واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: داستان آشنایی با فقریادداشتی بر «این برف، این برف لعنتی» میرصادقی از محمد بهارلو
این برف، این برف لعنتی... داستان آشنایی با فقر است، کشفی است که به بیگناهی و سرخوشی کودکانه یک نوجوان- آدم اصلی و راوی داستان- خاتمه میدهد. نوجوان که شاگرد دکان قصابی است و کار اصلیاش وصول بدهی مشتریها است با واقعهای روبهرو میشود که به « نفرت» از خودش، و از کاری که به آن واداشته شده است، منجر میشود. اگرچه راوی در همان ابتدای داستان میگوید که کار او با« پررویی و لچری» از پیش میرود به واسطه تحسین و تشویق صاحب قصابی از او و شور و شوقی که از «پیله کردن» به مشتریها به او دست میدهد به قُبح کار خود پی نمیبرد، تا وقتی که آن واقعه، که در حکم« بزنگاه» داستان نیز هست، پیش میآید. آگاهی راوی از اینکه کار او« پررویی و لچری» میخواهد چیزی است که بعداَ، سالها بعد، حاصل میشود- وقت به یاد آوردن « آن روزها»: « کثافتکاری بود. حالا که فکرش را میکنم حالم را بههم میزند.» درواقع راوی برای مخاطبی نامریی- خواننده- زندگی چهارده پانزده سالگی خود را نقل میکند، با بیانی توضیحی و تشریحی، و سبکی که مستقیم و گفتاری است: آن روزها، من چهارده – پانزده ساله بودم. به در خانهها میرفتم ، عقب مشتریها راه میافتادم و بدهکاریها را جمع میکردم. اوستا، پیش حاجآقام تعریف من را خیلی میکرد. راوی در توضیح و تشریح « آن روزها» وقتی لحظه حساسی را به یاد میآورد ، مثلاَ وقتی زن بدکارهای را«گیر انداخته» است، مخاطب نامریی را خطاب قرار میدهد و حسرت میخورد از این که چرا مخاطب حضور نداشته است:خوب بود بودی و میدیدی که آنجا، توی کوچه خلوت، چقدر خوب و مهربان شده بود!و به تکرار با مخاطب سخن میگوید، گویی که پیش روی او قرار دارد:« باید بودی و تماشا میکردی»، و«میدیدی که برف روی برف میبارد و پیش چشمهات شکل میگیرد»، و گاه با آدمهای داستان به عتاب و خطاب میپردازد:زنیکه این چه وقت بیرون آمدن بود؟ تو که این طرفها آفتابی نمیشدی، توی این سوز و سرما که سگ هم از لانهاش بیرون نمیآید چرا آمدی بیرون؟ آمدی که از جلو منقل آتش بلندم کنی؟ و باز روی خود را به طرف مخاطب نامریی برمیگرداند، یا زیرلب، گویی با خود چیزی میگوید: «چه تند هم میرفت لاکردار». توصیفها نیز به تبع ساخت زبانی روایت عصبی و بریده و گاه ناکاملاند:« دویدم بیرون مثل سگ کتکخورده میلرزیدم، مردهشور». یا:« از آنها که هی دلت میخواهد نگاهش کنی... مقبول و تودلبرو». و بعد دو کلمه و نقطه. یک کلمه و نقطه. به این ترتیب یکدستی روایت دچار لکنت و شکستگی میشود. نویسنده گاهی پارهای جملات را به شیوه تکگویی و گفتوگوها را در امتداد نقل طبیعی خود مینویسد، مثل وقتی که راوی دنبال زن جوان افتاده است: خواست باز تندتند برود، گوشه چادرش را گرفتم، پاهام، گوشهام، « گذاشتی از دستت...». گریهام گرفته بود،«بیعرضه.... »راوی کشف میکند که همه بدهکارهایی که از دست استادش و او درمیروند « مفتخور» ،« عروسک فرنگی» و « هفتخط» نیستند و اگر هم باشند کسانی میان آنها هستند که« ندار» باشند.یا به اختصار و به شیوه نمایشنامه:« حرف اوستام: « گذاشتی از دستت دربره بیعرضه...». جزییات و توضیحات غیر لازم را نیز میآورد و تکرار میکند:حسابی زهرمار بودم از بس که سردم بود.