واضح آرشیو وب فارسی:ایرنا: سردار آزاده سرفراز محمدرضا حسني سعدي در ادامه تشريح خاطراتش از دوران اسارات مي گويد: نذير مسوول داخلي اردوگاه شماره چهار موصل وسط چهار راه اردوگاه ايستاد، صداي بازشدن درهاي ورودي اردوگاه و به صف شدن سربازان دژباني خبر از ورود فرد مهمي داشت، اسرا از وقت بيرون باش، کمال استفاده را مي کردند. او افزود: بعد از ورود مردي مرموز در يکي از ساعت هاي بيرون باش اسراء، به نام ضابط خليل که احتمالا درجه ستوان ياري و ستوان سومي داشت، هر روز اردوگاه دچار بارزسي و تفتيش بود، حتي يک روز نماينده صليب سرخ که به اردوگاه آمده بودند به ما خبر دادند که از او خواسته اند با وساطت راديو را از اسرا گرفته و به مسوولان اردوگاه تحويل دهد که در اين صورت کسي مشمول مجازات نمي شد. رييس بنياد شهيد و امور ايثارگران استان کرمان ادامه داد: ظاهرا خبر وجود راديو در اردوگاه به عراقي ها رسيده بود و يک روز صبح سوت آمار به صدا درآمد، همه با شتاب خودشان را به صف آمار رساندند، تمام درهاي آسايشگاه قفل شد و حدود بيست سرباز بيل و کلنگ به دست وارد اردوگاه شدند و شروع به کندن زمين کردند. اين آزاده سرفراز ادامه داد: آنچه در حال وقوع بود به شدت بر اضطراب و نگراني هزار و 945 اسير اردوگاه که در حال دعا خواندن بودند مي افزود، و هيچ کس نمي دانست که آيا جاي راديو امن است؟ وي در ادامه اين خاطره اينگونه ادامه مي دهد: جاي راديو در کنار عراقي ها امن بود، آقا محسن که به کمک عراقي ها به کندن کف آسايشگاه مشغول بود راديو را در چکمه خود درست در کنار عراقي ها جا داده بود و پا به پاي عراقي ها براي يافتن آن هرکجا را که امر مي شد، مي کند، و هر لحظه راديو را در کنار ساق پا و در چکمه خود احساس مي کرد. او ادامه داد: سرانجام عراقي ها بعد از چندين ساعت جستجوي بيهوده، دست از پا درازتر، اردوگاه را ترک کردند. سردار حسني سعدي در ادامه قصه راديوي پر قصه گفت: محسن يکي از اسرا بود که قدي متوسط، شانه هايي پهن و موهايي خرمايي متمايل به بور داشت، او لر و اهل بروجرد بود، در چشم عراقي ها فردي زحمت کش، مظلوم، بي سواد و البته مورد اعتماد و اطمينان دشمن بود. وي مي گويد: اعتماد دشمن به محسن براي ما سرمايه اي خوب محسوب مي شد، آن روزها راديو را در بهداري پنهان کرده بودند، چند روز بعد عراقي ها از طريق جاسوس ها محل راديو را فهميدند و اين بار به جاي آسايشگاه بهداري را تفتيش کردند. وي در ادامه گفت: چنين شد که مسوولان اردوگاه براي پيدا کردن راديوي جيبي به بهداري رفتند، دوباره تپش قلب ها بالا گرفت، کمتر کسي پيدا مي شد که نگران نباشد، تفتيش و بازرسي بهداري شروع شد، داخل تشک ها، متکاها، زير تخت ها، داخل مهتابي ها، بسته هاي دارويي دودکش بخاري و هر جايي را که شک مي کردند، گشتند. سردار حسني سعدي افزود: محسن که براي بازکردن مجراي فاضلاب به بيرون اردوگاه برده شده بود، وارد اردوگاه شد او با لباس کثيف، بدن آلوده و سر و وضعي ژوليده به بهداري وارد شد و اجازه ورود گرفت. رييس بنياد شهيد و امور ايثارگران استان کرمان در ادامه گفت: محسن مستقيما به طرف حمام که در گوشه بهداري واقع بود رفت، حمام چسبيده به دستشويي بود، محسن تمام لباس هاي خود را درآورد و درحالي که فقط يک تکه لباس به تن داشت، پرده را کنار زد و گفت: اخو نذير بياييد اول اين جا را بازرسي کنيد تا من با خيال راحت حمام کنم، نذير نگاهي به داخل حمام انداخت و گفت: اشکالي ندارد. محسن که قبلا راديو را