تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 4 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):مؤمن غبطه مى خورد و حسادت نمى ورزد، منافق حسادت مى ورزد و غبطه نمى خورد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1833397777




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

جعبه های خالی


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: جعبه های خالی قسمت : 28شرایط سخت  :معصومه سبک خیزاین آخری ها، چند وقت قبل از شهادتش، همیشه یکی از ماشین های سپاه دستش بود. یک بار رفت روستا از مادرش خبر بگیرد. آن جا چه گذشت، نمی دانم. بعد از شهادتش، عروس عمویش توی مجلس، خیلی بی تابی می کرد. حالش هیچ طبیعی نبود. حدس زدم باید خاطره ای از عبدالحسین داشته باشد. آن جا که نشد چیزی ازش بپرسم. بعداً که رفتیم خانه و او هم آرام تر شده بود، به اش گفتم: خیلی گریه و زاری می کردی، موضوع چی بود؟
جعبه های خالی
باز چشم هاش خیس اشک شد. سرش را این طرف و آن طرف تکان داد. خاطره ای از همان دفعه که عبدالحسین تنها رفته بود روستا، برام تعریف کرد. اولش پرسید: می دونی که پسرم توی مشهد درس می خوند؟سرم را به تایید حرفش تکان دادم. پی صحبتش را گرفت. گفت: تا فهمیدم آقای برونسی با یک ماشین آمده روستا، زود یک بقچه نان و کمی گوشت و ماست و چیزهای دیگر آماده کردم. همه را آوردم پیش خدا بیامرز شوهرت. برای اینکه خاطر جمع بشوم، ازش پرسیدم: شما بر می گردین مشهد؟گفت: اتفاقاً همین الان دارم می رم؛ کار دارین مشهد؟به خرت و پرت هایی که دستم بود، اشاره کردم و گفتم: بی زحمت همین ها رو بگذارین عقب ماشین و ببرین برای پسرم.چند لحظه ای ساکت ماند و چیزی نگفت. بعد سرش را بلند کرد. گاراژ ده را نشانم داد و گفت: همین الان یک اتوبوس داره می ره مشهد، بده به راننده تا برات ببره.من اصلاً ماتم برد! شاید تنها انتظاری که نداشتم، شنیدن همچین جوابی بود. خودش با مهربانی گفت: کرایه رو هم من می دم، وقتی هم که رسیدم مشهد، خودم می رم به پسرت می گم بره گاراژ و جنس ها رو تحویل بگیره.با چشم های گرد شده ام گفتم: خوب شما که ماشین داری پسر عمو، دیگه چرا بدیم گاراژ؟!خیلی جدی گفت: این ماشین مال بیت الماله.خونسرد گفتم: خوب باشه.گفت: من حق دارم که با این ماشین بیام روستا و فقط از مادرم خبر بگیرم؛ همین قدر سهم دارم، نه بیشتر. هر کار می کردم مساله برام حل شود، حل نمی شد. او هم انگار فهمید. گفت: اگر بخوام برای بچه شما گوشت و نون ببرم، فردای قیامت باید حساب پس بدم!خدا بیامرز، با ناراحتی گفت: باید جواب تک تک مردم این کشور رو بدم!آن موقع این حرف ها حالیم نمی شد. از این که خراب شده بودم و روم زمین خورده بود، دلم بدجوری می جوشید. با ناراحتی گفتم: لااقل برای خودت که ببر. گفت: برای خودم هم اگر خواستم، یا با اتوبوس های گاراژ می فرستم، یا هم که بعداً با ماشین شخصی می آم می برم.حرف هاش به این جا که رسید، باز گریه اش گرفت. گفت: اگر همون جا می فهمیدم آقای برونسی داره چه کار می کنه، خودم رو به پاش مینداختم، ولی حیف که دیر فهمیدم... .مکثی کرد و با لحن طنزآلودی پی حرفش را گرفت و گفت: ما دو تا جعبه  برای کتاب و دفتر بچه ها آوردیم، اونا برن صد تا جعبه بیارن.یک بار یکی از بچه های خودمان، درست یادم نیست، دستش شکست یا بلای دیگری سرش آمد، فقط می دانم باید سریع می رساندیمش بیمارستان. توی آن شرایط سخت هم، به ماشین بیت المال که جلو خانه بود، دست نزد. سریع رفت یک تاکسی گرفت و مشکل وسیله را حل کرد؛ تا این حد در استفاده از اموال عمومی دقیق بود و حساس!جعبه های خالی :معصومه سبک خیزبعد یکی از عملیات ها آمد مرخصی. در را که به روش باز کردم، چشمم افتاد به دوتا جعبه، از این جعبه های خالی مهمات بود. آوردشان تو. بعد از سلام و احوالپرسی، به جعبه ها اشاره کردم و پرسیدم: اینا رو برای چی آوردین؟
جعبه مهمات
گفت: آوردم که بچه ها دفتر و کتابشون رو بگذارن توش... .موقعی که جعبه ها را از ماشین گذاشته بود پایین، یکی از زن های همسایه هم دیده بود. بعداً به ام گفت: آقای برونسی انگار این دفعه دست پر اومدن.منظورش را نگرفتم. من و منی کرد و به اشاره گفت: جعبه ها.تا اسم جعبه را آورد، صورتم داغ شد؛ معنی دست پر بودن را فهمیدم. زود در جوابش گفتم: اون جعبه ها خالی بودن!گفت: از ما دیگه نمی خواد پنهان کنین، ما که غریبه نیستیم؛ بالاخره حاج آقا هر چی بوده، آوردن.وقتی رفتم خانه، ناراحت و دلخور، به عبدالحسین گفتم: کاش همون جعبه ها رو نشون بعضی از این همسایه ها می دادین.با آن قیافه بشاش و با طراوتش، به شوخی گفت: حتماً باز کسی چیزی گفته که حاج خانم ما ناراحت شدن.دلخورتر از قبل گفتم: یکی از زن های همسایه فکر کرده شما توی این جعبه ها چیزی قایم کردی و آوردی خونه.با خنده گفت: اینا یک مشت فکر و خیالاته، شما که از این حرف ها نباید ناراحت بشی.بلند گفتم: نباید ناراحت بشم؟!چیزی نگفت. ادامه دادم: اگه شما خدای نکرده اهل این حرف ها بودی و این جور وصله ها بهت می چسبید، خوب نباید ناراحت می شدم؛ ولی حالا جاش هست که اون جعبه ها رو به زنه نشون بدم و بهش بگم که شما اینارو برای چی آوردی؟باز خندید و گفت: اتفاقاً جاش هست که این کار رو نکنی.خواستم بپرسم چرا؛ مهلت حرف زدن نداد به ام. گفت: می دونی جواب اون زن چی بود؟چیزی نگفتم. نگاهش می کردم. ادامه داد: باید می گفتی که این راه بازه، شوهر من رفته آورده، شما هم برین جبهه و بیارین؛ برای جبهه رفتن جلو ی هیچ کس رو نگرفتن.مکثی کرد و با لحن طنزآلودی پی حرفش را گرفت و گفت: ما دو تا جعبه  برای کتاب و دفتر بچه ها آوردیم، اونا برن صد تا جعبه بیارن.حالت پدرانه ای به خودش گرفت و ادامه داد: اگه این دفعه  چیزی گفتن، این طوری جواب بده.برای مطالعه قسمت های قبل ، کلیک  کنید . برای پاسخ به سوال ، کلیک کنید .تنظیم برای تبیان :بخش هنر مردان خدا - سیفی





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 532]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن