واضح آرشیو وب فارسی:تابناک: از جارزنی «زنانه» تا اجرای آهنگ های ماندگار با «سوت» و استریو
برای درک یک حقیقت تلخ کافی است سری به میدان مرکزی تهران بزنید؛ جایی که یک روز تجمع در آن مظهر غرور برخی میشود و روز دیگر خرید در مغازه ها و بازارچه های آن برای بسیاری خاطره اما آن چنان غرق نکات نادیدنی است که به چشم هیچ نهادی نمیآید!
کد خبر: ۴۰۹۹۴۹
تاریخ انتشار: ۰۱ تير ۱۳۹۳ - ۱۱:۱۲ - 22 June 2014

برای درک یک حقیقت تلخ کافی است سری به میدان مرکزی تهران بزنید؛ جایی که یک روز تجمع در آن مظهر غرور برخی میشود و روز دیگر خرید در مغازه ها و بازارچه های آن برای بسیاری خاطره اما آن چنان غرق نکات نادیدنی است که به چشم هیچ نهادی نمیآید!
به گزارش «تابناک»، اگر یکی از میلیون ها شهروند ساکن پایتخت باشید یا برای انجام کاری گذرتان به میدان ولیعصر(عج) افتاده باشد و چشمتان به دیدنیهای هر روزه این معبر پر ترافیک عادت کرده باشد، لابهلای شلوغی و موج جمعیتی که این سو و آن سو میروند، بی شک با صحنه هایی مواجه خواهید شد که ده ها بیماری رایج جامعه را فریاد میزنند اما دیده نمیشوند.
گام نخست:
کمتر کسی را میتوان یافت که چند بار گذرش به میدان بانداژ شده مشهور تهران افتاده باشد و جدای کارگاه مترو که چند سالی است جای حوض های بزرگ آن را گرفته، چشمش به گشت های ارشاد مستقر در حاشیه میدان نیفتاده باشد؛ گشت هایی که وقتی دست به کار میشوند، گاه مجادلاتی ناراحت کننده پدید میآورند که از فرط تکرار پست شدن در شبکه های اجتماعی، دیگر کسی رغبت به روایت شان به روایت فیلم و تصویر ندارد.
چندین و چند سال است که چه طرحی در جریان باشد و چه نه، گرفتن افراد بد حجاب در این راسته ترک نشده و کماکان تداوم یافته تا کمترین نتیجهای که از آن میشود گرفت، عبث بودن این شیوه باشد و جای خالی نهادهایی که برای کار فرهنگی بودجه میگیرند و کارکرد چندانی ندارند، بدجور توی ذوق بزند.
گام دوم:
وقتی گذری به اصطلاح کسبه پا خور میشود، طبیعی است که پای دست فروشها و متکدیان به آنجا باز شود اما شمار افراد شاغل به این مشاغل در موج جاری جمعیت در این راسته آنقدر که انتظار میرود، زیاد نیست. شاید به این دلیل که نیروهایی میدان را پاکسازی میکنند.
البته هر چقدر هم که کسبه به حضور دستفروشان اعتراض کنند یا مسئولان برای زدودن متکدیان از کادرهای زیبای شهری تلاش داشته باشند، باز میشود جوانی را دید که انواع تبلت و گوشی های هوشمند به ظاهر اصل را به نرخی ارزان میفروشد. باز میتوان کودک معلولی را یافت که روی ویلچر این سو و آن سو میرود تا خودکار بفروشد، زنی که گوشهای کز کرده و مردم را به معصومان قسم میدهد تا پولی در دستش بگذارند، کودک کاری که بی زبان است و میکوشد با ایما و اشاره رهگذران را به خرید فال یا آدامس مجاب کند و خیلی های دیگر که اگر نهادهای مرتبط با ایشان به درستی عمل میکردند، چه بسا جمعشان اینجا جمع نبود.
گام سوم:
میان مغازه های گران قیمتی که انواع و اقسام لباس های و کفش ها را با تنوعی از نرخ عرضه میکنند، برخی ترجیح میدهند برای اجناسشان بازاریابی کنند. آن هم به شیوه جارزنی؛ بعضی ها مثل مغازه فروش لباس های زیر که به جارزنی اکتفا نکرده و برای این کار، خانمی را به استخدام در آورده که اگر صدای جار زدن نرخ های تخفیف داری که تکرار میکند، به گوش کسی نرسد، با کلاه بیس بالی که روی شال بر سر کرده، از عابران قابل تمیز دادن است.
مغموم از آنکه نتوانستهایم با کودک معلول گفتوگو کنیم، سعی میکنیم که با خانم جارزن گپی بزنیم که مخالفت میکند؛ شاید به این دلیل که اطمینان مطرح شدن دردها و واگویه هایش از زندگی، نه تنها سودی برایش به همراه نخواهد داشت، بلکه ممکن است موجبات دردسرش را فراهم آورد؛ گویی اطمینان راسخ دارد که نهادهای حمایتی، حمایت گران خوبی نیستند و نمیتوان دل به ایشان قوی داشت.
گام چهارم:
با این اندیشه که ممکن است «مرد سوت زن» راضی به گفتوگو شود، کمی از میدان دور میشویم تا با اویی که همیشه کت و شلوار بر تن داشت و حالا پیرهنی با طرح بروس لی بر تن کرده، همکلام شویم اما تا میشنود «خبرنگار»، ناگهان چنان روی ترش میکند که نمیدانیم چگونه به گفتوگوی روزنامه قاب گرفته شدهای در دست دارد، تن در داده و به آن مینازد؟
منتظر میشود تا دور شویم و دوباره کارش را آغاز کند. با سوت زدن ترانه های ماندگار را در ذهن عابران طنین افکن کرده و در سایه این هنرنمایی کم نظیر، پولی بگیرد تا شاید به زخمی بزند، شاید سپری کردن روزگار را برای چند سر عائله تسهیل کند و شاید برای فردای پیری و کوری، پس اندازی کنار بگذارد. در حالی او را پشت سر میگذاریم که سعی داریم به یاد بیاوریم آیا امثال این مرد در زمره هنرمندان میگنجند؟ اگر جواب مثبت است، کدام صنف هنری، کدام خانه هنری، کدام مسئول و کدام نهاد؟ مگر این مرد تا چند سالگی میتواند سوت بزند و با اجرای «سلطان قلب ها» پول در بیاورد؟
گام پنجم:
اگر آن مرد نان از حنجره و حرکات هماهنگ لب و دندان میخورد، صد متر بالاتر نرفته به پیرمردی خمیده میرسیم که از حنجره دیگران برای خود نان در میآورد. پیرمردی که کلامش، صدای ضبط صوتی است که ترانههایی از سال های دور از آن پخش میشود و کمتر کسی میداند چگونه تاکنون کسی را تحریک نکرده که کسب و کار پیرمرد را برهم بزند!
پیرمرد ضبط استریو نشانش را که با باند و باطری داخل چرخ خریدی جا داده، در حالی بالا و پایین میکشد که عابران حتی نمیدانند پیرمرد سی دی میفروشد یا تلاش دارد با پخش خاطرات موزیکال برخی، مزد سوق دادن ایشان به خاطرات گذشته را دریافت کند. ماجرا هرچه هست، خمودگی پیرمرد در بازاریابی اش بی تاثیر نمیماند چراکه کم نیستند کسانی که با گذر از کنار وی، برایش دلواپس میشوند؛ راستی، اگر نهادی برای رسیدگی به امور این دست افراد و حمایت از ایشان سراغ دارید، میشود پیرمرد ساکت را به آنجا برده یا دست کم آدرس وی را به متولیان آن نهاد بدهید؟
گام ششم:
برای دیدن این بخش گردش پیرامون یکی از معروف ترین میدان های پایتخت، باید چهار چشمی لحظات را رصد کنید چون سارقان اغلب همکاری موتور سوار دارند که به مدد ایشان در عرض چند ثانیه پس از ارتکاب جرم، از صحنه محو میشوند. باید صبور بود، گرگ و میش یا تاریکی شب را انتظار کشید و موتور سواران را زیر نظر داشت؛ به ویژه آن موتور سوارانی که صد متر -کمتر یا بیشتر- آن سوتر از سوژه های از همه جا بی خبر، مسافر خود را پیاده کرده و میروند.
جالب که نه، خیلی قابل تامل است که گاه در این سرقت ها، سارقان از درآوردن چاقو برای ارعاب و تهدید هم ابایی ندارند، در حالی که اغلب شهروندان بر این باورند که جای شلوغی مثل حوالی این میدان میبایست امنیت صد درصدی داشته باشد و سارقان از ترس به دام افتادن هم که شده، نباید جرات نزدیک شدن به آن را داشته باشند، چه برسد که در این محدوده اموال مردم را بدزدند و در چند دقیقه نیست و ناپدید شوند!
گام های بعد:
آنچه واضح است، این پیمایش چند صد متری آنقدر درد و اندوه آشکار کرده که ناچار از اذعان به این حقیقت باشیم که حال و روز هیچ کداممان خوب نیست؛ نه حال و روز مایی که این همه دیدنی را در سایه روزمرگی پذیرفتهایم و نه نهادها و مسئولانی که موظفند اوضاع را سامان دهند اما در خیابان ها و معابر معروف پایتخت هم نشانی از ایشان نیست، چه برسد به جاهایی که دورتر هستند و سالهاست که رنج مردمانشان را حتی کسی روایت هم نمیکند!
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تابناک]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 32]