تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1835482757
خرچنگ
واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: خرچنگ
دو دوست پشت یک میز کوچک، توی بهترین رستوران شهر نشسته بودند. سیا هیچوقت گذرش به اینجا نیفتاده بود. تنها شنیده بود که آدمهای خیلی پولدار برای خوردن غذاهای دریایی و نوشیدن شرابهای کهنه فرانسوی میروند. برای همین پشت میز؛ خودش را مچاله کرده بود تا قد بلندیاش کمتر به چشم بیاید. در آن لحظه برای چندمین بار، نگاهی به روبرو انداخت. ابتدا چشمش به قفسه پشت بار افتاد که گیلاسها و شیشههای مشروب درخشش خیره کنندهای داشت. بعد آرام نگاهش را به اطراف چرخاند. با اینکه سالن مملو از مشتری بود و صدای به هم خوردن چاقو چنگالها با ظرف غذا همراه با خنده و پچپچه آرام و عاشقانه از هر طرف شنیده میشد، اما کسی به آنها نگاه نمیکرد. با این وجود این موضوع باعث نشد که اعتماد به نفس خود را پیدا کند.
پرویز با دست به پیشخدمت اشاره کرد، بعد رو به سیا کرد و گفت: «بهتر نیس پیش از ناهار یک نوشیدنی بزنیم؟»
سیا فقط سرش را جنباند. پرویز از پیشخدمت خواست دو تا لیوان بزرگ آبجو بیاورد.
«خوب کردی آمدی.»
برقی در چشمان سیا زده شد، چیزی که از دید دوستش پنهان نماند. «منم خیلی خوشحالم که پس از مدتها دوباره همدیگه رو میبینیم.»
آنوقت یادش آمد چگونه هفت سال پیش، دوتایی به قصد رسیدن به ناکجاآباد ایران را ترک کردند. ابتدا خودشان را ترکیه رساندند، یکسالی آنجا ماندند. بعد سرنوشت او در آلمان رقم خورد، اما دوستش جایی کمتر از امریکا را قبول نداشت. آنقدر آنجا ماند تا توانست خودش را برساند. در این مدت حسابی پیشرفت کرد. اوایل بی خبر از او بود، اما بعدها چند باری با او تماس داشت. بعد هم از دیگران میشنید که کار و بارش حسابی روبراه است. کم بودند کسانی که توی زمان کم بتوانند خودشان را جا بیندازنند. آنهم توی محیطی که هر کسی آرزویش را دارد. داشتن چنین دوستی نعمتی بود.
ـ « خب، شنيدم ازدواج کردی؟»
سیا با فروتنی تأکید کرد.
دوستش به شوخی گفت: «گمونم یکی از اون پولدارهای چاق چله آلمانی را به توز زدی؟»
سیا از شرم سرش را پایین انداخت. خواست بگوید پولدار نیست، در عوض حسابی چاق و چله است. اما این را نگفت.
این بار پرسید: «کوچولو موچولو چندتا داری؟»
سیا باز هم سرش را جنباند، به نشانه نفی. اما همزمان چهرهاش توهم رفت. زنش خیلی بچه دوست داشت، اما بچه دار نمیشدند. ناراحتیاش بیشتر به این خاطر بود که مشکل از خودش بود.
پرویز که فکر کرد دوستش از او دلگیر است، برای دلجویی گفت: «امیدوارم برای تبریک گفتن دیر نشده باشد.»
آنوقت مکثی کرد و دوباره گفت: «مگه نگفتن ماهی رو هر موقع از آب بگیری تازه ست؟...همینکه برگشتم یک کادوی عروسی خوب با یک کارت تبریک برات میفرستم.»
برقی دیگر در چشمان سیا درخشید و همزمان نگاهش به کیف دستیاش کشیده شد. تصمیم گرفت خواستهاش را مطرح کند، شاید کادویی را که دوستش قول داده، همانجا نقد کند. اما احساس کرد هنوز صحبت کردن در این باره زود است.
پرویز که شادی را در چهره دوستش دید، تندی لیوانش را برداشت و اشاره کرد که با او همراهی کند. بعد هم با لحنی رسمی گفت: «به سلامتی بهترین دوستم که همیشه مدیونش هستم و به سلامتی همسر آلمانیاش... امیدوارم خوشیهای زندگی را سالهای سال با هم داشته باشند.»
پرویز که دید دوستش همجنان تو فکر است، لیوان را به صورت او نزدیک کرد. سیا یک باره به خود آمد، با دستپاچگی لیوانش را برداشت. «به سلامتی!»
