واضح آرشیو وب فارسی:ایسنا: شنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۳ - ۰۰:۰۷
بهاءالدین خرمشاهی ار تجربههای نوشتن میگوید. به گزارش خبرنگار ادبیات خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، این نویسنده و پژوهشگر در مقالهای طنزآمیز مینویسد: «یکی دیگر از خلقیات قبل از پنجاهسالگی و مادامالعمر بنده این است که هر مقالهای را در هر مقولهای که باشد، به تیغ مرتضی علی هم که باشد، یکشبه مینویسم. این را معجزه تلقی نکنید، بلکه یک عادت است که به طبیعت ثانوی بدل شده است. علتش هم این است که بنده مقالههایی را که قرار است بنویسم ابتدا در دل یا سرم مینویسم. یعنی میپزم به شیوه آرامپز، بدون عجله. در مطب دندانپزشک یا «زیر تیغ استاد سلمانی» (بگذارید با یاد و دریغ جوانی، برای آبروداری به خودم زلف و کاکل نسبت دهم) یا دور از جان، بلا نسبت، اگر در صفی چیزی گیر کرده باشم، یا در ترافیک، یا حتی در تاکسی در طول مسیر، اگر آقای راننده گیر ندهد و پرحرفی نکند، مثل مرغ کرچ در حال مدیتیشن هستم. یعنی سردرگریبان بردهام، و دارم در دلم یا سرم مقاله مینویسم. یعنی تزها و پاراگرافها را در ذهنم تأمل میکنم و حرفی را که خام است، میپزم تا میرسم به یک شب که شب زایمان است یا شب «پرینت اوت» گرفتن از کله. یعنی مثل کامپیوتری که برنامه را داده باشی، و چاپگر را هم به آن وصل کرده باشی، یک دگمه را میزنی و پرینت بیرون میآید. اغلب رباعیات 180 گانه مربوط به «سربهسر با خیام» را هم به همین شیوه سرودهام. یعنی فیالمثل در جلسهای بیپایان گرفتار سخنران پرگویی شدهام که به جای 20 دقیقه که استاندارد جهانی است، 120 دقیقه و بیشتر حرف میزند. و راه فرار ندارم (و البته احتیاطا دم در و دمِ فرارگاه مینشینم) آهسته قلم و کاغذی از جیبم یا کیفم بیرون میآورم؛ و روی زانو نوشتن هم که برای جوانان قدیم، مثل آب خوردن است. و مینویسم: هرگز دل من ز علم محروم نشد / گفتم به اکابر بروم روم نشد بگشوده کتاب یا که خوابم بگرفت / یا ترجمه سخت بود و مفهوم نشد همین یکی یکی و قاچاقیسرایی است که قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود، که شده است یک کتاب که دم بخت است و در حال ناشریابی. بله حالا هم یکی از همان شبهاست که باید اندیشههای مربوط به طنز و تراژدی را، اگر ممکن باشد، انشاءالله نظم و نسق (چه حرفها؟) بدهم و از کله مربوطه «پرینت اوت» بگیرم. به شرط آنکه دستگاه خراب نباشد، و درست کار کند.» طنزپردازها بلغمیمزاج نیستند خرمشاهی در بخش دیگری از همین مقاله که با عنوان «طنز و تراژدی» در کتابی به همین نام منتشر شده، درباره طنزپردازها مینویسد: «دیدهام که همه مردم از ساده تا راهراه، وقتی که با یک طنز یا آدم طنزپرداز مواجه میشوند و چند تعبیر ظریف و لطیف و خندهدار یا تبسمانگیز، یا انبساطآور از او میشنوند، یا میخوانند گرفتار این کژاندیشی و اندیشه ناصواب میشوند که گمان میکنند آدم طنزپرداز یک موجود بیغم و بلغمیمزاج است و به جای سلسله اعصاب، چوب پنبه در بدنش کار گذاشتهاند و اعصابش نمدپیچ است، و هیچ حساسیت منفی ندارد و شب تا صبح یا صبح تا شب در حال طنزپردازی است، و هیچ احساس یا احساسات دیگری ندارد. طنز میخورد، و طنز پس میدهد. و غافلند از اینکه آدم طنزپرداز حتما شخصیت حساس و اعصاب نازک و دل پوستنازکتر از گیلاس مشهد دارد و با درد و رنج و غم و غیره آشنا و بلکه