«گفته تا پولو نگیری به دکون برنگرد. کاسبیها کساده، وضع خرابه.» راوی پیش از آن شرح صحنه را داده است، و پیدا است که چرا دنبال زن راه افتاده است، اما باز به سرد بودن هوا اشاره میکند و حرف استاد خود را نقل میکند. احتمالاَ نویسنده با تأکید بر فضای داستان و اشاره به انگیزه و وظیفه راوی- نکاتی که برای خواننده کاملاَ روشن هستند- قصد داشته است تا خواننده را با رویداد لحظه اوج داستان غافلگیر کند. به عبارت دیگر نویسنده با چرخشی نامنتظر خلاف حدس و گمان خواننده- چیزی غیر از آنچه در برخورد راوی با بدهکارها دیده میشود- عمل میکند؛ چرخشی که باعث میشود راوی عمل خود را کثیف و غیرعادلانه بداند. درواقع داستان تا قبل از بخش پایانی در حکم مقدمه و توضیحی است که فقط آثار محوی از مایه داستان در آن دیده میشود؛ بهطوری که بدون بخش پایانی مایه و ساختار داستان وجود نخواهد داشت. بعد، نفهمیدم چه شد و چه گفتم که زن به من پرید، با آن دستش که آزاد بود، شروع کرد به زدن من. چه توسریهایی، دردم آمد حسابی. با آنچه در بالا نقل کردیم« کشمکش» داستان آغاز میشود و بنیاد ماجرایی ریخته میشود که داستان را به سوی « بزنگاه» پیش میبرد. راوی حیرت میکند؛ زیرا« هیچوقت کار به اینجاها نمیکشید». سعی میکند احساس خود را از « معرکه»ای که بهپا شده است، برای خواننده توضیح دهد، و اعتراف میکند از وضعی که پیش آمده پشیمان است، حتی نسبت به زن احساس دلسوزی میکند. شاید دلسوزی راوی قدری عجیب به نظر برسد، زیرا زن حسابی او را « شل و پل » کرده است، و اشاره به احساس دلسوزی تا حدودی از تأثیر لحظه اوج و« گرهگشایی» داستان میکاهد. تفاوت این زن با بدهکارهای دیگر- که راوی با« داد و فریاد و کولیگری» از آنها پول مطالبه میکند- در چیست؟ این زن تنها کسی است که با دست « سنگین» خود جلو راوی درمیآید: «هیچکی آنجوری من را نزده بود، حتی حاجآقا». پس چرا باید برایش دلسوزی کند؟ راوی همه تقصیرها را از برفی میداند که باریدن گرفته است، و همین برف است که او را به صورت یک« سگ هار لعنتی» درمیآورد: آنوقت چادرش را کشیدم و بقچه از زیر بغلش لیز خورد پایین. دیدم چه هولی کرد، چه دستپاچه شد. خواست بقچه را محکم بگیرد. دستش لرزید. دستش خورد به بقچه. بقچه پرید بالا مثل یک توپ فوتبال، مثل یک توپ فوتبال. روی هوا از هم باز شد. خسها، همان خسهایی که من توی کوچه ریخته بودم، همان خسهایی که مصدر جناب سرهنگ میبرد برای... جلو چشم همه، پخش زمین شد. این رویداد، که لحظه اوج و نیز« گرهگشایی» داستان است، تأثیری ناگهانی و عمیق بر راوی میگذارد و در او نیروی تازهای بیدار میکند که باعث میشود از خودش و مردمی که دور او و زن جمع شدهاند نفرت پیدا کند. راوی کشف میکند که همه بدهکارهایی که از دست استادش و او درمیروند « مفتخور» ،« عروسک فرنگی» و « هفتخط» نیستند، و اگر هم باشند کسانی میان آنها هستند که« ندار» باشند- کسانی که استخوانهای آشغال قصابی را، که فقط به مصرف سگ جناب سرهنگ محله میآید، به خانه میبرند. بنابراین کشف راوی همان« پیام » داستان است، پیامی که داستان به نمایش میگذارد و فقط در داستان معنی پیدا میکند، و مهمتر اینکه معنی آن از لحاظ راوی پذیرفتنی است- اگرچه راوی ناگهانی و در فضایی « نامناسب» به این کشف نایل میشود. تهیه و تنظیم : مهسا رضایی - بخش ادبیات تبیان
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 359]