واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: جعبه های خالی قسمت : 28شرایط سخت :معصومه سبک خیزاین آخری ها، چند وقت قبل از شهادتش، همیشه یکی از ماشین های سپاه دستش بود. یک بار رفت روستا از مادرش خبر بگیرد. آن جا چه گذشت، نمی دانم. بعد از شهادتش، عروس عمویش توی مجلس، خیلی بی تابی می کرد. حالش هیچ طبیعی نبود. حدس زدم باید خاطره ای از عبدالحسین داشته باشد. آن جا که نشد چیزی ازش بپرسم. بعداً که رفتیم خانه و او هم آرام تر شده بود، به اش گفتم: خیلی گریه و زاری می کردی، موضوع چی بود؟
باز چشم هاش خیس اشک شد. سرش را این طرف و آن طرف تکان داد. خاطره ای از همان دفعه که عبدالحسین تنها رفته بود روستا، برام تعریف کرد. اولش پرسید: می دونی که پسرم توی مشهد درس می خوند؟سرم را به تایید حرفش تکان دادم. پی صحبتش را گرفت. گفت: تا فهمیدم آقای برونسی با یک ماشین آمده روستا، زود یک بقچه نان و کمی گوشت و ماست و چیزهای دیگر آماده کردم. همه را آوردم پیش خدا بیامرز شوهرت. برای اینکه خاطر جمع بشوم، ازش پرسیدم: شما بر می گردین مشهد؟گفت: اتفاقاً همین الان دارم می رم؛ کار دارین مشهد؟به خرت و پرت هایی که دستم بود، اشاره کردم و گفتم: بی زحمت همین ها رو بگذارین عقب ماشین و ببرین برای پسرم.چند لحظه ای ساکت ماند و چیزی نگفت. بعد سرش را بلند کرد. گاراژ ده را نشانم داد و گفت: همین الان یک اتوبوس داره می ره مشهد، بده به راننده تا برات ببره.من اصلاً ماتم برد! شاید تنها انتظاری که نداشتم، شنیدن همچین جوابی بود. خودش با مهربانی گفت: کرایه رو هم من می دم، وقتی هم که رسیدم مشهد، خودم می رم به پسرت می گم بره گاراژ و جنس ها رو تحویل بگیره.با چشم های گرد شده ام گفتم: خوب شما که ماشین داری پسر عمو، دیگه چرا بدیم گاراژ؟!خیلی جدی گفت: این ماشین مال بیت الماله.خونسرد گفتم: خوب باشه.گفت: من حق دارم که با این ماشین بیام روستا و فقط از مادرم خبر بگیرم؛ همین قدر سهم دارم، نه بیشتر. هر کار می کردم مساله برام حل شود، حل نمی شد. او هم انگار فهمید. گفت: اگر بخوام برای بچه شما گوشت و نون ببرم، فردای قیامت باید حساب پس بدم!خدا بیامرز، با ناراحتی گفت: باید جواب تک تک مردم این کشور رو بدم!آن موقع این حرف ها حالیم نمی شد. از این که خراب شده بودم و روم زمین خورده بود، دلم بدجوری می جوشید. با ناراحتی گفتم: لااقل برای خودت که ببر. گفت: برای خودم هم اگر خواستم، یا با اتوبوس های گاراژ می فرستم، یا هم که بعداً با ماشین شخصی می آم می برم.حرف هاش به این جا که رسید، باز گریه اش گرفت. گفت: اگر همون جا می فهمیدم آقای برونسی داره چه کار می کنه، خودم رو به پاش مینداختم، ولی حیف که دیر فهمیدم... .مکثی کرد و با لحن طنزآلودی پی حرفش را گرفت و گفت: ما دو تا جعبه برای کتاب و دفتر بچه ها آوردیم، اونا برن صد تا جعبه بیارن.یک بار یکی از بچه های خودمان، درست یادم نیست، دستش شکست یا بلای دیگری سرش آمد، فقط می دانم باید سریع می رساندیمش بیمارستان. توی آن شرایط سخت هم، به ماشین بیت المال که جلو خانه بود، دست نزد. سریع رفت یک تاکسی گرفت و مشکل وسیله را حل کرد؛ تا این حد در استفاده از اموال عمومی دقیق بود و حساس!جعبه های خالی :معصومه سبک خیزبعد یکی از عملیات ها آمد مرخصی. در را که به روش باز کردم، چشمم افتاد به دوتا جعبه، از این جعبه های خالی مهمات بود. آوردشان تو. بعد از سلام و احوالپرسی، به جعبه ها اشاره کردم و پرسیدم: اینا رو برای چی آوردین؟
گفت: آوردم که بچه ها دفتر و کتابشون رو بگذارن توش... .موقعی که جعبه ها را از ماشین گذاشته بود پایین، یکی از زن های همسایه هم دیده بود. بعداً به ام گفت: آقای برونسی انگار این دفعه دست پر اومدن.منظورش را نگرفتم. من و منی کرد و به اشاره گفت: جعبه ها.تا اسم جعبه را آورد، صورتم داغ شد؛ معنی دست پر بودن را فهمیدم. زود در جوابش گفتم: اون جعبه ها خالی بودن!گفت: از ما دیگه نمی خواد پنهان کنین، ما که غریبه نیستیم؛ بالاخره حاج آقا هر چی بوده، آوردن.وقتی رفتم خانه، ناراحت و دلخور، به عبدالحسین گفتم: کاش همون جعبه ها رو نشون بعضی از این همسایه ها می دادین.با آن قیافه بشاش و با طراوتش، به شوخی گفت: حتماً باز کسی چیزی گفته که حاج خانم ما ناراحت شدن.دلخورتر از قبل گفتم: یکی از زن های همسایه فکر کرده شما توی این جعبه ها چیزی قایم کردی و آوردی خونه.با خنده گفت: اینا یک مشت فکر و خیالاته، شما که از این حرف ها نباید ناراحت بشی.بلند گفتم: نباید ناراحت بشم؟!چیزی نگفت. ادامه دادم: اگه شما خدای نکرده اهل این حرف ها بودی و این جور وصله ها بهت می چسبید، خوب نباید ناراحت می شدم؛ ولی حالا جاش هست که اون جعبه ها رو به زنه نشون بدم و بهش بگم که شما اینارو برای چی آوردی؟باز خندید و گفت: اتفاقاً جاش هست که این کار رو نکنی.خواستم بپرسم چرا؛ مهلت حرف زدن نداد به ام. گفت: می دونی جواب اون زن چی بود؟چیزی نگفتم. نگاهش می کردم. ادامه داد: باید می گفتی که این راه بازه، شوهر من رفته آورده، شما هم برین جبهه و بیارین؛ برای جبهه رفتن جلو ی هیچ کس رو نگرفتن.مکثی کرد و با لحن طنزآلودی پی حرفش را گرفت و گفت: ما دو تا جعبه برای کتاب و دفتر بچه ها آوردیم، اونا برن صد تا جعبه بیارن.حالت پدرانه ای به خودش گرفت و ادامه داد: اگه این دفعه چیزی گفتن، این طوری جواب بده.برای مطالعه قسمت های قبل ، کلیک کنید . برای پاسخ به سوال ، کلیک کنید .تنظیم برای تبیان :بخش هنر مردان خدا - سیفی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 529]