انیس و مونس است. خود بنده هم از خیل همین اشتباهیاندیشان بودم. تا حدود 20 سال پیش که با یک شخص دانشور و حساس و زودرنج (که بعدا فهمیدم) آشنا شدم. همهاش طنزپردازی میکرد و ما و همه اطرافیان هم هی هر و کر میکردیم. باور بفرمایید هر وقت از پیش او میآمدم، فکم درد میکرد از بس که خندیده بودم. این طنزپردازی او و غفلت خندهآلود بنده تا مدتی ادامه داشت، تا اینکه با دوست مشترکی درباره این دوست طنزپرداز صحبت کردیم. و او در وسط حرفهایش درآمد که فلانی (یعنی همان شخص طنزپرداز و بذلهگو و بگوبخند) باطن ناشادی دارد. باور کنید تکان خوردم. آماده شنیدن هر اظهار نظری بودم، جز همین. یعنی چه؟ و از در روانکاوی درآمدم و در دل اندیشیدم که این دوست مشترک حسودیاش شده است و از خودش شادتر را نمیتواند ببیند. از او توضیح خواستم، اما توضیحاتش مرا قانع نکرد. و سر و کار من با آن دوست طنزپرداز (که ادعا میشد باطن ناشادی دارد) ادامه داشت تا یک روز که طبق معمول صبحانه نخورده و خواب در کله، از ترس ماشین ساعتزن اداره که تأخیرها را قرمز میزد، سر ساعت مقرر خودم را به ادارهای که با آن دوست در آن کار میکردیم، رساندم. دیدم محیط غیرعادی است و همه کارمندانی که رسیدهاند یا یکی یکی از گرد راه میرسند، دم در اداره جمع شدهاند. و حتا بعضی سیاه پوشیدهاند و قیافهها هم مغموم و ریشها نتراشیده است و جوّ، جوّ شومی است. یک دقیقه دیگر از فاجعه باخبر شدم. آری دوست طنزپرداز ما که لبش مثل لب پیاله نمیآمد از نشاط به هم، و یک دم طنین قهقهه او یا اطرافیانش از اتاقش در اداره قطع نمیشد، شب پیش خودکشی کرده بود. یاد اظهار نظر آن دوست مشترک افتادم که گفته بود فلانی باطنی ناشاد دارد. به تیزبینی او آفرین گفتم و از خنگی و ظاهربینی خود آه از نهادم برآمد. و برای اولین بار در ذهنم، پس از زمانی که "چنین گفت زردشت" نیچه را میخواندم، همجواری و همزادی طنز و تراژدی برایم مطرح شد. پس ملاحظه میفرمایید که مقالهای که امشب پرینت میگیرم، بیش از 20 سال در دل و سر من، آرامآرام پخته شده است (اگر ناپز نباشد و پخته شده باشد). حکایت معروفی در این زمینه هست. هنرپیشه تئاتری دچار مصیبت میشود، و فرزندش از یک بیماری کودکانه جان به در نمیبرد، و درمیگذرد. او از شدت وظیفهشناسی، شاید هم از ترس قرارداد و کارفرمایش با هر خواری و زاری بوده، خودش را سواره و پیاده به محل تئاتر یا تئاتر محل – که محل کارش بوده است - میرساند. جمعیت در تئاتر موج میزده، و او میباید در سر ساعت و دقیقه معین، طبق زمانبندی نمایشنامه و هدایت کارگردان و تهیهکننده و عوامل پشت صحنه، وارد صحنه میشده و نقش کمدی خود را ایفا میکرده است. او که ده دقیقهای هم از برنامه تأخیر داشته، با حالتی زار و نزار وارد سن میشود. نورافکن روی چهره و اندام او میافتد و او با صدای قدمهای سرد و سنگینش میآید جلوی سن و رو به جمعیت مشتاق و تخمهشکن و خوشگذران، اعم از هنرشناس یا وقتگذران، میگوید: دوستان سلام. همه الکیخوشانه داد میزنند سلام از ماست. میگوید: میخواهم قبل از ایفای نقشم چند کلمهای با شما حرف بزنم. چند دقیقهای هم تأخیر کردهام ببخشید. جمعیت که همواره او را در نقش یا نقشهای کمدی دیده بوده، انتظار قیافه غمگین و حرفهای بیوفایی از او نداشته، در سکوت عمیقی فرو میرود. و او ادامه میدهد: زندگی چقدر تلخ است. انسان چقدر تنهاست، ما چقدر بیپناهیم. نه سعادت برای