تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 23 آبان 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):برترين [مرتبه] ايمان آن است كه بدانى هركجا باشى خدا با تو است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1828792567




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

رقص مترسک


واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: مترسک همان جا بود. در پشت کوه های بلند و یاغی، در میان گندم های زرد و بلند که تا لباس پاره اش میرسیدند، در زیر سقف آبی کمرنگ آسمان که خورشید طلایی رنگ در وسط آن خودنمایی میکرد و اغلب اوقات باد با شیطنت با خوشه های بلند گندم و لباس کهنه و ژنده ی مترسک بازی میکرد. مترسک سالیان دراز آنجا بود و هنوز هم استوار ولی تکیه بر چوبی خشک و پوسیده به زندگی یکنواخت خود ادامه میداد. کلاه لگنی پاره اش کله ی تاس و نیمی از چشمان سیاه دکمه ایَش را پوشانده بود و لبخندی خشک بر دهانش ماسیده بود و گویی لبخندش را باران سالیان پیش کمرنگ کرده و لبخند آرام آرام می مرد. دستان صلیب مانندش که از دو طرف باز شده بود در آرزوی دستی بود که او را بگیرد و با او برقصد ولی جز باد بی سامان که گَه گاهی او را میرقصاند کسی دیگر به پیش او نمی آمد و مترسک در وسط مزرعه ی زرد و پشت کوه های خشک، تنهایی غریب یک انسان را یاد آور میشد. دیگر مانند سال های اول عمرش شاداب و قوی نبود. همان زمانی که پرندگان از ترس به مزرعه نزدیک نمی شدند ولی اکنون هنگام غروب کلاغان پیر با او بازی میکردند و او ناتوان به پرواز موزون آن ها خیره میگشت. مترسک آن روز ها را خیلی خوب به یاد می آورد، همان روز هایی که بچه های کوچک به دورش حلقه میزدند و دستان لاغر چوبی اش را میگرفتند و با او میرقصیدند ولی اکنون او همچون عروسکی بدقواره و زشت برای کودکان رعب آور بود و گَه گاهی پسرانی که از بقیه شجاع تر بودند با سنگ او را بدرقه میکردند و مترسک را با آرزوی دیرینه اش تنها می گذاشتند. مترسک آرزو داشت برقصد. آرزو داشت کسی او را دوست داشته باشد ولی گویی همه از او متنفر بودند و جز کشاورزان پیر بی احساسی که او را تنها عروسکی پیر و زهوار در رفته برای ترساندن کلاغ ها میدیدند کسی به او سر نمی زد.
تا آنکه دخترک آمد. دخترک روستایی با آن دامن گُل گُلی کهنه و صورت آفتاب سوخته اش که همیشه خنده آن را پوشانده بود آمد. دخترک هم مانند او تنها بود و در آرزوی عروسکی به سر میبرد. دخترک برایش حرف میزد، نوازشش میکرد و مترسک پیر را شاد میکرد. دخترک تنها ولی شاد بود. هر روز به او سر میزد. دستان پیر و چوبی مترسک را با آن دستان کوچکش میگرفت و با مترسک میرقصید. گویی زشتی مترسک کهنه برای او مهم نبود. مترسک دخترک را عاشقانه میپرستید. دوست داشت با او حرف بزند و جواب تمام صحبت های دخترک را بدهد. برایش آواز دوران جوانی اش که کودکان شاد و بی پروا میخواندند را بخواند. ولی او که زبان نداشت.
دخترک نیز آرزو داشت. آرزو داشت مترسک با او حرف بزند. مترسک این را از حرف ها و چشمان امیدوارش میخواند. مترسک غصه میخورد. برای دخترک ساده ای که تا کنون عروسکی نداشت و اکنون در امید حرف زدن مترسک بود غصه میخورد و میدانست که دخترک هیچ گاه به آرزویش نمی رسد.
زمان گذشت. سال ها آمدند و رفتند. دخترک بزرگ و مترسک پیر و پیر تر شد. دخترک مترسکی را که عاشقانه او را میپرستید فراموش کرد. سادگی خود را نیز فراموش کرد و به آن سادگی به تمسخر خندید. دخترک مترسک را هم چون کودکی و تمام سادگی خود پشت سر گذاشت و مانند تمام انسان های دیگر فکر کرد مترسک قلب ندارد و مترسک فقط مترسک است. مترسک پیر و پیر تر شد. دیگر پرندگان از او نمی ترسیدند و هر روز قطعه ای از وجودش را به غارت می بردند. آن روز هم که دخترک برای آخرین بار به مترسک سر زد کلاغی برای کندن چشمان مترسک آمده بود و باد مترسک را بی رحمانه میر قصاند.
نویسنده: زهرا کامکار






این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فان پاتوق]
[مشاهده در: www.funpatogh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 140]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن