واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: پاهای بدون پوتینتقدیم به شهید عدنان صابوته كه پا برهنه مىجنگید و پا برهنه به لقاى یار رفت.تا به گردان مرخصى مىدادند، یک راست مىرفت زیرزمین و یک جفت از كفش هاى كهنهاى كه در صندوق چوبى و بین وسایل پنهان كرده بود، برمى داشت. هیچ كس نمىدانست كه چرا تقى كفشهاى كهنه خانواده را قبل از پرت كردن توى آشغالدونى،
برمىداشت و مىبرد زیرزمین؛ جز مادرش كه مىدانست؛ جمع كردن این كفشها، یكى دیگه از بهانههاى تقى براى كمک كردن بى منت به كفاش هاى فقیر و آبرومند بود. آخر، مادرش از دست او كلافه شده بود. هر وقت تقى مىآمد، باید از چند كیلو میوهاى كه او مىخرید، چند دانه خوبش را انتخاب كند و بقیه را بدهد به خود تقى تا زحمت جدا كردن قسمت هاى سالم میوه و خوردنش را بكشد؛ آخر تقى هر پیرمردى را كه مىدید چند كیلو میوههاش روى گارى مانده، یک جا آنها را مىخرید تا آن پیرمرد زودتر به خانهاش برود؛ هیچ چک و چونهاى هم روى قیمت میوهها نمىزد.آن روز هم تقى رفت زیرزمین و یک جفت از كفش هاى كهنه را گذاشت توى یک نایلون سیاه و رفت داخل كوچه. كجا ؟ هر جا كه یک كفاش، بساط واكس را كنار یک پیاده رو پهن كرده بود. آن روز، تقى گمشده خود را چند خیابان پایینتر، كنار فرعى یک كوچه پیدا كرد؛ پیرمردى كه از نوع برخوردش پیدا بود كه عالمى از صفاست.- سلام عمو جان!- سلام بابا جون!- عمو جان پارگىهاى این كفشها را بدوز؛ یک واكس مَشد هم بزن. مال بابامِ. - خدا سایه بابات را از سرت كم نكنه. - خدا سایه تو را هم از سر بچههات كم نكنه.بعد دست كرد تو جیبش و یک ده تومانى كاغذى را بیرون آورد و گذاشت كف دست پیرمرد و گفت: «عمو جان! اینم بیعانه».- بیعانه؟ تازه باید دو تومانى هم پَسِت بدم!- یه ساعت دیگه برمىگردم.تقى خداحافظى كرد و رفت مسجد محله؛ سراغ بچه هایى كه هدیههاى اهل محله را براى جبهه بستهبندى مىكردند. هنوز یک ساعتى به اذان ظهر باقى مونده بود كه به سرعت خودش را به كفاش رساند و بعد از سلام كردن، بدون نگاه به كفش هایى كه پیرمرد داخل همان نایلون گذاشته بود، آنها را برداشت و گفت: عمو جون! تمام شد؟- آره پسرم! انشاءالله با این كفشا، آقاتون بره حج؛ بره كربلا.تقى جواب داد: «عمو جون! دعا كن پاهامون سر پل صراط نلغزه. كفشها را هم مثل خیلى چیزاى دیگه، باید گذاشت و رفت». پیرمرد یک نگاهى به تقى كرد و گفت «احسنت پسرم؛ ولى مگه مىشه با این اعمال ناچیز - این نمازا و روزههاى ما - از پلى كه از مو باریک تره، از آتیش گرم تره و از شمشیر برنده تره گذشت؛ مىشه»؟
تقى در حالى كه دست مىكرد تو جیبش و یک بیست تومنى را بیرون مىآورد، رو به كفاش كرد و گفت: «آره عمو جون! خودتم مىدونى با ولایت امیرالمؤمنین میشه». بیست تومانى را گذاشت روى یک قوطى واكس و دیر شدن را بهانه كرد و گفت: «عمو جون! دیر شد؛ دستت درد نكنه».- بابا جون برگرد این زیاده.- «اگه زیاده، حلالت؛ حلالت» و سریع از پیچ كوچه گذشت. ***با شروع عملیات، چند نفر از بچهها روى مین رفتند و همه بچهها زیر آتش دشمن زمینگیر شدند. عقبنشینى و عمل نكردن گردان، تمام عملیات و گردانهاى دیگرى را كه وارد عمل شده بودند، با شكست روبهرو مىكرد. میدان مین، در شناسایى بچهها نبود و بعثىها شب قبل، این محور را مینگذارى كرده بودند. باید چند نفر از بچهها داوطلبانه به دل میدان مىزدند و با پاک سازى سریع، معبرى براى بچهها باز مىكردند. همه مىدانستند كه باز كردن معبر، زیر باران گلوله و مینهاى متعدد و گذر از تلههاى انفجارى، یعنى به آغوش شهادت رفتن.تقى به همراه چهار نفر دیگر از بچهها، سریع خود را به فرمانده رساندند؛ زیر باران گلولههاى خمپاره، توپ و تیرهایى كه حركت هر جنبندهاى را زیر نور منورها نشانه مىرفتند، كوله پشتىها و مهمات، وسایل خود را از بدن جدا كردند و پس از توجیه سریع توسط فرمانده، با وسایل گشودن معبر، به دل میدان مین زدند. چهار نفر به استقبال شهادت رفتند؛ اما تقى هنوز نشسته بود. براى یك لحظه فرمانده فكر كرد كه تقى از رفتن منصرف شده است؛ اما با تعجب دید كه تقى در حال باز كردن بند پوتینهاى خود است؛ تقى پوتینها را كنار فرمانده گذاشت و گفت: «پوتینها نُوَند؛ یه نفر دیگه هم مىتونه از اونا استفاده كنه؛ اقلاً بذار این پوتینها سالم بمونه؛ ما هم این طورى یه كمكى به بیتالمال بكنیم» و سریع، در تاریكى میدان مین ناپدید شد.صداى پنجمین انفجار در معبر مین، ستون را به حركت در مسیرى واداشت كه بچهها آن را باز كرده بودند. بچههاى گردان، پس از گذشتن از روى چهار تا از بچهها، به فاصله یكى دو متر از همدیگر، از روى بدن و پاهاى قطع شده و بىپوتین تقى گذشتند؛ درست یك متر به پایان میدان مین. ***چند روز بعد قرار شد تا گردانى براى تحویل گرفتن سنگرهاى فتح شده توسط گردانى كه تقى در آن بود، از معبر بگذرند؛ در پاى یكى از بسیجىهاى این گردان تازه نفس، پوتینهاى تقى بود. این بسیجى، پسر كفاشى بود در جنوب شهر كه كفش هر كس را كه واكس مىزد، مىگفت: «انشاءالله با این كفشها حج برى؛ كربلا برى».تنظیم برای تبیان :بخش هنر مردان خدا
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 403]