واضح آرشیو وب فارسی:فارس: همسر شهید برونسی در گفتوگو با فارس:
بنایی که به مقام سرداری رسید / لقمه حلال شهید برونسی را سردار جنگ کرد
وقتی در کوچه پس کوچههای مشهد به دنبال منزل شهید برونسی میگردیم شاید هرگز گمان نمیکنیم، قرار است با خانهای آجری که سادگیاش، تمام رخ توی چشممان ایستاده است برسیم، از در نیمه باز منزل و صدای «بفرمایید» گفتن همسر شهید میتوان فهمید که درب این خانه، خیلی زودتر از اینها رو به همه باز شده است.
به گزارش خبرگزاری فارس از مشهد، حالا به خانه شهید برونسی آمدهایم و در فضایی ساده و صمیمی و هم نفس با تمام دوستداران سردار بزرگ عملیات بدر پای صحبت و خاطرات خانوادهاش مینشینیم.
ترک زادگاه به خاطر پایبندی به اعتقادات معصومه سبک خیز همسر شهید که استواری و مقاومت و سالها اراده آهنین، در کلامش به راحتی قابل لمس است برایمان از عبدالحسین میگوید از اینکه او در سال 1321 در روستای (گلبوی کدکن) از توابع تربت حیدریه به دنیا آمد. و بعد ادامه میدهد: روحیه ستیزهجویی با کفر و طاغوت، از همان اوان کودکی با جانش عجین گشت، کما اینکه در کلاس چهارم دبستان، به خاطر بیزاری از عمل معلمی طاغوتی و فضای نامناسب، درس و تحصیل مدرسه را رها کرد و به شغل کشاورزی پرداخت. در سال 1341 به خدمت سربازی در پادگان آموزشی ارتش که در جنوب استان خراسان و در شهرستان بیرجند واقع شد احضار شد که به جرم پایبندی به اعتقادات اصیل دینی، از همان ابتدا مورد اهانت و آزار افسران و نظامیان طاغوتی قرار گرفت. سال 1347 بود گویی روزهایی که عبدالحسین برونسی با یکی از بستگان مادری یعنی معصومه سبک خیز ازدواج کرد. هر چه بیشتر از زندگی مشترکشان میگذشت با اخلاق و روحیه هم بیشتر آشنا میشدند. همسر شهید اینگونه برایمان میگوید: با گذشت زمان و شناخت بیشترش میفهمیدم چرا با من ازدواج کرده،پدرم روحانی بود و او هم به دنبال یک خانواده مذهبی میگشت. آن وقتها در روستا کشاورزی میکرد. خودش زمین نداشت حتی یک متر. همهاش برای این و آن کار میکرد به همان نانی که از زحمتکشی در میآورد قانع و راضی بود. با این حال از همان اول ازدواج رساله حضرت امام(ره) را داشت، رسالهاش هم با رسالههای دیگر فرق داشت. عکس خود امام(ره) روی آن بود. عبدالحسین شبها که میآمد خانه پدرم براش رساله میخواند و از کتابهای دیگر امام (ره) میگفت یعنی حالت کلاس درس بود همینها گویی خستگی یک روز کار را از تن او بیرون میکرد. همسر شهید میگوید: خیلی زود افتاد توی خط مبارزه. حسابی هم بیپروا بود. برای این طور چیزها، سر از پا نمیشناخت. یک بار یک روحانی آمده بود روستای ما و در مسجد علیه رژیم سخنرانی کرد. شب، عبدالحسین آوردش خانه خودمان. سابقه این جور کارهایش بعدا بیشتر شد. * حکایت تقسیم اراضی سبکخیز ادامه