در دستشويي پنهان کرده بود آن را برداشت و داخل لباس زير خود پنهان کرده و دوش حمام را باز کرد، محسن بعد از چند دقيقه تنها با لباس زير درحالي که راديو را در لباسش پنهان کرده بود، بدون هيچ پوشش ديگري جلوي چشم همه نگهبانان از بهداري خارج شد. خاطرات بهت انگيز اين خبرنگار گمنام که تمامي نداشت چنين ادامه يافت: براي اولين سال عراقي ها نفت آبگرمکن ها را تامين و توزيع مي کردند، بچه ها براي رسيدن نوبت استحمام لحظه شماري مي کردند، محسن در حين قدم زدن، زير چشمي، حمام آسايشگاه شماره 11 را مي پاييد، ارشد يکي از آسايشگاهها براي استحمام افراد خود بهترين و تميزترين حمام را انتخاب کرد، درست هماني که آقا محسن دلش آنجا بود، هنگامي که تعدادي از بچه ها براي آماده سازي و روشن کردن آبگرمکن حمام مورد نظر رفتند، متوجه شدند که آبگرمکن فاقد مخزن نفت است. ارشد آسايشگاه از حمام ديگري مخزني را برداشت و روي آبگرمکن مورد نظر نصب و آن را پر از نفت کرد و آن را با خوشحالي روشن کرد. حسني سعدي ادامه داد: هنوز لحظه اي از روشن شدن آبگرمکن نگذشته بود که بوي پلاستيک سوخته در ميان محوطه اردوگاه به مشام رسيد و محسن ناگهان دو دستي بر سر خود زد و گفت: خدايا اين چه اتفاقي بود؟ بدبخت شديم، راديو سوخت. او گفت: به اين ترتيب راديويي که اسباب دلگرمي تعداد زيادي اسير غربت زده بود و محسن آقا با هزاران ترفند و زيرکي آن را هر نوبت جايي پنهان مي کرد نابود شد، محسن به طرف حمام رفت و شتابان، به قصد خاموش کردن آبگرمکن به خيال خود حلب آب را برداشت و آن را روي آبگرمکن پاشيد، غافل از اينکه محتويات اين حلب نفت بود، نه آب و در نتيجه تمام آبگرمکن و محوطه اطراف آن آتش گرفت. سردار حسني سعدي در ادامه خاطرات زيباي دوران اسارت مي گويد: نون و آب محسن شده بود پيدا کردن يک راديو تا اينکه يک روز براي نظافت اطاق فرماندهي اردوگاه به آنجا رفته بود و او پس از نظافت، دستگاهي را روي ميز فرماندهي ديده و به تصور اينکه راديو است، آن را داخل چکمه خود انداخته بود و با هزاران ترس و اضطراب آن را از چند دژباني و بازرسي رد کرده بود. وي ادامه داد: محسن خوشحال و خندان به ميان بچه ها آمد يکي از بچه ها که نماينده اسراء نيز محسوب مي شد به محض ديدن وسيله مذکور يکه خورد و با تعجب گفت: محسن خان، اين بيسيم فرماندهي است، بدبخت شديم، پدرمان را در مي آورند. رييس بنياد شهيد و امور ايثارگران استان کرمان در ادامه با اشاره به برگرداندن راديو توسط محسن به فرماندهي با يک جرات باور نکردني گفت: ساعت 11 صبح روز هيجدهم شهريورماه 1367 بود که موقعيتي مناسب به دست محسن افتاد و در آن ساعت يکي از نگهبانان عراقي، که در محل بالکن يکي از ساختمانها به راديو گوش مي داد، براي انجام کاري به داخل ساختمان رفت، محسن طي روزها و هفته ها انتظار و آن همه عجز به درگاه خداوند براي يافتن راديو منتظر چنين لحظه اي بود، در همين موقع بود که سر و صداي آقاي مستقيمي يکي از اسراي اهل شوشتر، بلند شد؛ ظاهرا، هنگام پختن شيره قند، دستش سوخته بود، تمام نگهبانان ثابت و گشتي اردوگاه در آن موقعيت، به سمت سر و صدا و ازدحام رفتند و توجه عموم نگهبانان طبقات بالا و مسلط بر محوطه ، به سمت شلوغي معطوف شد. سردار حسني سعدي گفت: در اين شرايط محسن به همراه دوست اصفهاني خود، کار را آغاز کرد و دوست او در محلي که زير راديو قرار داشت، پشت به ستون تکيه داد و محسن با شتاب از شانه هاي او بالا رفت و با دسته جارو، راديو را در