واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: مترسک همان جا بود. در پشت کوه های بلند و یاغی، در میان گندم های زرد و بلند که تا لباس پاره اش میرسیدند، در زیر سقف آبی کمرنگ آسمان که خورشید طلایی رنگ در وسط آن خودنمایی میکرد و اغلب اوقات باد با شیطنت با خوشه های بلند گندم و لباس کهنه و ژنده ی مترسک بازی میکرد. مترسک سالیان دراز آنجا بود و هنوز هم استوار ولی تکیه بر چوبی خشک و پوسیده به زندگی یکنواخت خود ادامه میداد. کلاه لگنی پاره اش کله ی تاس و نیمی از چشمان سیاه دکمه ایَش را پوشانده بود و لبخندی خشک بر دهانش ماسیده بود و گویی لبخندش را باران سالیان پیش کمرنگ کرده و لبخند آرام آرام می مرد. دستان صلیب مانندش که از دو طرف باز شده بود در آرزوی دستی بود که او را بگیرد و با او برقصد ولی جز باد بی سامان که گَه گاهی او را میرقصاند کسی دیگر به پیش او نمی آمد و مترسک در وسط مزرعه ی زرد و پشت کوه های خشک، تنهایی غریب یک انسان را یاد آور میشد. دیگر مانند سال های اول عمرش شاداب و قوی نبود. همان زمانی که پرندگان از ترس به مزرعه نزدیک نمی شدند ولی اکنون هنگام غروب کلاغان پیر با او بازی میکردند و او ناتوان به پرواز موزون آن ها خیره میگشت. مترسک آن روز ها را خیلی خوب به یاد می آورد، همان روز هایی که بچه های کوچک به دورش حلقه میزدند و دستان لاغر چوبی اش را میگرفتند و با او میرقصیدند ولی اکنون او همچون عروسکی بدقواره و زشت برای کودکان رعب آور بود و گَه گاهی پسرانی که از بقیه شجاع تر بودند با سنگ او را بدرقه میکردند و مترسک را با آرزوی دیرینه اش تنها می گذاشتند. مترسک آرزو داشت برقصد. آرزو داشت کسی او را دوست داشته باشد ولی گویی همه از او متنفر بودند و جز کشاورزان پیر بی احساسی که او را تنها عروسکی پیر و زهوار در رفته برای ترساندن کلاغ ها میدیدند کسی به او سر نمی زد.
تا آنکه دخترک آمد. دخترک روستایی با آن دامن گُل گُلی کهنه و صورت آفتاب سوخته اش که همیشه خنده آن را پوشانده بود آمد. دخترک هم مانند او تنها بود و در آرزوی عروسکی به سر میبرد. دخترک برایش حرف میزد، نوازشش میکرد و مترسک پیر را شاد میکرد. دخترک تنها ولی شاد بود. هر روز به او سر میزد. دستان پیر و چوبی مترسک را با آن دستان کوچکش میگرفت و با مترسک میرقصید. گویی زشتی مترسک کهنه برای او مهم نبود. مترسک دخترک را عاشقانه میپرستید. دوست داشت با او حرف بزند و جواب تمام صحبت های دخترک را بدهد. برایش آواز دوران جوانی اش که کودکان شاد و بی پروا میخواندند را بخواند. ولی او که زبان نداشت.
دخترک نیز آرزو داشت. آرزو داشت مترسک با او حرف بزند. مترسک این را از حرف ها و چشمان امیدوارش میخواند. مترسک غصه میخورد. برای دخترک ساده ای که تا کنون عروسکی نداشت و اکنون در امید حرف زدن مترسک بود غصه میخورد و میدانست که دخترک هیچ گاه به آرزویش نمی رسد.
زمان گذشت. سال ها آمدند و رفتند. دخترک بزرگ و مترسک پیر و پیر تر شد. دخترک مترسکی را که عاشقانه او را میپرستید فراموش کرد. سادگی خود را نیز فراموش کرد و به آن سادگی به تمسخر خندید. دخترک مترسک را هم چون کودکی و تمام سادگی خود پشت سر گذاشت و مانند تمام انسان های دیگر فکر کرد مترسک قلب ندارد و مترسک فقط مترسک است. مترسک پیر و پیر تر شد. دیگر پرندگان از او نمی ترسیدند و هر روز قطعه ای از وجودش را به غارت می بردند. آن روز هم که دخترک برای آخرین بار به مترسک سر زد کلاغی برای کندن چشمان مترسک آمده بود و باد مترسک را بی رحمانه میر قصاند.
نویسنده: زهرا کامکار
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 140]