میدهد: شاید بیراه نباشد اگر بگویم اصل مبارزهاش از وقتی شروع شد که صحبت تقسیم اراضی پیش آمد. آن وقتها بچهدار شده بودیم، یک پسر که اسمش را گذاشته بود حسن. بعضیها از تقسیم ملک و املاک خیلی خوشحال بودند. او ولی ناراحتیاش از همان روزها شروع شد. حتی لبخند به لبش نمیآمد. من پاک گیج بودم پیش خودم میگفتم: اگه بخواهند به روستاییها زمین بدهند که ناراحتی نداره! یک بار که خیلی دمق بود به او گفتم: چرا بعضیها خوشحال هستند و شما ناراحت؟ اخم هایش را کشید. جواب واضحی نداد، فقط گفت: همه چی خراب میشه، همه چی رو نجس میکنند. بالاخره صحبت تقسیم ملکها قطعی شد یک روز چند نفر دولتی آمدند روستا گفتند: اهالی بیایند مسجد آبادی. در همان وضع یک دفعه دیدم سر و کله شهید برونسی پیدا شد. سریع رفت توی صندوق خانه، چند لحظهای نگذشت که در زدند. آمده بودند دنبالش وقتی خبری از وی پیدا نکردند مردهای محل رفتند. بالاخره تمام ملکها تقسیم شد خوب یادم هست حتی پدر و مادرش آمدند پیش وی دو ساعت ملک به نامش در آمده بود. اما به هیچ عنوان حاضر نبود بگیرد. آخرین نفری که آمد پیش عبدالحسین صاحب زمین یعنی خود ارباب بود به وی گفت: عبدالحسین برو بگیر حالا که از ما به زور گرفتن، من راضیام که مال شما باشه، از شیر مادر برات حلالتر در جواب به وی گفت: تو خبر داری که چقدر از اون آب و ملکها مال چند تا بچه یتیم بیسرپرست بوده. اینا همه رو با هم قاطی کردند.کم کم فهمیدم چرا زمین رو قبول نکرده بالاخره هم یک روز آب پاکی ریخت به دست همه و گفت: چیزی رو که طاغوت بده نجس در نجس است. این ها یک سر سوزن هم توی فکر خیر و صلاح ما نیستند. از همسر شهید میپرسم چه شد که عبدالحسین به مشهد آمد؟ که در جواب میگوید: آبها که از آسیاب افتاد خیلیها به قول خودشان زمین دار شده بودند. عبدالحسین باز آستینها را زد بالا و رفت کشاورزی برای این و آن. نخستین محصول گندم را که اهالی برداشت کردند آمد و گفت: از امروز باید خیلی مواظب باشی! گفتم: مواظب چی؟ جواب داد: نه خودت و نه بچه هفت ماهه مان خانه این و آن و حتی بابام هم یک ذره نون نخورند! آنقدر لحنش محکم بود که من هم قبول کردم. پاییز از راه رسید. یک روز بار و بندیلش را بست و راه افتاد طرف مشهد برای زیارت. برعکس دفعههای قبل این بار خیلی طول کشید رفتنش. 10 الی 15 روزی گذشت بالاخره یک روز نامهای از او رسید آن هم برای پدرم! پدرم هر چه میخواند چهرهاش شکفتهتر میشد و بالاخره نامه که تمام شد گفت: عبدالحسین نوشته" من دیگه به روستا بر نمیگردم اگه دوست دارید دخترتون رو بفرستید مشهد. پدر بهم گفت: با این وضعی که تو روستا درست شده بهتره تو و حسن برید شهر ما هم انشاالله اسبابمون رو جمع میکنیم و میآییم پشت سرتون روستا دیگه جای موندن مثل ماها نیست.
