واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: خرچنگ بی دست و پا
نیپر خرچنگی بود که از چنگال های بزرگ و دست و پا گیرش بدش می آمد. چنگال هایش همه چیز را قیچی می کرد و می برید و پاره می کرد و پرت می کرد. هر چه سعی می کرد از این کارها نکند، چنگال هایش کار خودشان را می کردند.هیچ کدام از دوستانش چنگال های دست و پا گیر نداشتند. نیپر آرزو می کرد. به جای این چنگال ها، بازوهای چسبنده هشت پا و عروس دریایی یا باله های لاک پشت و ماهی را داشته باشد.یک روز نیپر و دوستانش حباب بازی می کردند.بلاب!چنگال های دست و پا گیر حباب را ترکاندند.آن ها دیگر نمی توانستند حباب بازی کنند، پس به جایش گرگم به هوا بازی کردند.نیپر مثل همه خرچنگ ها کج کجکی، تند تند می دوید، اما یکی از چنگال هایش کار خودش را کرد.ویژژژژژژ!نیپر لیز خورد و معلق زد و افتاد، تا این که...تا چشم ها توی شن ها فرو رفت. لاک پشت آمد و او را بیرون کشید.همه تصمیم گرفتند قایم باشک بازی کنند. نیپر توی یک صدف بزرگ پرید و سر آن را کشید تا بسته شود. جای خیلی خوبی برای قایم شدن بود. ولی...تَرَق!
چنگال های دست و پا گیر نیپر صدف را شکستند و هزار تکه کردند.نیپر فریاد کشید: «آخ! کمک!»عروس دریایی تکه های صدف را جمع کرد.نیپر گفت: «اگر این چنگال های دست و پا گیر را نداشتم، این قدر همه چیز را نمی شکستم. آن وقت می توانستم درست و حسابی قایم باشک بازی کنم.»بقیه گفتند: «نگران نباش نیپر! ما قایم می شویم، تو پیدایمان کن.»نیپر تا ده شمرد. بعد راه افتاد تا دوستانش را پیدا کند. تند تند روی شن ها دوید... و لاک پشت را پیدا کرد.صدف ها را زیر و رو کرد... و عروس دریایی را پیدا کرد.نیپر همه جا را گشت؛ بالا و پایین، این طرف و آن طرف، دور و بر تخته سنگ ها.اما هشت پا هیچ جا نبود.کمک!ناگهان همه صدای فریادی شنیدند. هشت پا بدجوری لا به لای جلبک ها گیر افتاده بود.هشت پا وول می خورد و پیچ و تاب می خورد و تکان می خورد.لاک پشت و عروس دریایی می خواستند کمکش کنند، اما هر چه او را می کشیدند، گره ها سفت تر و سفت تر می شدند.فکری به سر نیپر زد.نیپر با چنگال هایش جلبک ها را برید. تند و تندتر. او دور و بر جلبک ها بالا و پایین می پرید، قیچی می کرد و می برید، پاره می کرد و پرت می کرد.چنگال هایش به سرعت حرکت می کردند؛ می بریدند و ریزریز می کردند. تا این که دریا از تکه های رقصان جلبک ها پر شد.بالاخره هشت پا آزاد شد.هشت پا با شادی گفت: «متشکرم نیپر! تو خرچنگ باهوشی هستی.»نیپر با خوشحالی چنگال هایش را تکان داد. آخرش فهمیده بود چنگال ها چه قدر به درد می خورند.ترجمه: شیوا حریریگروه کودک و نوجوان سایت تبیانمطالب مرتبطگرگ و الاغ کبری غرغرو و مار بدجنس مورچه شکمو ماجراجویی آقا کرمه چطور ماهی بگیریم؟ جادوگر و کلاغ پیر ستاره و برّه کوهستان بچه روباه و مامان شیر هیجان با یه دایناسور گنده منده روباه مکار به دنبال یک جفت چشم
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 3191]