واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: مترسکداستانی به قلم آقای محمد علی ایزد خواستی منتخب جایزه ادبی یوسف (مسابقه سراسری داستان دفاع مقدس)
می گفتم :-" باد "مترسک می لرزید .سرپرست می زد زیر خنده . می گفتم :-" گنجشک " مترسک می لرزید . سرپرست دوباره می خندید . ***خیابان بوخوم یک خیابان قدیمی بود . یک خیابان با ساختمان های آجری . آجرهای سرخ نم کشیده که دیگر بند کشی بین شان قابل تشخیص نبود . یک ردیف چنار کهن در یک سمت خیابان و پارک کودک در سمت دیگر ؛ پارک کودکی خالی از کودک . سرمای پاییزی روی پارک و خیابان جاخوش کرده بود . اما هنوز چمن پارک با همان طراوت بهاری توی آفتاب پیش از ظهر می درخشید . آدم هایی که توی خیابان رفت و آمد می کردند ، دست ها را توی جیب کرده و بخار بازدم شان را توی یقه پالتو می فرستادند . به ندرت هم ماشینی از خیابان رد می شد . کار صبح تا شب من هم شده بود شمردن .ماشین ها. فیات ، بی ام و ، جی ام ، بنز ، بنز آلبالویی . دیلی هوسپیتال روبه روی همین پارک کودک بود . کنار همین خیابان . پشت درخت ها ی چنار . درخت های چنار که بین تیرهای چوبی چراغ برق صف کشیده بودند . چراغ برق هایی که کاسه چراغ لانه گنجشکی داشتند . کاسه ی لانه گنجشکی چهار میله داشت با یک شیروانی رویش . کاسه با زنجیری کوتاه بند دستک بالای تیر شده بود . کا سه ی سیاه رنگ ، لامپ کم سویی داشت که نورش از بین شیشه های مات لانه گنجشکی توی پیاده رو و قسمتی از خیابان می پاشید و بیش تر از این که زمین را روشن کند در بیخ و شاخ و برگ چنار ها گم می شد . دسا مثل نور گلوله ی رسام در تاریکی شب های عملیات کم سو و کم سو تر می شد و از جلوی چشم می رفت. وقتی هم باد می آمد کاسه چراغ ها از سر زنجیرشان به این سو و آن سو حرکت می کردند . خیابان سنگ فرش بود. مثل پیاده رو . سنگ ها تکه تکه به رنگ نقره ای . از گوشه گوشه ی خیابان ازلای دریچه های فلزی بخار بلند می شد و در نور چراغ برق به آسمان می رفت . سرپرست می گفت :-" این بخارفاضلاب است که از دریچه ها بیرون می زند . "من که هیچ بویی نمی شنیدم . شاید به این خاطر بود که باد بخار دریچه ها را به سمت پارک می برد . پارک کودک در تاریکی شب به خواب رفته بود . چراغ های پارک خاموش بود و چشم چشم را نمی دید . با این سوزی هم که می آمد چشمی توی پارک باز نمی ماند که بخواهد دنبال چشمی بگردد. مگر آن که چشمان پرستاران توانست " نیاز" را پیدا کند. آن شب هم بعد از گم شدن" نیاز" بین پرستاران ولوله شد . پرستار چاقی که آلمانی را خوب حرف نمی زد ، بیش تر از همه این سو و آن سو می دوید . آنا صدایش می کردند . سرپرست گفت : -" ترک است "
توی کریدور بین اتاق ها ، صدای نفس نفس زدن اش مثل صدای قطار پیچیده بود . من روی تختم دراز کشیده بودم و می توانستم حدس بزنم "نیاز" کجاست . دو روز بود که خیلی به پارک کودک خیره می شد . خوب که محو پارک کودک می شد می گفتم :-" چیلدرن پارک "اعتنایی نمی کرد . یک نگاه به کاسه های لانه گنجشکی تیرهای چراغ برق داشت و یک نگاه به آن سوی خیابان ، به پارک کودک . به تیرهای چراغ برق اشاره می کردم و می گفتم :-" نگاه به این همه لانه گنجشک . خدا به خیر بگذراند . با این همه گنجشک چه بر سر گندم زار می آید !"نیاز" گوش هایش را تیز می کرد و چشم هایش را درشت . اما حرف نمی زد . فقط نگاه می کرد . نگاهی پر از اظطراب به تیرها ی چراغ برق و کاسه ها ی لانه گنجشکی . می گفتم:-" نیاز ، گنجشک های گرسنه را ببین !"