واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: لبخند در اسارتادبیات اردوگاهی معمولاً شامل دو فصل كلی است، یكی در میدانهای جنگ میگذرد تا هنگامی كه سرباز به اسارت درآید، دیگری شروع زندگی اردوگاهی است.از اسیران ایرانی حدود یكصد و بیست عنوان كتاب منتشر شده است و جالب اینكه در كمتر كتابی است كه ما با لایهای از طنز و خنده روبهرو نباشیم.یک روانپزشک اتریشی كه به اسارت آلمانها درآمده بود میگوید: «به دوستان خود یاد داده بودم تاهر روز چند موضوع خندهدار پیدا كنند و در موقع استراحت این موضوع را بگویند تا بخندیم.»جمله «یاد داده بودم» نشان دهنده نوعی نیاز جدی است و از طرف دیگر التزام دارد كه حتماً این كار صورت گیرد. در اردوگاه نگهداری اسیران ایرانی خنده جرم تلقی میشد و مثل اعمال ممنوعه مستوجب عقوبت بود. این سؤال پیش میآید كه در این خنده چه رازی است كه اسیر جنگی ایرانی به خاطر آن تنبیه میشود؟
منصور علیپور یكی از اسیران آزاد شده شیرازی در كتاب «بیست و پنج خاطره از آزادگان شیراز» میگوید: «یک روز یک سرباز عراقی از یكی از بچهها پرسید: چرا میخندی؟ او جواب داد: من نخندیدم، سرباز عراقی از من پرسید: او نخندید، من هم گفتم: نه نخندید. او واقعاً نخندیده بود. دوباره پرسید: او خندید یا نه؟ من هم قسم خوردم كه او نخندید. سرباز عراقی اول آن بنده خدا را با كابل زد و بعد هم من تا چند دقیقه زیر ضربات كابل بودم.»اینگونه برخوردها به ما سرنخ هایی میدهد. هدف نگهبانان عراقی غلبه بر روح اسیر ایرانی بود، یعنی تبدیل یک انسان به یک كالبد تا بتوانند بر آن تسلط داشته باشند. در اینجا خندیدن یعنی زنده بودن، یعنی گفتن به سرباز عراقی كه من هنوز یک كالبد نشدهام. در چنین شرایطی حتی اسیر ایرانی اراده میكند كه بخندد و این یک تقابل جدی با عراقیها است. جنگی كه در آن بیشتر روح و روان درگیر است تا جسم، و به همین دلیل اسیر ایرانی برای خندیدن هم برنامهریزی میكند. به نمونه هایی از این نوع خندیدن ارادهای اشاره میكنم:خواب دیدن ممنوع!شب هنگام بود که یکی از برادران آسایشگاه از خواب پرید. سرباز عراقی هم که پشت در بود، بلافاصله داد زد: چی بود؟ آن برادر گفت: هیچی، خواب دیدم! سرباز عراقی اسم او را پرسید و روی یک برگه کاغذ نوشت. فردای آن روز به سراغ آن بنده خدا آمدند و سایر برادران آزاده را هم جمع کردند و از او پرسیدند: شما به چه حقی خواب دیدهاید؟! برادر اسیرمان گفت: دست خودم نبود، خواب میدیدم که از خواب پریدم! درجهدار عراقی که عصبی و ناراحت بود، با حالتی تهدیدآمیز گفت: از این به بعد احدی حق خواب دیدن ندارد و اگر هم خواب دید، حق ندارد وسط خواب بپرد! با اعلام دستور جدید، یعنی «خواب دیدن ممنوع!» همه بچهها خندیدند و تا مدتها بعد هم این موضوع اسباب تفریح و سرگرمی ما بود.شکنجهی مرغیدر اینجا خندیدن یعنی زنده بودن، یعنی گفتن به سرباز عراقی كه من هنوز یک كالبد نشدهام. در چنین شرایطی حتی اسیر ایرانی اراده میكند كه بخندد و این یک تقابل جدی با عراقیها استدر زمان اسارت، چهارشنبهها در اردوگاه بعضی اوقات شام به ما مرغ میدادند. یکی از برادران آزاده اصولاً مرغ نمیخورد و به تدریج شایع شد که او از مرغ بدش میآید. به همین خاطر اسم او را «حاجی مرغی» گذاشتند. یک روز یک درجهدار عراقی به نام عبدالرحمن برای شکنجه روحی، دستور داد یک مرغ بزرگ سرخ کرده آوردند و حاجی مرغی را وادار کرد تا آن را بخورد. حاجی مرغی هم جبراً و با اشتهای تمام مرغ را خورد! عبدالرحمن که تعجّب کرده بود، پرسید: مگر تو از مرغ بدت نمیآید؟! حاجی مرغی هم گفت: لا سیدی (نه آقا)، من از مرغِ کم بدم میآید نه از زیاد آن! مگر میشود آدم با شکم گرسنه از مرغ بدش بیاید؟!کپسول خبری"خبر"، یکی از واژههای دلپذیر و در عین حال حساس و خطرناک دوران اسارت قلمداد میشد و البته خود خبر نیز چند بخش و مجموعه را دربر میگرفت. خبر از کشورمان، خبر از کشور غاصب، خبر از سایر اسرا و دوستانی که با هم و یا در کنار یکدیگر بودیم. برای انتقال اخبار نیز اگر کسب میشد راهها و روشهایی وجود داشت، از جمله انتقال از طریق کپسول. بدین شکل که بچهها به دلایل مختلف و البته اکثراً واهی به پزشک عراقی اردوگاه مراجعه میکردند و پس از اینکه موفق میشدند از این کپسولها بگیرند، محتویات درون آنها را خالی میکردند و خبرهای نوشته شده روی برگه کاغذ سیگار را در آن میگذاشتند و انتقال میدادند. یک بار یکی از برادران برای فراهم کردن این وسیله ارتباطی، به پزشک عراقی اردوگاه مراجعه کرد و لحظاتی بعد با حالی نزار و رنگیپریده لنگلنگان آمد. ماوقع را پرسیدیم و او گفت: این بار هم مثل سایر دفعات و به همان شیوه به پزشک مراجعه کردیم و انتظار داشتم کپسولهای چرکخشککن را کما فیالسابق تجویز کند، ولی متأسفانه و یا از جهتی خوشبختانه برای بیماران حقیقی آمپولش را آورده بودند و او هم آمپول تجویز کرد و یک سرباز عراقی چنان ناشیانه این آمپول را زد که مرا به این روز انداخت.ریش فیدل کاسترودر مقابل بازجویی مزدوران گروهک کومله سکوت کردم. بازجوی زندان پرسید: پاسدار هستی؟ گفتم: نه.