پرویز لیوانش را یک نفس سر کشید. در حالی که سیا چند جرعهای توی حلقش فرستاد و هر بار پوست صورتش مانند دامن زنها چین و چروک شد.
ـ « زیاد سخت نگیر مرد. آبجوی آلمان و اینجوری رو ترش کردن.»
خواست بگوید اهل مشروب نیست، اما این را نگفت. بعد هم برای اینکه خودش را از تک و تا نیندازد. چند قلپ دیگر نوشید.
ـ «خوب بود دوتایی میآمدین.»
ـ «ها... جی؟»
ـ «میگم چی خوب بود؛ زنت را هم میآوری.»
ـ «هوم... خُب اون تا ساعت هشت سرکاره... اما کاش تو میآمدی پیش ما، زنم خیلی خوشحال میشد.»
ـ «گفتم که این یه مسافرت کاریه، امروز عصر هم پرواز دارم. تا همین جا هم که از هتل جیم شدم؛ خیلی هنر کردم.»
ـ «پس قول بده اولین فرصتی که پیدا کردی، دوباره بیایی و چند روزی پیش هم باشیم. بايس یک دس درست و حسابی ورق بازی کنیم.»
ـ «حالا تا ببینم.»
پیشخدمتی با میزی چرخدار غذای آنها را آورد. نوعی خوراک خرچنگ دریایی همراه با شراب سفید. هنوز پیشخدمت برنگشته بود که پرویز اشاره کرد شروع کند. سیا نمیدانست چطوری باید بخورد. ناشیانه نوک چنگال را توی پوسته سفت و سخت خرچنگ فرو برد و سعی کرد تکهای گوشت سفید را بیرون بکشد.
ـ «اون راهش نیست، بايس اول چنگولش را بشکونی، تا گوشتش راحت بیرون بیاد... نگاه کن اینطوری!»
بعد هم افتاد به پرچانگی. «چرا بیکاری مرد؟ از شراب هم کمی بچش.»
با جثهای گرد و خپل، شبیه موشی بود که یکریز میجغید؛ تا جایی که صدای گوشخراش و جیغ مانندش، مشتریانی را که نزدیکشان نشسته بودند آزار داد. حتا چندتایی برگشتند و نگاههای معناداری کردند. اما او اهمیت نداد. «بايد بگم هرچی آبجو اینجا معرکهاس، شرابش مزخرفه.»
سیا برای اینکه چیزی گفته باشد، به آرامی گفت: «پس مال ترکیه را چی میگی.»
ـ «اوه... اوه، نگو که داغمو تازه کردی پسر. حالا که فکرشو میکنم، میبینم چه بیچارهای بودم که هر آشغالی را ول میکردم تو حلقم.»
سیا به یاد آورد اوضاع مالی دوستش چنان خراب بود که همیشه مشروبی ارزان مینوشید. تازه پول آن را هم از او میگرفت. خودش میگفت بهش وام بدهد، اما وامی که هیچوقت پس داده نشد.
ـ «اما پسر، تو هنوز هیچ عوض نشدهای. همون آدم جدی که اهل هیچی نیس.»
سیا احساس کرد الان موقع مناسب است. آرام با کف دست کیفش را لمس کرد، اما صدای تیز دوستش او را به خود آورد: «راستی تو این مدت پاتو از این خراب شده هم بیرون گذاشتی؟»
دوباره دستش را عقب کشید و با شرم گفت: «خب، اوایلی که اینجا آمده بدم، چندبار هامبورگ رفتم، یک بار هم برلین.»
پرویز پخی خندید: «هامبورگ رو گمش کن پسر. اونجا جای آدمهای لات و چاشوهای بندره. حالا برلین یک چیزی. اما پاریس... اونجا معرکهاس. پیش از اینکه بیام آلمان، یه هفتهای اونجا بودم.»
بعد به چشمان سیا خیره شد و پرسید: «راستی تو تا حالا پاریس بودی؟»
ـ «ال با زنم یک هفتهای پاریس بودیم. برج ایفیل و جاهای دیدنی ...»
ـ «تو هم گرفتی مارو پسر، برج ایفیل چیه! خُب حق داری، عشق و تفریح فقط مجردی! بذار بگم اگه بتونی زنتو قال بذاری، دفعه دیگه که اومدم میبرمت پاریس، تا لذت خوشی را بهت بچشونم.»
بعد به پشتی صندلی تکیه داد و سرش را بالا گرفت و با حالتی خاص گفت: «اما هر چی فکر میکنم، نشمئههای «وست وولد» با حالتر از هر جایییه. برا همی دل دل میکنم زودتر برگردم.»