به خاطر حلال و حرام سر گذر بناها ایستاد همسر شهید با صداقت و سادگی این طور ادامه میدهد: آدرسی که شهید به ما داده بود در بلوار احمدآباد خیابان پاستور بود. وقتی رسیدیم فهمیدم قسمت به اصطلاح عیان نشین شهر است، برام سئوال شده بود که آنجا را چطور پیدا کرده. جای خوب و دست و پای بازی بود. با خودش که صحبت کردم دستم آمد مربوط به همان صاحب زمینهاست. وقتی فهمیده عبدالحسین میخواهد ماندگار شود، برده بودش توی خانه و گفته بود این خونه مال شماست. شهید قبول نکرده بود، صاحب زمین گفته بود پس برای خودت کاری دست و پا کن و همین جا مجانی بشین. بعدم فهمیدم سر همان کوچه یک سبزی فروشی بود که در آنجا کار میکرد. اما دو ماه بیشتر توی این کار هم نماندیک روز با دلخوری آمد و گفت: این کار برام خیلی سنگینه من از تقسیم اراضی فرار کردم که گرفتار مال حروم نشوم. سبزی فروش هم آدم درستی نیست سبزی رو میریزه توی آب که سنگینتر بشه. از فردا صبح رفت توی کار لبنیاتی اما این کار هم پانزده روزی بیشتر طول نکشید و آمد و گفت این لبنیاته کم فروشی میکنه، تو کارش غش داره، جنس بد رو قاطی جنس خوب میکنه و به قیمت بالا میفروشه و بعد دیدم یک روز با بیل و کلنگ آمد و گفت به یاری خدا و چهارده معصوم (ع)میخوهام از فردا صبح بلند شم و برم سر گذر. عبدالحسین برونسی که کم کم به اوستا بنا شناخته شده بود فعالیتهایش علیه رژیم را گسترش داد، طوری که به قول همسرش خانه چهل متری آنها در کوی طلاب در قبل سالهای چهل و هفت تجمع مردان و طلاب انقلابی و مبارزش شده بود. حاج عبدالحسین آن وقت روزها را به بنایی سپری میگذراند و شبها به درس و بحث سر جلسات شهید هاشمینژاد و دیگر انقلابیون میپرداخت. شبها نوارها و اعلامیههای حضرت امام(ره) را در خانه گوش و سپس توزیع میکرد. همسر شهید در حالیکه هنوز هم همان شیر دلی برایش زنده است برایمان اینگونه میگوید: پیام تازهای از حضرت امام رسیده بود. از مردم خواسته بودند بریزند به خیابانها و علیه رژیم تظاهرات کنند. اوستا عبدالحسین کارش تو کوچه چهنو بود و داشت خانهای را تعمیر میکرد. آن روز سر کار نرفت ظاهرا خبر داشت قرار است تظاهرات بشود. غسل شهادت کرد و سر از پا نشناخته داشت آماده رفتن میشد. نوارهای امام و رساله و چند تا کتاب دیگر را جمع کرد یک جا و گفت: اگه یک وقت دیدی من دیر کردم اینا همه رو رد کن. مردم ریخته بودند توی حرم امام رضا (ع) و ضد رژیم شعار میدادند. تا ظهر خبرهای بدی میرسید. ماموران قصابی راه انداخته بودند. حتی توی حرم هم تیر اندازی کردند.خیلیها شهید شدند و خیلیها را گرفتند. یکی دو روز گذشت و از عبدالحسین خبری نشد. بیشتر از این نمیتوانستم دست نگه دارم. رساله امام را بردم خانه برادرش. او یکی از موزاییکهای توی حیاط را در آورد. زیرش را خالی کرد و رساله را آن جا گذاشت و رویش را پوشاند. برگشتم خانه تمام نوارها را دادم به همسایه. چند روزی گذشت هر روز یک خبر از برونسی میشنیدیم. یکی میگفت اعدامش کردند. دیگری میگفت زنده است تا اینکه بعد از ده روز یک نفر آمد در خانه و گفت اوستا عبدالحسین در زندان است. اگر میخواهید آزاد شود یا باید صد هزار تومان پول ببرید یا یک سند خانه. که هیچ کدامش را نداشتم خدا خدا میکردم که در همین حین آقای قیاسی که برونسی خانهاش را تعمیر میکرد آمد