دامان يکي ديگر از دوستان که زير بالکن ايستاده بود، اندخت. وي در پايان اين خاطره پر ماجرا افزود: نگهبان وقتي که برگشت و راديوي خود را نديد، فورا مراتب را به فرماندهي خود گزارش کرد، او با بررسي جوانب و محاسبه ارتفاع بالکن و اين که کسي نمي تواند از پايين اقدام به ربودن آن کرده باشد، بنا را بر اين گذاشت که نگهبان ديگري آن را برداشته است و قضيه را در همين جا و همين حد، ختم شد. وي در ادامه خاطرات زيبا و دلنشين دوران اسارات خود در اردوگاه موصل چهار گفت: با توجه به ممنوعيت قلم و کاغذ، تهيه و نگهداري آن در اردوگاه بسيار سخت بود، نگهداري يک برگ کاغذ سفيد، حتي تکه اي کاغذ پاکت سيمان، زرورق سيگار و لايه هاي مقوا، مجازات و زندانهاي طولاني به دنبال داشت. او مي گويد: به عنوان مثال يک مداد به طول سه سانتي متر، که در سوراخ قرقره نخ پنهان مي شد و هم بندمان آقاي اصغري اهل کرج با آن نوشتن ياد مي گرفت، اسباب هفت تا 15 روز زنداني شدن صاحبش را فراهم آورد، منهاي شکنجه و آزارهاي بسياري را که تحمل کرد. حسني سعدي گفت: حتي تصور نگهداري اخبار و اطلاعات گرفته شده از صداي جمهوري اسلامي ايران و نگهداري يک راديو و قلم و کاغذ، بسيار مشکل بود. او در ادامه خاطراتش از نحوه اطلاع رساني بين اسرا ادامه داد: از طريق پاکت پلاستيک مخصوص پنبه که در بهداري اردوگاه يافت مي شد و يا از طريق نايلون هاي داخل کيسه هاي شکري به جاي کاغذ استفاده مي کرديم و مطالب و اخبار را روي اين پلاستيک ها مي نوشتيم. وي گفت: به لحاظ سطح صاف اين پلاستيک ها بسيار راحت تر از کاغذ مي شد نوشته هاي روي آنها را محو کرد و پس از انتشار اخبار ورقه نايلون را با آب گرم و پودر رخت شويي مي شستيم. اين آزاده سرفراز ادامه داد: مصرف پلاستيک به عنوان کاغذ، از نظر امنيتي به خاطر محو شدن سريع نوشته هاي آن، بسيار آسان تر و بهتر بود و اين پلاستيک ها پس از شستن و خشک شدن براي مصرف بعدي نگهداري مي شد و برخي نوشته هاي مهم مانند بيانات و پيام هاي حضرت امام (ره) و رهبر معظم انقلاب و سخنراني هاي با اهميت را براي استفاده مجدد ، زير خاک باغچه و يا در جاي ديگر پنهان مي کرديم. حسني سعدي گفت: در اين دنياي پر نعمت و مواهب بي شمار، معمولا کسي به قلم و کاغذ آنطور که بايد، اهميت نمي دهد، اما اسيري که تمام وجود خود را در چنگ دشمن مي ديد و افکار و انديشه هايش را مورد هجوم بي رحمانه او مي يافت، با نوشتن، يعني به وسيله قلم و کاغذ، توان روحي خود را حفظ مي کرد و از تسلط دشمن در امان مي ماند، شايد بتوان ادعا کرد که بعد از نماز قرائت قرآن، دعا و نيايش، قلم و کاغذ، عزيزترين و مهم ترين مونس و همدم تنهايي يک اسير بود. وي افزود: به جزء يک مقطع کوتاه، در سراسر دوران اسارت، استفاده از قلم و کاغذ ممنوع بود و نگهداري آن حکم حمل سلاح را داشت، ورود قلم به اردوگاه از طريق ملاقات هاي ماهيانه و يا دو ماهي يک بار از طريق صليب سرخ صورت مي گرفت، به اين ترتيب که نماينده هاي صليب سرخ به هر دو نفر دو برگ کاغذ سفيد با شکل مخصوص، تحويل مي داد. او در پايان اين مجموعه از خاطرات شيرين خود افزود: خودکارها بعد از يک روز از رفتن نماينده صليب سرخ جمع آوري مي شد، اما بچه هاي زرنگ ميله هاي پر خودکارها را با ميله هاي خالي عوض کرده و در نتيجه به تعداد خودکار تحويلي عراقي ها مي شد.ک/4 7433/2624
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ایرنا]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 346]