واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: تو فردا مهمان مایی
سید محمد آمد و مرا در عالم خواب بیدار کرد و گفت :«سید حسن بلند شو! باید خیلی سریع از سنگر بیرون بروی!» و من هم سریع به بیرون سنگر رفتم که ناگهان یک خمپاره آمد و روی سنگر خورد . من فهمیدم شهدا زنده هستند و بر کارهای ما نظارت دارند خاطراتی درباره شهید روحانی محمد موسویانتظاری بیپایان» هیچگاه ندیدم در منزل باشد و راز و نیاز با معبود و نماز شبش ترک شود ، شبها از صدای ناله و استغاثهاش، از خواب بیدار میشدم، وقتی ایشان را با این حال و با این خضوع در برابر خداوند میدیدم، تمام بدنم میلرزید. همیشه فکر میکردم هر لحظه از زندگیمان که میگذرد، ایشان به خداوند نزدیکتر میشود و هیچ چیزی سدّ راهش نیست . ساعات استراحتش بسیار کم بود و بیشتر اوقاتش به عبادت یا مطالعه میگذشت . در کارهای منزل با وجود مشغلة فراوان به من کمک میکرد، کمتر اتفاق میافتاد که کسی را از خود طرد کند . به فرزندش علاقهای شدید داشت و حتی در حال مطالعه، او را روی زانویش قرار میداد و روی زمین نمیگذاشت . به او گفتم : چرا او را چنین به خود وابسته میکنی ؟ گفت: «میدانم که نفیسه یتیم میشود، بگذار دراین مدت کم از نعمت وجود پدرش استفاده کند!» شهید روزی برای امرار معاش و تهیه موادی ـ که برای عدهای میهمان در منزلشان لازم داشتند ـ در تنگنا قرار میگیرد فلذا متوسل به حرم کریمة اهل بیت، فاطمة معصومه –سلام الله علیها- شده و از آن حضرت درخواست مقداری پول میکند . در هنگام بازگشت ، وقتی خودکار از جیبش بیرون میافتد و خم میشود تا آن را در جیب بگذارد ، مقداری پول ـ که مایحتاج آن روزش را فراهم میکند ـ در جیب میبیند و با آن وسائل را تهیه کرده ، به منزل میبرد . ما حدود دوماه از این پول بابرکت، گوشت و چیزهایی که آقای موسوی خریده بود ، استفاده کردیم. با وجود اینکه چندین بار هم میهمان داشتیم، ولی تمام نشد. وقتی از ایشان پرسیدم : چرا اینطوری شد ؟ در پاسخ گفت: «خوب، چیزی که حضرت فاطمه معصومه –سلام الله علیها - میدهد، تمام شدنی نیست.» امّا در پایان زندگی دنیاییاش در مقاطع مختلف ، آرزوی شهادت خویش را به دیگران اعلام میکند. روزی به من گفت:«در خواب دیدم کنار اروندرود شهید شدهام و چنین خواهد شد.»ویا وقتی به گلزار شهدا(بهشت زهرا) میرفت، با حالتی عاشقانه میگفت: «طولی نخواهد کشید که من هم به اینجا خواهم آمد .» یکسال قبل از شهادتش میگفت: «سال دیگر من هم شهید میشوم چرا که ازدواجمان و تولد زهراسادات، در ماه بهمن بود و شهادت من نیز در بهمن ماه خواهد بود .» باز در جریان آزادی خرمشهر،آقا امام زمان -عجل الله تعالی فرجه- را درجمع بچههای گردان مالک اشتردرخواب میبیندکه ایشان درموردعملیاتمیپرسدوحضرتمیفرمایند:«الیس الصبح بقریب!» که این خواب را برایحاجاحمد متوسلیان فرمانده اسیر لشگر محمد رسولالله (صلی الله علیه و آله) نقل میکند و ایشان از شدت شوق، اشک در چشمانش حلقه میزند . به نقل از همسر شهید عنایت امام رضا (علیه السلام)» سید محمّد در عملیات