واضح آرشیو وب فارسی:جام جم آنلاین: خانم معلم توی کلاس مشغول درس دادن بود. همه دانشآموزان به او نگاه میکردند و به نظر میآمد که به حرفهایش گوش میدهند، اما نرگس تمام حواسش به کفشهای همکلاسیاش بود. کفشهای قرمز قشنگی که یک گل کوچک و زیبا به کنارش چسبیده بود. جام جم سرا: سه روز قبل دوستش این کفشها را خریده بود و از همان روز اول که چشم نرگس به آنها افتاد آرزو کرد که ایکاش او هم یک جفت کفش به همان قشنگی داشت. روز گذشته او موضوع کفشها را برای مادرش تعریف کرده بود، اما احساس میکرد که کار خوبی نکرده و باخودش فکر میکرد که نکند مامان نتواند برایش کفش بخرد و شاید از شنیدن این ماجرا و اینکه نرگس چقدر کفشها را دوست دارد ناراحت شده باشد. برای همین تصمیم گرفته بود که فقط تا پایان امروز به کفشها نگاه کند و به خودش قول داده بود که دیگر در موردش فکر نکند و توی خانه هم هیچ حرفی نزند. دلش میخواست حالا که این تصمیم را گرفته خوب به آنها نگاه کند. به همین دلیل هر چند دقیقه یکبار یواشکی نگاهی میانداخت. به نظرش میآمد که کفشها و گلهای خوشگل آن از روزهای قبل قشنگتر شدهاند. اما بازهم به خودش میگفت که حواست جمع باشد که امروز قول دادی که روز آخر باشد! زنگ که خورد او برای آخرینبار کفشهای قرمز را نگاه و با آنها خداحافظی کرد و از مدرسه بیرون آمد و به طرف خانه به راه افتاد. توی راه به کفشهای بقیه بچهها و حتی آدم بزرگها هم نگاه میکرد تا ببیند کفشهای آنها بهتر است یا کفشهای خودش؛ بعضیها کفش بهتری داشتند و بعضیها کفشهای خوبی نداشتند و او متوجه شد که کفشهایش خیلی هم بد نیستند. اما خوب میدانست که اگر پدرش پیش خدا نرفته بود و میفهمید او از این کفشها خوشش آمده حتما برایش یک جفت میخرید. توی همین فکرها بود که به خانه رسید و زنگ را زد و داخل شد و بعد از سلام و احوالپرسی با مادرش رفت تا برای خوردن ناهار آماده شود. کنار جا کفشی چشمش به جعبهای افتاد و با کنجکاوی به طرف آن رفت. به جعبه که نزدیک شد از مادرش پرسید: مامانجون این چیه؟ مادرش با لبخند نگاهی به او انداخت و گفت: خب معلومه دختر گلم کفشه. ـ کفشه!؟ خب برای کیه؟ مادر چند لحظهای سکوت کرد و بعد با مهربانی گفت: معلومه دیگه، برای شماست؛ بازش کن و ببین. نرگس با تعجب گفت: مال منه؛ راست میگی!؟ ـ بله که راست میگم. نرگس با خوشحالی در جعبه باز کرد و چیزی را که میدید باورش نمیشد. مامان یک جفت کفش صورتی شبیه کفشهای همکلاسی اش با همان گلهای زیبا برایش خریده بود. اینقدر ذوق کرده بود که نمیدانست چه بگوید. کفشها را از توی جعبه در آورد و بغل کرد و به مادرش گفت: مامان جون خیلی خوشحالم؛ ممنونم، خوشحالم؛ خدایا شکرت. مامان هم خندید و گفت: خواهش میکنم گلم؛ حالا زود بیا ناهارت رو بخور که سرد شد. نرگس در حالی که باز هم از مادرش تشکر میکرد به بالا نگاه کرد و آهسته گفت: خدایا پس شما صدای منو میشنوی؛ دست شما درد نکنه؛ شکرت. رضا بهنام
0
0
٩ اردیبهشت ١٣٩٣ ساعت ١٣:٠٠
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جام جم آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 45]