بشر آفریده شده است، نه بشر برای سعادت. جمعیت بیتابی میکند. و در عین حال میبیند که او حرفهای ناآشنا و قلمبه – قلمبه میزند. صداهایی از ته سالن درمیآید: احسنت. هنرپیشه داغدار با صدایی که کمکم گریهآلود شده است در حالی که میکوشد بر احساسات خود غلبه کند میگوید: نه تحسین و تشویقم نکنید. من که هنوز نقشم را شروع نکردهام. این بازی نیست. اما زندگی بازی است. بازیای که هرگز برد ندارد. نیمهای از جمعیت سالن به هیجان میآیند، و کف شدید و سریعی میزنند که مثل رگبار شدید تگرگ بر پشت شیروانی طنین دارد. هنرپیشه دیگر بیتاب میشود، صدایش که اندوهگین بود یکسره اشکآلود میشود. بیاختیار میزند زیر گریه. و در لابهلای هجوم بیامان اشک میگوید: فقط امیدم به شماست. با عشقی که به کارم دارم. دیگر زندگی برای من چه معنایی دارد؟ تمام دلخوشیام آن پسرک شیرینزبان بود. خدایا تاب تحمل ندارم. جمعیت گیج و الکیخوش آنقدر حضور ذهن و تمرکز ندارد که دریابد هنرپیشه دارد از زندگی واقعیاش و مصیبتی که رخ داده حرف میزند، آگاهانه یا ناآگاهانه این حرفها را دکلمه، و جزو بازی او تصور میکند. و هی تشویقهای بیجا میکند. تشویقهای حاد و سریع و شدید و در عین حال مقطّع. لذا طاقت هنرپیشه طاق میشود و میکروفن را از وسط سن برمیدارد و جلوی دهانش میگیرد و فریاد میزند: چقدر شما بیغمید، بس کنید. بیچارهام کردید. من که تشویق لازم ندارم. یک ساعت پیش تنها فرزندم، فرزند پنجساله شیرینزبانم، در بیمارستان کودکان منطقه 12 درگذشت. خانوادهام نابود شد. دیگر زندگانی برای من معنایی ندارد. من از شما و دنیا و این شغل محبوبم خداحافظی میکنم. در غمگینترین لحظات عمر، برای شادی شما، برای آنکه حتا چند لحظه غم دنیا و رنجهای دنیا را فراموش کنید، هزار جور دلقکبازی درآوردم. دیگر دلقک خوشخنده شما مرد. من مردهای متحرکم و عیسیوار صلیبم را بر دوش میکشم، تا جلجتا که در آن جا به دارم بکشند. دیگر حرفی ندارم. نه با شما، نه با جهان. باز جمعیت لگامگسیخته الکیخوش، به هوش نمیآید. و باز دانسته - ندانسته، این حرفها را دکلمه و جزو بازی او تلقی میکند و شدیدترین رگبار تگرگ بر روی شیروانی تکرار میشود. کفزدنها این بار طولانی است و بیپایان مینماید. بیش از یک دقیقه ادامه مییابد، و فقط وقتی قطع میشود، که هنرپیشه از فشار شدید روانی - عصبی از پا درمیآید، و زانوانش نرم میشود و کنترلش را از دست میدهد و از بالای سن مثل دیوار خشتی بارانخورده، فرو میریزد، و به زیر میافتد.» طنز هنر دفاعی هنرمندان حساس است خرمشاهی در بخش پایانی این مقاله آورده است: «درباره این مفهوم یعنی پیوند طنز و تراژدی باید کار و تحقیق کرد، من فقط خواستم مطرحش کرده باشم. جان کلام بنده این است که طنز هنر دفاعی و پناه هنرمندان حساسی است که بیش از دیگران از تراژدیهای وضع بشری آگاهند و با آنکه مقاله را به پایان بردهام یک مورد دیگر از طنز و تراژدی فرا یادم میآید که در همان کتاب "درد جاودانگی" آمده است. سولون که از حکمای سبعه یونان باستان است، در سوگ فرزند از دسترفتهاش به تلخی میگریسته است. یکی به خیال خود میخواهد او را تسلی بدهد و میگوید چرا گریه میکنی، گریه تو که فایدهای ندارد. حکیم پاسخ میدهد: از همین است که میگریم.» انتهای پیام
کد خبرنگار:
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ایسنا]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 35]