واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: از دیار حبیب نجار
گویند آن شهر را نام انطاکیه بود از زمین موصل و آنان سه پیغمبر بودند و در این شهر ملکی بت پرست بود... حق تعالی سه پیغمبر فرستاد، هر سه بیامدند و پیغام حق رسانیدند... یک سال پیوسته دعوی حق کردند و آن قوم ایمان نیاوردند و گفتند اینها را هلاک باید کرد، روزی جمع شدند که ایشان را هلاک کنند، حبیب نجّار بیامد تا یاری کند پیغمبران را: مردی پارسا و غریب بود...پارسا بودی و غریب؟... برای من ولی به آذرخش میمانستی: از همان روزهای کودکی که تازه با یاسین مأنوس شده بودم... از همان جا که میآمدی: دوان دوان: از دورترین نقطه شهر: میآمدی که انقلاب کنی، که آن آیاتِ یاسین تا ابد برایم اوج بگیرند، که خیال کودکانهام پرواز کند... همیشه دلم میخواست مردمِ انطاکیه حرفت را باور کنند، بپذیرند... انطاکیه؟ شهری با سه پیامبر اما تاریک و پر سایه ...برای من ولی به آذرخش میمانستی: از همان روزها که دانستم اسم آن مرد، حبیب نجّار بوده است... صدایت آشنا بود حبیب! حرفهایِ سادهات را دوست داشتم: «بیایید و از این پیامبران تبعیت کنید، همینها که از شما مزدی نمیخواهند، همینها که خودشان هدایت یافتهاند...» موضوع ساده بود حبیب! ساده است، نه؟ کاش میفهمیدند، کاش میفهمیدیم!!! ... بعد هم برای این که یقینت را به رخشان بکشی از خودت سؤال پرسیدی: همان سؤالی که من هم خیلی وقتها از خودم پرسیدهام: با یک تفاوت کوچک! تو از سر یقین، من از رویِ تردید!: «آخر چرا نپرستم؟ چرا عبادت نکنم کسی که مرا خلق کرده و عاقبت هم به سوی او باز خواهم گشت؟ اگر نپرستم که من هم مثل شما از گمراه شدگانم! »... به همین سادگی! اما نه! ساده نیست حبیب، خودت را نبین! تو یک قهرمانِ قرآنی هستی، ماها عمری را سرِ همین یک حرف میگذارنیم و به یقین نرسیده میمیریم!آآآی حبیب نجّار! نمیدانی چقدر این قرن بیست و یکم محتاج توست!... محتاجِ تو که بیایی و به همان سادگی گرد خاکستری این روزها را از پیشانیمان بزدایی!... گم شدهایم حبیب! یادمان رفته! همان حرفهای سادهات را یادمان رفته! ...من همهاش در حسرت آن لحظه توام حبیب که نجوایی صدایت میزند: «ادخل الجنّه: بفرمایید داخل بهشت»... در حسرت آن که حتّی چگونه رفتنت را قرآن بازگو نمیکند، من همیشه بی پروا پریدنت را وسط آن آیهها دوست داشتم، از همانجا که با خودت حرف میزدی، گفتند: بفرمایید بهشت! و اگر توی قصص الانبیاء نمیخواندم نمیدانستم که: «او را چنان بزدند و شکنجه کردند که بمرد» ...مهربان بودی حبیب! قرآن میگوید: به بهشت که وارد شدی، باز هم دلت برای مردم ِشهرت میسوخت و افسوس میخوردی که: «کاش آنها اینجا را میدیدند، میدیدند که پروردگارم مرا چطور مورد لطفش قرار داده و کرامتم بخشیده «... این حرفهایت، این دغدغههایت بیچارهام میکند حبیب!»آآآی حبیب نجّار! نمیدانی چقدر این قرن بیست و یکم محتاج توست!... محتاجِ تو که بیایی و به همان سادگی گرد خاکستری این روزها را از پیشانیمان بزدایی!... گم شدهایم حبیب! یادمان رفته! همان حرفهای سادهات را یادمان رفته! ...چشمهایم را میبندم: صدای گامهای مردی از دور میآید: آذرخش گونه: میآید که انقلاب کند: مردی از دیار حبیب!بسم الله الرّحمن الّرحیم... و جاء من اقصی المدینة رجلٌ یسعی قال یا قوم اتّبعوا المرسلین* اتّبعوا من لا یسئلکم اجراَ و هم مهتدون* و ما لی لا اعبد الّذی فطرنی و الیه ترجعون* ءاتّخذ من دونه آلهة ان یردن الرّحمن بضرٍّ لا تغن عنّی شفاعتهم شیئاً ولا ینقذون* انّی اذاً لفی ضلالٍ مبین* انّی آمنت بربّکم فاسمعون* قیل ادخل الجنّه قال یا لیت قومی یعلمون* بما غفرلی ربّی و جعلنی من المکرمین... (یس/ 27،20)مریم روستا، تنظیم : گروه دین و اندیشه تبیان
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 355]