بدر از ناحیه پا مجروح میشود و چند ماهی در بیمارستانهای بندرعباس و تهران بستری میشود و حتی دکترها ابراز کرده بودند که پای ایشان قطع خواهد شد . ایشان گچ پایش را با چاقو باز کرده و به منزل میآید . بـه او گفتم :«چـرا پایت را باز کردی ؟» در جواب گفت: «پایم را امام رضا (ع) شفا داد .» به نقل از مادر شهید «روحیهای تأثیرگذار» بنده با برادرم ، سید محمد ، در کردستان بودیم و برخلاف اینکه ما ، خانوادههای ضدانقلاب و دمکرات رانفی میکردیم اما او سعی میکرد آنها را جذب کند . شبانه و تنها به درِ خانة آنها میرفت و غذا ، نفت و هرچه اضافه میآمد را به خانوادههایشان میداد. پس از برگشت به تهران چند نفر از دمکراتها به دنبال ایشان میگشتند . وقتی از افراد دمکرات میپرسیدیم که چرا دنبال ایشان میگردید؟ میگفتند: میخواهیم دست او را بوسه بزنیم ، درست است که ما بد بودیم و خلاف کردیم اما این کارهای خالصانه و انساندوستانة او باعث شد که ما نیز توبه کنیم .مسئولان حزب دمکرات برای سر محمد، جایزه گذاشته بودند ، چرا که کارهای او باعث شد دمکراتها در اعتقادشان سست شوند . «به نقل از برادرشهید» «شهدا زندهاند» در عملیات کربلای پنج بدون اطّلاع خانواده، میخواستم به جبهه بروم . چند روز قبل از حرکت ،خواهرم به من گفت :«سید محمد را در خواب دیدم که به من گفت:به سید حسن بگو جبهه نرود ، پیش پدر و مادر بماند و به آنها کمک کند !» شش ماه در جبهه بودم ولی باز گوش به حرف خواهرم ندادم و قبل از عملیات خیلی فعالیت کردم ، شب عملیات نگذاشتند که من به خط مقدم بروم . نشسته بودم که خوابم برد، سید محمد آمد و مرا در عالم خواب بیدار کرد و گفت :«سید حسن بلند شو! باید خیلی سریع از سنگر بیرون بروی!» و من هم سریع به بیرون سنگر رفتم که ناگهان یک خمپاره آمد و روی سنگر خورد . من فهمیدم شهدا زنده هستند و بر کارهای ما نظارت دارند . «به نقل از برادر شهید» «سفرآخرت» در کوپة قطار نشسته بودیم و به طرف جبهه می رفتیم . مثل همیشه نه چیزی میگفت و نه میخندید . من به او گفتم :«سید کجایی ؟» ایشان در جواب گفت:«این سفر آخرم است و میدانم که اگر به این عملیات بروم ، دیگر برنمیگردم.» با عصا آمده و جزو نیروهای خط شکن بودند . هرچه اصرار کردیم که پشت خط بماند ، قبول نکرد . میگفت :«خواب دیدهام که اباعبداللهالحسین –علیه السلام- به من گفت : تو فردا شب مهمان ما هستی !» لذا دیگر نتوانستیم مانع او شویم . ما نه نفر داخل سنگری نشسته بودیم که ناگهان خمپارهای به سنگر خورد و شاهرگ ایشان را قطع کرد . عمامة غرقبه خونش را از وسط دوتا کردیم و به دور گردنش پیچاندیم تا خون قطع شود امّا ایشان با آن حال گفت :«شما عملیات را ادامه بدهید ، من شهید میشوم !» بعد از عملیات که به پشت خط برگشتیم به ما گفتند :«آقای موسوی هم به جمع ملکوتیان پیوستند . «به نقل از همرزم شهید********مطالب مرتبط********************زندگی نامه شهید روحانی سید محمد موسوی****** فرآوری حسن رضایی***************
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 470]