***دم دمای صبح بود که نیازعلی را پیدا کردند . صورتش از شدت سرما سوخته و موهای نامنظم سرش سیخ شده بود. درست مثل آدم هایی که موج انفجار از کنارش رد شده است.وقتی توی اتاق آمد با چشمان گشاد شده اش به من نگاهی کرد. لبخند رضایتی زد و صاف رفت توی تختش خوابید . پتو را روی سرش کشید و تا یک ساعت لرزید. اما صدایش در نیامد. دیگر نگذاشتند نیاز علی از بیمارستان بیرون برود . پرستار ترک خیلی حواسش بود. نیازعلی هم می رفت جلوی پنجره رو به پارک کودک . تخت نیاز کنار پنجره بود .سرپرست گفت :-" نیاز تو که نشسته هم می توانی از روی تخت پارک را ببینی !"نیاز به سرپرست جوابی نداد . سرپرست گفت : -" آخر پا درد می گیری . واریس . تا حالا واریس شنیده ای ؟"با آن قد دراز و هیکل ترکه ای می ایستاد و دست ها را باز می کرد . از صبح سحر تا غروب آفتاب کارش شده همین . چهار چشمی پارک را می پایید . حوصله ام که سر می رفت سر به سرش می گذاشتم . از محصول سال قبل می گفتم .که اگر می شد کاری کرد و شر گنجشک ها کنده می شد ، چه محصولی می شد . نیاز علی هر وقت حرف می زدم سراپا گوش می شد . خیلی کیف می کرد . اما از شانس بدش کنار پنجره ایستادن هم خیلی طول نکشید . چند روز بعد اون هواشناسی هم توی خیابان جلوی پنجره ی ما اتراق کرد . سرپرست گفت: -" امان ازاین گنجشک ها . چه بلایی سر مزا رع مردم می آورند ؟"گفتم : -" گنجشک "نیاز علی باز هم لرزید.
سرپرست گفت :-" نیاز دستت درست . مزرعه را نجات دادی . حسابش را بکن ! اگه تکون می خوردی گنجشک ها می آمدند و همه ی محصول را می بردند " آنا خندید .سرپرست توی صورتش اخم کرد. پرستار ترک هم ریز شد و از اتاق بیرون رفت . سرپرست امدادگر بود. از آن بچه ها یی که حال اسلحه دست گرفتن نداشت و شده بود امدادگر . بعد از جنگ هم چند ماهی دنبال کار و کاسبی گشت . چیز درست و حسابی پیدا نکرد و دوباره آمد همان امدادگری تیپ . زبان خارجی می دانست . شد سرپرست تیم های اعزامی به خارج . بیش تر بیمارستان ها را گز کرده بود . گفت : -" تو هوای نیاز را داشته باش و من هم هوای تو را . "-گفتم :- " من هوای هر دوی شما را دارم . "-گفت : - " پس خدا من را شفا دهد . "و زد زیر خنده . گفت : -" نیاز توی این تابلو می بیند . " گفتم : -" نیاز ، چی می بینی " نیازعلی جواب نداد . نیاز همیشه بد جواب می داد . باید یک چیز را هزار بار از او می پرسیدم تا جواب بدهد . از قرار گاه بی سیم می زدند که چه خبر ؟می گفتم :-" چه خبر ؟"موهایش روی پیشانی ریخته بود. دوربین از روی چشمش تکان نمی خورد . یک سره دید زد . جوابی به من نمی داد. گوشی بی سیم را محکم توی پهلویش می کوبیدم . خاک از پیراهنش بلند می شد . یکی از دست ها را از دوربین آزاد می کرد و گوشی را می گرفت . لخت و عور می گفت :-" یک تانک چیفتن ... "و من گوشی را از دستش می قاپیدم و می گفتم :- " خرچنگ .."نیاز همیشه همین طور بود .همیشه ی خدا . توی گردان . وسط خط مقدم . توی بیمارستان. حتی توی تیمارستان . دیگر از دستش خسته شده بودم . می خواستم فرمانده را ببینم و بگویم من را از گروهان مترسک به گردان خبرنگاران بدون مرز بفرستد . پرستار ترک می آید ، با یک سینی پر قرص . اسمش را گذاشته اند آرام بخش . اما خودم می دانم که قرص خواب است . باید دوباره بخوابم . می گویم :-" بگذار گزارشم را ارسال کنم "گیج می زند . حرفم را نمی فهمد . حتی آلمانی را هم به زحمت می فهمد چه رسد به زبان ما. تنظیم برای تبیان :بخش هنر مردان خدا - سیفی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 312]