وارد ميكرديم. با ذكر صلوات ما كه فضاي اتوبوس را پر كرده بود، سربندهاي يا زهرا (س) يا ابوالفضل و نصر من الله وفتح قريب را به پيشانيهايمان بستيم. عراقيها با چشماني از حدقه بيرون زده فقط نگاه ميكردند و ديگر هيچ.
منبع : روزنامه جوان
تاریخ انتشار: ۰۷ مهر ۱۳۹۳ - ۱۴:۰۴
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جوان آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 15]