واضح آرشیو وب فارسی:جام نیوز:
ملخ طلایی
به این مطلب امتیاز دهید
به گزارش سرویس کودک جام نیوز، روزی روزگاری در سرزمین ما، مرد با ایمان و خوش اخلاقی زندگی می کرد که خیلی دوست داشت به دیگران کمک کند. او همیشه مواظب آدم های فقیر و معلول بود و برای کمک به آنها بسیار تلاش می کرد. مردم به خاطر خیر خواهی این مرد، به او عمو خیر خواه می گفتند. او کشاورز بود و هر روز، روی زمین کار می کرد و زحمت می کشید و موقعی که کارش تمام می شد، به یاری مستمندان می شتافت.
یک روز عصر، وقتی تمام پول هایش را برای کمک به مردم فقیر خرج کرده بود و داشت به خانه بر می گشت، حیدر را دید. حیدر کارگر بود و روی زمین های مردم کار می کرد و دستمزد ناچیزی می گرفت. او مرد فقیری بود و چندین بچه ی قد و نیم قد داشت و به زحمت شکم آنها را سیر می کرد. عمو خیر خواه به حیدر سلام کرد و حالش را پرسید. حیدر با ناراحتی گفت: «عمو خیر خواه، چند روزی است که نتوانسته ام کارکنم و دستمزد بگیرم. بچه هایم گرسنه اند. پولی به من قرض بده تا بتوانم نانی بخرم و شکم آنها را سیر کنم.»
عمو خیر خواه جیب هایش را گشت اما هیچ پولی توی جیب هایش باقی نمانده بود. خجالت می کشید به حیدر بگوید که پول ندارد. ناگهان ملخ درشتی روی دستش نشست. عمو خیر خواه ملخ را کف دستش گذاشت و به آن نگاه کرد. بدن ملخ زرد رنگ بود و در غروب آفتاب، مثل طلا می درخشید. هیکلش هم از ملخ های معمولی خیلی بزرگ تر بود. عمو خیر خواه با خودش گفت: «ای کاش این ملخ از جنس طلا بود تا آن را به حیدر می دادم. با پولش می توانست به راحتی زندگی کند.»
توی همین فکرها بود که حیدر پرسید: «عمو خیر خواه، چی توی دستت داری؟» عمو خیر خواه ملخ را کف دست حیدر گذاشت. حیدر به ملخ نگاه کرد. ناگهان ملخ تبدیل به مجسمه ای از طلا شد. عمو خیر خواه و حیدر با تعجب به آن خیره شدند. حیدر چند بار ملخ را لمس کرد و با شادی فریاد زد: «معجزه شده عمو خیر خواه! ملخ تبدیل به طلا شده است!» عمو خیر خواه فهمید که خدا آرزویش را برآورده ساخته است. دستی به شانه ی حیدر زد و گفت: «از این ماجرا به کسی چیزی نگو. ملخ را به بازار ببر و بفروش و سرمایه ی کارکن.» بعد هم خداحافظی کرد و رفت.
حیدر ملخ طلایی را به شهر برد و به یک جواهر فروش فروخت و پول زیادی گرفت. با آن پول توانست زمین و گاو و گوسفند بخرد و ثروتمند شود. سال ها گذشت. حیدر به فکر افتاد تا ملخ طلایی را بخرد و به عمو خیر خواه بدهد. او پول زیادی داد و ملخ را خرید و پیش عمو خیر خواه برد و آن را در دست عمو خیر خواه که حالا پیر شده بود گذاشت. عمو خیر خواه با لبخند به ملخ نگاه می کرد. ناگهان ملخ جان گرفت و به شکل اولش درآمد و جست و خیز کنان از آنها دور شد و رفت. حیدر با تعجب به ملخ نگاه می کرد و نمی دانست چه بگوید. اما عمو خیر خواه با لبخند گفت: «حیدرجان، آن روز که تنگ دست بودی خدا این ملخ را تبدیل به طلا کرد تا تو بتوانی سرمایه ای به دست بیاوری و کاری بکنی و امروز که به لطف خدا ثروتمند و بی نیاز هستی، ملخ هم به آغوش طبیعت باز می گردد تا به زندگیش ادامه دهد.» اشک از چشمان حیدر سرازیر شد، به خاک افتاد و سجده ی شکر به جای آورد. 2016/بیتوته «برای ارسال نقاشی های زیبای خود این قسمت را کلیک کنید»
۰۳/۰۷/۱۳۹۳ - ۲۳:۱۲
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جام نیوز]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 32]