در خانه مان و تا قضیه را شنید سند گذاشت و شهید را بیرون آورد. خوب یادم هست که قیافهاش را وقتی که بعد از گذشت این مدت دیدمش. به اندازهای مسن شده بود که فقط خدا میدانست، دندانهایش در اثر شکنجه شکسته بود. چیزی نگذشت که باز در یک تظاهرات که مردم حسابی جلوی مامورها در آمده بودند باز اوستا عبدالحسین را گرفتند. دیگر به زندان رفتنش عادت کرده بودم همان شب طلبهها آمدند و اعلامیهها را زیر پلهها با سیمان پوشاندند. زن همسایه نوارها را قبول نکرد برای همین یک تعداد در بالشت و یک تعداد را در قالیچه قایم کردم. مقداری را هم گذاشتم توی قابلمه. ساواک توی خانه ریخت به امام زمان(ع) متوسل شدم و انگاری آقا چشم آنها را کور کرد. باز بعد از رفتن آنها آقای غیاثی سند گذاشت و اوستا عبدالحسین را در آوردند.چند روز بعد امام از پاریس آمدند و انقلاب پیروز شد، همان روزها با آقای غیاثی رفت دنبال سند خانه. سند را رد کرده بودند تهران. وقتی برگشتند چند برگه دیگر هم دستشان بود تازه آنجا بود که فهمیدیم حکم اعدام اوستا عبدالحسین هم صادر شده است.
جلوتر از سپاه پیش میرفت همسر شهید برونسی در ادامه میگوید: انقلاب که شد عبدالحسین هم از زندان آزاد شد و با تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی وارد سپاه شد. سپاه که کم کم شکل گرفت گویی اوستا عبدالحسین دیگر وقت سر خاراندن هم نداشته است بیست و چهار ساعت سپاه وبیست وچهار ساعت هم خانه. اول حقوق هم نمیگرفت برای همین کار بنایی هم قبول میکرد و اکثر شبها میرفت سر کار و بعد از شروع جنگ دیگر شهید مدام در جبهه بود. و همراه با آیتالله خامنهای و شهید چمران و شهید رستمی در کردستان خدمت میکردند. این همسر شهید در ادامه میگوید: شهید عبدالحسین برونسی بعد از انقلاب چنان لیاقتی از خود نشان میدهد که زبانزد همگان میشود و نامش به محافل خبری استکبار جهانی نیز کشیده میشود و حتی برای سر او نیز جایزه میگذارند. به خاطر رشادتهایی که از خودش نشان میدهد مسئولیتهای مختلفی را بر عهده او میگذارند که آخرین آن فرماندهی تیپ هجده جوادالائمه (ع) است که قبل از عملیات خیبر عهدهدار آن میشود، با همین عنوان در عملیات بدر در حالی که شکوه ایثار و فداکاری را به سر حد خود میرساند مرثیه سرخ شهادت را نجوا میکند. تاریخ شهادت این سردار افتخار آفرین روز بیست و سوم اسفند است و مفقودالاثر میشود، روح پاکش در سال 64 در شهر مشهد تشییع میشود اما در سال 1389 بالاخره پیکر مفقود شده او بعد از سالها پیدا میشود و به مردم شهرش اهدا میشود.
به اینجای مصاحبه که میرسیم چهره خانم سبک خیز منقلب میشود انگار یاد همسر شهیدش افتاده. یاد عبدالحسین و یاد روزهای خوب بودنش. فضای خاصی بر جلسه گفتوگوی بین ما دو نفر حاکم شده است. حالا باید مصاحبه را تمام کنم برای همین سئوال آخر را از همسر شهید برونسی این گونه میپرسم که به نظر شما دلیل اصلی موفقیت شهید برونسی چه بود و چطور شد که یک بنّای ساده تبدیل به سردار بزرگ جنگ و اعجوبه انقلاب میشود. خانم سبکخیز اندکی مکث میکند و سپس ادامه میدهد: لقمه حلال دخترم. لقمه حلال... ------------------------- گزارش: حمیده وحیدی ------------------------- انتهای پیام/70005/صا40
93/04/24 - 12:03
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 416]