واضح آرشیو وب فارسی:جام جم آنلاین:

مناسبت روز دلبسته خاطراتشان هستم صبح یک پنجشنبه، وقتی آفتاب از پشت پرده نیلیرنگ پنجره اتاق خواب، صورت مرا نوازش میکرد، چشمانم را باز کردم.
نگاهم به ساعت میخکوب شده روبه روی تختخواب افتاد. عقربه ثانیه شمار نفس زنان می دوید. از این پهلو به آن پهلو.... شنیدن آمیختگی قارقار کلاغ ها که انگار اندوهشان یا شاید هم آغاز فصل نو را فریاد می زدند، با صدای دوره گردی که داد می زد آی ... فرش کهنه خریداریم.... مرا به سمفونی پرهیاهوی بهار دعوت می کرد. به زحمت از تختخواب دل کندم. دقایقی بعد خودم را میان آب و آیینه دیدم. مثل عادت های همیشگی که با آن کوک می شویم. موهای درهم کشیده ام، آهنگ یک دل تنگی را می نوازد. با شنیدن این آواز هوس دیداری تازه به سرم می زند و دلم می خواهد به خاطره هایم رنگ و لعابی ببخشم. صبحانه ام صرف شیرقهوه ای نیم شیرین بیش نیست. خانه را ترک می کنم. پاگرد را به انتظار باز شدن آسانسور طی می کنم. چراغ آسانسور روشن می شود و انتظار من سرمی آید. آن قدر با خودم واگویه دارم که فراموش می کنم کلید ماشینم را از آویز بردارم. دوباره برمی گردم و باز طعم گس انتظار را می چشم، آن هم در پاگرد! استارت که می زنم صدای موسیقی برمی خیزد. کلامش دل مرا می سوزاند. ترانه ای است. با تاکید می خواند لحظه های بی تو بودن می گذره اما بسختی .... دست خودم نیست. دل روزنه ای شده برای نگاهی سخاوتمند و آغوش گرم و مهربان مادر! من به مهربانی ها و خوبی ها هنوز عاشقم، از یاد نوازش های مخملی به شوق دیدارشان لبریزم و دلم ناشکیب است و بی تاب. از خط چین های سفید اتوبان، تابلوهای تبلیغاتی و بوق سبقت اتومبیل ها به خودم می آیم و متوجه می شوم که چقدر در میان افکارم غرق شده ام. نزدیک ظهر است. به وعده گاه دیدار می رسم. صدای قلبم تندتر از همیشه است. انگار تمام مردم شهر صدای قلبم را می شنوند، دستانم می لرزد و اشک در چشمانم پر می شود و بی رحمانه رسوایم می کند. می نشینم قطعه ای از زمین را تنگ در آغوش می کشم. بوسه می زنم بر تکه سنگی که چهره های پرمهرشان را پوشانده. پدرم و مادرم. همین تکه از سنگ را دلخوشم و اعتراف می کنم دلبسته این تخته سنگ شده ام از وقتی آنها همراه خاک شده اند. هروقت دلم می گیرد به سراغشان می آیم و یک دل سیر حرف می زنم. خوب که خالی می شوم باز همان راه را در پیش می گیرم و بازمی گردم به همان تکرارهای دیروز.... صحن خیالم از یادشان سبز است هنوز..... از جایم بلند می شوم و به خانه پدری ام می روم. خیابان را با عجله طی می کنم به این هوا که در خانه ببینمشان. با اشاره انگشت زنگ می زنم. خیلی دلم می خواست صدایشان را بشنوم، دریغ که صدایی نمی آید و من مایوس کلید را از کیفم درمی آورم و در را باز می کنم. از شمعدانی هایی که ردیف شده اند کنار باغچه عبور می کنم. شاخه های آویزان انگور، برگ های پهن شده روی کاشی آبی حوض و تخت چوبی محبوب مادرم از مقابل چشمانم می گذرد. به سرسرا که می رسم اتاق ها خالی است. دلتنگم؛ یادش بخیر. روزهای خوب بودن با آنها. در این فکرم که چشمم به نارنجی رنگ خرمالوهایی می افتاد که پدر از باغچه می چید؛ می ارزید به تمام آرزوهای بی رنگم. عصر شده و چیزی به مرگ سایه ها نمانده. بار سکوت و تنهایی در خانه روی دوشم سنگینی می کند، چهره های باصلابت جای گرفته در قاب عکس را می بوسم و با تجسم محبت های بی دریغشان که بر دیواره افق خیالم نقش بسته صفا و صمیمیت خانه را بدرود می گویم. یاد همه مادران و پدران رفته گرامی. مریم اسماعیلی - جام جم
یکشنبه 31 فروردین 1393 9:53
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جام جم آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 106]