ـ «من فکر کردم برای کار آمدی اینجا.»
ـ «درسه، اما تفریح هم لازمه. راستش کار من بر خلاف ظاهرش بدجوری اعصابم را بهم میریزه. همهاش باید نگران و بترسی؛ مبادا خواننده به موقع حاضر نشه، یا صاحب سالن برات بامبول دربیاره، بدتر از همه مواظب باشی آدمایی که توی کنسرت میان؛ اونجا را بهم نریزن.»
همانطور که با دوستش حرف میزد، از پیشخدمت خواست صورتحساب را بیاورد. «نه بايس بیایی و ببینی. بیخود نیس که میگن شهر فرشتگان. اونجا هم تفریحات برقراره، هم جای پیشرفت داری.»
با آمدن پیشخدمت، سکوت میانشان بوجود آمد. سیا احساس کرد اگر حالا چیزی نگوید؛ فرصت را از دست میدهد و هیچ معلوم نیست که دوباره بتواند او را پیدا کند. آنوقت تصمیم گرفت برای اینکه او را تحت تأثیر قرار دهد، چند بیت از اشعارش را برایش دکلمه کند، اما نیرویی گنگ او را از این کار بازداشت.
پرویز نگاهی سرسری به صورتحساب انداخت و دو تا اسکناس پنجاه مارکی بیرون آورد و نرم گذاشت جلویش. دست آخر اضافه کرد؛ بقیه پول انعام باشد.
***پرویز نگاهی سرسری به دفترچه اشعار سیا انداخت، بعد آن را به او برگرداند. آنوقت سیگاری روشن کرد. در سکوتی که برای اولین بار پیش آمده بود، هر چند بار پکی به سیگار میزد. هر دو غذای خود را خورده بودند و مشروبشان را نوشیده، مهمتر از همه پرویز حسابی موعظههایش را توی گوش دوستش خوانده بود.
سیا این بار دیگر به سیگار کشیدن تظاهر نکرد، چون نه سیگاری بود و نه پرویز او را تشویق به این کار کرد. اما چهره دوستش را می دید که در میان ابر ضخیم دود سیگار پنهان شده است. از صحبت های دوستش چیزی دستگیرش نشد، جز نوعی سرخوردگی تلخ. فکر کرد شاید خودش بیش از حد خوشبین و خیالباف بوده است. همچنان که تو فکر بود، زوج جوانی از مشتریها از پشت میزی برخاستند و از کنار آنها گذشتند. زن باسن پهن و بزرگی داشت که با هر قدم میلرزید. همزمان بوی عطر ملایمی با طعم شیرین بیان به هوا برخاست. هر دو رفتن آن دو را دنبال کردند. بعد پرویز آرنج ها را به میز تکیه داد و سرش را پیش آورد و گفت: «افشین رو که میشناختی؟»
ـ «آها، شنیدم اوضاعش روبراهه.»
ـ «پسی چی، کلی تو گوشش خواندم، که از شعر گفتن و محفل بازی دست برداشت. حالا برو ببین چطوری برای ترانههاش سر و دست میشکنند.»
سیا هیچ نگفت. هر چه میگذشت، تلخی سرخوردگی بیشتر عذابش میداد. بعد هم احساس کرد هوای آنجا از بوی چربی و دود سنگین شده است. با این وجود چیزی به روی خودش نیاورد. شاید حق با دوستش بود.
ـ «زندگی ایرانی اونجا جریان داره. اگه میخوای پیشرفت کنی، بایس پشت و پا به همه چی بزنی و پاشی بیای اونجا. باور کن اونقده خواننده ریخته که روزی هزار تا ترانه هم بنویسی مشتری پاش خوابیده.»
سیا با حالتی خاص به او نگاه میکرد. فکر کرد آیا واقعا با ماندن اینجا زندگیاش را حرام کرده است. خوب حالا رفت آنجا چکار بکند؟ ترانه سرایی عاشقانه. این بار احساس کرد گونههایش سرخ شدهاند. همزمان نگاهش افتاد به خرچنگها که رنگشان سرخابی شده بود. حدس زد چه بسا صورت خودش هم الان از سیاهی به سرخی زده است. آنوقت حس کرد دچار نوعی رخوت وادادگی شده است، همراه با پوچی که فضای شاد و سکرآور آنجا آن را مضاعف کرده بود. شبیه خرچنگ توی دیس غذا که پوستهاش شکسته شده بود.