ناباورانه با چشمانی از حدقه درآمده نگاهم کرد و گفت: به من دروغ نگو. اگر پاسدار نیستی، پس چرا ریش داری؟ لبخندی زدم و گفتم: اگر ریش داشتن دلیل پاسدار بودن است پس فیدل کاسترو هم باید پاسدار باشد! او که از این حاضرجوابی من به خشم آمده بود، دستور داد کتکم بزنند. بعد از کتک زدن پرسید: چند سال داری! گفتم: بیست و یک سال. ابلهانه خندید و گفت: پس معلوم میشود بچه مایهدار هم هستی. خوب میخورید و میخوابید، به جبهه هم میآیید!! بعد از چند روز انجام این قبیل بازجوییهای مسخره و آزاردهنده، سرانجام مرا به زندان مرکزی کومله منتقل کردند. شنبه تا دوشنبهبیدار شدن قبل از ساعت چهار صبح ممنوع بود، اما بعضی از برادران زود بلند میشدند و نماز شب میخواندند. نگهبانان عراقی نیز در صورت مشاهده، اسامی آنها را مینوشتند تا صبح که شد تنبیهشان کنند. یک شب نگهبان عراقی آسایشگاه به یکی از برادران که زود بلند شده بود، اشاره کرد و گفت: اسمت چیست؟ آن برادر گفت: شنبه. -اسم پدرت؟ -یکشنبه. -اسم پدر بزرگت؟ -دوشنبه. نگهبان عراقی پس از یادداشت کردن اسم او بیرون رفت و فردا صبح مجدداً سر و کلهاش پیدا شد. گفتنی است که عربها اسم فامیل را نمینویسند و برای خواندن مشخصات فرد، اسم پدر و پدربزرگ را به دنبال اسم شخص میآورند. لذا فردا صبح وقتی که نگهبان عراقی برای تنبیه برادرمان اسمش را خواند و بلند گفت: «شنبه یکشنبه دوشنبه را بیاورید» بچهها زدند زیر خنده. او دوباره اسم را خواند اما هیچکس نیامد و تنها خنده بچهها شدت گرفت. سرباز عراقی که دلیل خنده بچهها را نمیدانست، از خجالت سرش را پایین انداخت و بیرون رفت. بعداً که از یکی از جاسوسها دلیل خنده بچهها را پرسیده بود، او گفته بود اینها اسم روزهای هفته است.سشوارنگهبانان و افسرانی که مأمور حفاظت و حراست از ما بودند، گاه افراد عتیقه و نادری بودند که فقط به درد موزهها یا صحنههای نمایش میخوردند. مثلاً سربازی را برای نگهبانی آورده بودند که از عادتهای همیشگیاش شانه زدن به موهایش آن هم جلوی هواکش بود، تا اینکه روزی یکی دیگر از سربازها به او گفت: هوایی که از این هواکش خارج میشود، پر از میکروب و گرد و خاک است، چرا جلوی آن میایستی و موهایت را شانه میکنی؟ از آن پس هر وقت سرباز نامبرده به هواکش میرسید، دولّا میشد و به سرعت از زیر آن عبور میکرد. زمانی هم که برای نگهبانی باید چندین بار همان فاصله را در مدت زمانی نسبتاً کوتاه طی میکرد، این عمل چند بار از وی سر میزد که باعث خنده بچهها میشد و صد البته این مورد یکی از هزاران موردی است که در اردوگاهها دیده و یا شنیده میشد. مطالب مرتبط :طنز در اسارتخنده با طعم اسارت رمضان در اسارت نوروز در اسارت الاغ در آسایشگاه!من پوستم کلفت شده !ویتامین اسارت منابع :سوره مهرسایت صبح تنظیم : بخش فرهنگ پایداری تبیان
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 395]