واضح آرشیو وب فارسی:ایسنا: یکشنبه ۳۱ فروردین ۱۳۹۳ - ۰۹:۴۵
9 ماه زندگی با ضربان قلبی کوچک که هم زمان با قلب او میطپد و در هرثانیهاش ندایی میدهد از درون که من هستم، میآیم و تو را صدا میکنم... روزها سنگینی این وزن را به سبکی یک خیال زیبا میسپارد که دیگر فاصلهای نیست تا شنیدن نام "مادر" و شب هنگام سختی درد را با اندیشه خواندن لالایی میخواباند... ماهها که به پایان نزدیک میشود پرسش اطرافیان را که " دوست داری دختر باشد یا پسر؟"، " ای کاش زیبا باشد"و... با این آرزو پاسخ میدهد که "ای کاش سالم باشد".... آرزویی مهم که مادرانی از جنس گذشت را در بخش اطفال بیمارستان امید اصفهان هم دل و همدم کرده است. اینجا بیشتر از مردان، زنانی به چشم میخورند که هم مادر هستند و هم پرستار. آنها همراه با فریاد هر کودکی، وحشت را در چشمان خود پنهان میکنند و به یکدیگر امید میدهند و در سکوت خفته فرزندانشان از آرزوی خود سخن میگویند. به گزارش خبرنگار خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا) منطقه اصفهان، در طبقه دوم بیمارستان صدای تلویزیونی که برنامه کودک پخش میکند با گریه کودکی در هم میپیچد. انتهای سالن مادری پشت در اتاق منتظر است تا شیمی درمانی پسر دو سالهاش تمام شود. همراه با هر جیغ کودک، مادر به صورت خود سیلی میزند. چند مادر دیگر اطرافش جمع میشوند و هر کدام سعی میکنند با گفتن تجربه روزهایی که بر آنها هم گذشته است، او را آرام کنند. آنچه بیش از همه شنیده میشود این است "تو باید قوی باشی." شهاب را به بخش میآورند، کودک زیبایی است، سرش را تراشیدهاند. پس از این همه بی تابی، مادر و فرزند در آغوش هم آرام میگیرند. فریبا صالحی در حالیکه روی تخت مینشیند و پاهایش را دراز میکند. شهاب را میخواباند و در پاسخ دلداری ما میگوید: به اختیار خودم نیست هر بار شیمی درمانی میشود با هر فریادش انگار جان من را میگیرند. حس میکنم خودم در حال شیمی درمانی هستم. ای کاش جای بچهام.... یکی از مادران برای فریبا آب قند میآورد و اصرار میکند که بخورد... از پدرش میپرسیم، میگوید: آن بنده خدا که کار میکند نمیتواند وقتش را بگذارد. بعضی وقتها هم که میخواهد مرخصی بگیرد و شهاب را به بیمارستان بیاورد خودم نمیگذارم. چون او فقط با من آرام میشود. هر بار که توجه فریبا به سمت دیگری است شهاب بیتابی میکند او همه توجه مادر را میخواهد، فریبا به دنبال اسباب بازیهای کودکش میگردد گاهی با او حرف میزند و گاهی از شرح بیماریاش میگوید: شهاب 2 ساله و تنها فرزند من است. مهر ماه سال گذشته بود که فهمیدم چه بر سر او آمده است، ابتدا نمیدانستم مریضیاش چیست بعد از چندین بار بستری شدن و سونوگرافی دکتر گفت باید او را در بیمارستان امید بستری کنیم. روزی که با شوهرم به این بیمارستان آمدم روی دیوار مطلبی دیدم درباره سرطان و تومور. شک کردم به شوهرم گفتم فکر کنم اشتباه آمدهایم، اینجا بیماران سرطانی را میآورند و شوهرم گفت که مگر بیماری شهاب غیر از این است؟! نمیتوانستم باور کنم. تا چند روز در شوک بودم. او با بغض میگوید: وقتی خودم