توی رستوران با یکدیگر وداع کردند. دوستش زودتر آنجا را ترک کرد و سیا به تنهایی از رستوران بیرون آمد. همچنان که کیف را روی شانهاش جابجا میکرد، مانند عادت همیشه دستی روی آن کشید. از اینکه دوستش دفترچه اشعارش را نبرده بود پشیمان نبود.
به آرامی راسته پیادهرو را گرفت و راه افتاد. آفتاب بیرمق پاییزی در حال پریدن بود. با این که هوا سرد بود، اما دلش نمیخواست به خانه برود. میدانست هنوز زنش برنگشته است. ترجیح داد کمی قدم بزند. سرش پایین بود آهسته پیش میرفت، مگر گاهی که از روی ملال سرش را بالا میآورد. پرتو کم رنگ آفتاب؛ اریب روی علفها و پیادهرو افتاده بود. احساس کرد پاهایش خسته است. دیگر توان همان آهسته رفتن را هم نداشت. روی اولین نیمکتی که پیدا کرد نشست و زمان درازی به فکر فرو رفت. نگاهش بیتفاوتش را به بچههایی که فریاد زنان میدویدند دوخت؛ اما این موضوع اندکی هم شور و انگیزه به او نداد. احساس میکرد مبارزه با بخت بیهوده است. آیا تا حالا بیهوده خودش را فریب داده است؟
نفهمید چه مدت روی نیمکت نشست، اما زمانی که خستگی بر روح و جانش سنگینی کرد، برخاست و به سوی خانه راه افتاد. پرتوی آفتاب از روی زمین پریده بود و هوا سردتر شده بود. گروهی از مردم گلهوار به سوی فروشگاهی بزرگ نزدیک میشدند. تازه یادش آمد بايد چیزهایی که زنش سفارش داده بخرد. بدون اینکه عجلهای کند، خود را به ساختمان بزرگ و زمختی رساند که زندگی و نظمی دقیق حشرهوار در آن جاری بود.
***خریدهایی که کرده بود، در محل خودش گذاشت. خوراکیها را توی یخچال و دیگر چیزها را توی قفسهها گذاشت. بعد تصمیم گرفت چای و قهوه درست کند، خودش چای مینوشید، اما زنش قهوه را به هرچی ترجیح میداد. آنهم با خامه مخصوص. برای اینکار عجلهای نشان نداد. آنقدر متفکر به نقطهای زل زد که آب جوش آمد و بخار با شدت از دهانه قهوهجوش خارج شد.
کارش که تمام شد، رفت روی مبل خودش را ولو کرد. به شیشه تلویزیون که خاموش بود؛ چشم دوخت. حوصله تماشای تلویزیون را هم نداشت. نفهمید چقدر گذشت که صدای باز شدن در را شنید. با سستی برخاست و به پیشواز زنش رفت. زنش نگاهش سرد بود، همراه با حقارتی که از چشم او پوشیده نماند. فکر کرد باز هم باید منتظر دعوای تازهای باشد.
زن بیتوجه او به سوی آشپزخانه رفت. یک فنجان قهوه برای خودش ریخت. بعد رفت سراغ یخچال برای برداشتن خامه. سیا هنوز تو فکر بود که فریاد زنش او را از جا پراند.
ـ «چندبار باید بگم من خامه چرب توی کافهام می ریزم... این آشغالا چیه خریدی؟»
سیا چیزی نگفت، اما تلخی انزجار اندوهش را دوچندان کرد. به یاد حرفهای دوستش افتاد. بعد ناخودآگاه یه زندگی او حسرت خورد. فکر کرد شاید هنوز دیر نشده باشد؟ درست که پولی آنچنانی نداشت، اما شاید بتواند روی کمک دوستش حساب کند. بعد با خودش زمزمه کرد: آیا ممکن است؟ اگر بتواند خودش را به آنجا برساند، تردید نداشت که بتواند بجای شعر، آنقدر ترانه بسراید که زمینه پیشرفت کارش شود.
جیغ زن این بار حسابی کلافهاش کرد: «بایس بگم تو عرضه هیچ کاری نداری، من دیگه تحمل ندارم باهات زندگی کنم.»
دلش میخواست اونم سر زنش داد بزند، اما احساس کرد نمیتواند. فقط خیره به زن نگاه کرد. بعد هم احساس کرد گونه هایش از تو میسوزند. تصمیم گرفت خانه را ترک کند؛ شاید هوای بیرون کمی تسکیناش دهد.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[مشاهده در: www.funpatogh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 268]
-
گوناگون
پربازدیدترینها