واضح آرشیو وب فارسی:جام نیوز:
دزدی به این با حالی دیده بودین
به این مطلب امتیاز دهید
تاجري، کارش خريد و فروش پنبه بود. پنبههاي کشاورزان را ميخريد و انبار ميکرد. بعد، آنها را بستهبندي ميکرد و به شهرهاي ديگر ميبرد و ميفروخت. کار و بار تاجر رونق زيادي پيدا کرده بود؛ تا آنجا که بازرگانان ديگر به او حسودي ميکردند. يک روز يکي از بازرگانها نقشهاي کشيد و شبانه از انبار تاجر، پنبههايش را دزديد! صبح که شد، به تاجر خبر دادند که پنبههاي انبار را دزد برده است. تاجر با عجله به طرف انبارش رفت و ديد انبار خالي است. تاجر بيچاره زاريکنان پيش قاضي رفت و خبر دزديدهشدن پنبههايش را به گوش قاضي رساند. قاضي به مأمورانش دستور داد به بازار بروند و براي پيداکردن دزد به پرس و جو بپردازند. مأموران رفتند و چند ساعت بعد برگشتند؛ اما نه دزد را پيدا کرده بودند و نه پنبههاي دزديده شده را. يکي از مأموران قاضي گفت: «ما از خيليها پرس و جو کرديم. ولي نتوانستيم دزد را پيدا کنيم. البته کساني بودند که درست و حسابي جواب ما را نميدادند. آنها مشکوک هستند، ولي مدرکي بر ضد آنها نداريم.» قاضي گفت: «اين افراد مشکوکي که به شما جواب درست و حسابي نميدادند، چه کساني بودند؟» مأمور گفت: «همه جور آدمي توي آنها پيدا ميشد. از باربر بازار گرفته تا بازرگان پولدار.» قاضي که نميدانست چه بايد بکند، فکري کرد و گفت: « برويد همان آدمهايي را که به آنها شک داريد، بياوريد، ببينم چه ميشود.
شايد از حرفهاي آنان به سرنخي رسيديم و دزد را پيدا کرديم.» مأموران برگشتند و چند نفري را که به آنها شک داشتند، دستگير کردند و به حضور قاضي آوردند. قاضي به تاجر پنبه گفت: «تو به کدام يک از اينها شک داري؟» تاجر پنبه نگاهي به آنها انداخت و گفت: «به هيچکدام.» قاضي کاملاً درمانده شده بود. چند تا سؤال از هر کدام پرسيد. ميخواست دستور آزادي آنان را بدهد که فکر تازهاي به خاطرش رسيد. کمي مکث کرد و گفت: «من دزد پنبهها را شناختهام. دزد بيچاره آنقدر دست پاچه بوده و عجله داشته که حتي وقت نکرده جلو آيينه برود و پنبهها را از سر و ريش خودش پاک کند. آنکه پنبه به ريشش چسبيده، دزد است.» ناگهان و بهطور ناخواسته، يکي از همان تاجرها، دست به صورتش کشيد تا اگر پنبهاي به ريشش چسبيده، آن را از خود جدا کند. قاضي لبخندي زد و به آن مرد گفت: «تو چرا دست به ريشت ميکشي؟» ابتدا زبان تاجر گرفت و به تتهپته افتاد. بعد هم با ناله و زاري گفت: «من تاجر محترمي هستم. باور کنيد که من پنبههاي همکارم را ندزديدهام.» قاضي گفت: «پس چرا توي اين همه آدم، فقط تو دست به ريشت کشيدي؟ در حاليکه پنبهاي روي صورت تو نبود. حالا که راستش را نميگويي و به دزدي اعتراف نميکني، مأمورانم را ميفرستم تا خانهات را بازرسي کنند.» يک ساعت بعد، مأموران خبر دادند که پنبههاي دزديدهشده، در زيرزمين خانه تاجر انبار شده است. تاجر را به جرم دزدي به زندان انداختند و پنبهها را به صاحب آن برگرداندند. وقتي بخواهند بگويند که آدم خطاکار يکجوري خودش را لو ميدهد، اين مثل را به زبان ميآورند و ميگويند: «پنبه دزد، دست به ريشش ميکشد.» افق حوزه/ 2006
۱۳۹۳/۱/۲۸ - ۱۳:۵۰
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جام نیوز]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 59]