بچه بودم هیچ وقت فکر نمیکردم مادر بودن اینقدر سخت باشد. حاضرم همه زندگیم را بدهم تا شهاب سلامت باشد. شهاب با آمدن دختر بچهای زیبا از روی پاهای مادر بلند میشود و مینشیند. یسنا با موهای قهوهای روشن و نسبتا بلند، دستش را به روی سر تراشیده شهاب میکشد و روبه مادرش میگوید: "مامان نی نی" گویی از قبل با هم آشنا هستند. یسنا چهار ساله است، پدر و مادرش هر دو در بیمارستان حضور دارند. یک هفتهای است که بیماری کودک خود را فهمیدهاند. وقتی به مادرش میگویم میخواهم به مناسبت روز مادر حرف بزنیم. پدر یسنا با تعجب میپرسد: مگر روز مادر چه تاریخی است؟ این روزها ما دیگر نه روز را میفهمیم و نه شب. شکوه نصر دخترش را در آغوش میکشد و مقابل تلویزیون مینشیند و میگوید: من 33 ساله هستم اولین فرزندم که به دنیا آمد دیگر تصمیم نداشتم بچهدار شوم، اما پسرم بچههای کوچک فامیل را که میدید میگفت مامان یک خواهر و یک برادر میخواهم. برای همین تصمیم گرفتم از ادامه تحصیلم بگذرم و دوباره بچهدار شوم تا اینکه چهار سال پیش دخترم یسنا به دنیا آمد. او دستش را روی موهای یسنا میکشد و ادامه میدهد: همیشه موهای زیبایش را شانه میکردم، اما یک هفته است به این فکر میکنم که دیگر این موهای زیبا را نمیبینم. شکوه تا بغض میکند یسنا را پیش پدرش میفرستد. اشکهایش جاری میشود و میگوید: سعی میکنم محکم باشم فقط هر وقت یسنا خواب است با گریه خودم را آرام میکنم. فرقی نمیکند بچهات زیبا باشد یا نه فقط دلت میخواهد سالم باشد. هر مادری حاضر است از همه زندگیش برای فرزندش بگذرد تا او دردی نداشته باشد. او میافزاید: من 10 سال است گذشت کردم با وجودی که میتوانستم ادامه تحصیل دهم و شغل خوبی پیدا کنم، اما ماندم تا بچههایم از آب و گل در بیایند. مادر بودن سخت است، اما از زمانی که با این سختی روبه رو شدم هر بار یاد مصائب حضرت زینب(س) میکنم و میدانم این فرزند در دست من امانت الهی است، اما دوست دارم مادر شدن خودش را هم ببینم. یسنا دوباره به سراغ شهاب میرود، اما شهاب این بار پس از چند ساعت سختی به خواب فرو رفته است. یسنا را برای آزمایش به اتاق دیگری میفرستند، این بار نوبت شکوه است که با چشمانی پر از اضطراب از مادر شهاب میپرسد: یعنی دخترم خیلی درد میکشد؟! مادرانه اینجا موج میزند. در نگاه زنهایی که کودکان خود را در آغوش کشیدهاند، در دلهایی که با هر فریاد کودکانه میطپد و در فداکاریهایی که مثال زدنی نیست و به قلم نمیآید، اما با تمام این سختیها آرزوی مادرانی مانند شکوه "مادر" شدن دخترانشان است. غروب میشود صدای تار و سنتور به مناسبت میلاد حضرت زهرا(س) در سالن کوچک طبقه دوم بیمارستان بار دیگر امیدها را به دل میآورد. برخی از بچهها در آغوش مادران و برخی هم دور دوستان خود به تماشا مینشینند و مادران هر کدام با دردی مشترک و با نهایت گذشت بی هیچ منتی دل را میسپارند برای رسیدن به تنها آرزوی خود؛ " سلامتی فرزندان". انتهای پیام
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ایسنا]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 49]