تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 16 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):هر كس زياد شوخى كند، نادان شمرده مى شود.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1826525006




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

یک دعوای خواهرانه مرا چادری کرد


واضح آرشیو وب فارسی:نامه نیوز:
یک دعوای خواهرانه مرا چادری کرد
دلم پر شده بود از سیاهی نه یه کوچولو هم سفیدی داشت! نمیدونم اون شب چی شد که از فرداش چادر سرم کردم. از ده سالگی تا سیزده سالگی چادر به سر می کردم. اما فقط جادر بود وبس! ازش هیچی نمیدونستم. دوستش نداشتم. برام هیچ جذابیتی نداشت... تا اینکه : هی این یکی گفت:((چادرتو درست بگیر)) اون یکی گفت:((چادر پوشیدن بلد نیست))و...خیلی چیزهای دیگه!!


نوجوون بودم و کله ام بوی قرمه سبزی که سهله بوی چلوکباب هم میداد! طی یک عملیات انتحاری چادرمو گذاشتم کنار و پامو کردم تو یه کفش که من چادر نمی خوام. مامان یه چیزی می گفت، پدر یه چیز دیگه، خواهرم داد می کشید و دعوام می کرد و من تو دلم به همشون می خندیدم...هر روز از حقیقتم دورتر می شدم! دیگه خودم نبودم. ...


یه شب خواب دیدم! خواب نبود بیدار بودم!داداشم اومده بود برای اولین بار به خواب من اومده بود بعد از شونزده سال دوری!ازش دلگیر بودم واسه همین زیاد بهش محل ندادم. یه پارچه مشکی دستش بود وگفت: داداش اینو واسه تو از سوریه آوردم نمی خوای سرت کنی؟ منم سرمو تکون دادم و گفتم: نچ


پارچه رو گذاشت و گفت ولی این مال توئه!مال خود خودت!!!! منم خندیدم و گفتم: زهی خیال باطل...قرار بود مامان و بابا و خواهر و مادربزرگم برن سوریه... خوابمو تعریف کردم و خودم کلی مسخره کردم و خندیدم و بعد یاعلی تو کجا؟ مدرسه.این تازه شروع یه فیلم داستانی خیلی حرفه ای بود...اونا رفتن و برگشتن اما مامان و آقاجونم نرفتن! خواهرم وقتی برگشت یه پارچه مثل همون پارچه واسم آورده بود یه چادر مشکی عربی!!!


منم که دست هرچی نخاله بود رو از پشت بسته بودم گفتم من چیزی که مربوط به فرهنگ داغون عربها باشه، نمی خـــــــــــــــــــوام!از همه اصرار و از ما انکار...خلاصه اون چادر شد چادر زیارت از خونه می رفت تو کیفم تا در ورودی حرمو و از حرم می رفت تو کیفم تا در کمد!حالا یکسالی گذشته بود سال سوم دبیرستان منم هفده ساله بودمو پراز شور و شوق... یه شب بازم با خواهرم دعوام شد سر چادر پوشیدن اما جرقه این دعوا رو یه اتفاق زد...


توی اتاق گریه می کردمو و به همه عالمو آدم ناسزا می گفتم... نمیدونم چی شد که یه دفعه کل روزای زندگیم(البته این چهارسال) جلوی چشام رژه رفتن! عین ابر بهار اشک می ریختم. من که یه زمانی اگه موهام دیده میشد خودمو میکشتم که وای خاک برسرم موهامو دیدن اما اونروزا خودم موهامو میذاشتم بیرون تا به قول خودم هوا بخورن!


دلم پر شده بود از سیاهی نه یه کوچولو هم سفیدی داشت! نمیدونم اون شب چی شد که از فرداش چادر سرم کردم. اول فقط چادر بود وبس اگه موهام پیدا بود مهم نبود! بعد مقنعه و روسریم محکمتر شد بعد تا به خودم اومدم دیدم چادرم شده یکی از اعضای وجودم! که اگه نباشه حس بدی دارم. بعد دیگه روسری رنگ تیره من جاشو داد به بهترین و روشن ترین رنگها...محجبه شدم اما رنگ تیره توی لباسام جایی نداشت! جز چادرم هیچی رنگ مشکی نداشتم!!! رسیدن بهش سخت بود از دست دادنش هم واسم سخت تر!


چندماه پیش سر کلاس داشتم درس میدادم که شاگردم گفت: خانم دیشب شما رو خواب دیدم! تعجب کردم و مشتاق شنیدن شدم(آخه هیچ کس منو خواب نمی بینه). جویا شدم گفت: شما بودید با یه خانم دیگه یه چادر سرم انداختین و گفتین سمیه جان اینجوری قشنگتری!


باشگاه خبرنگاران




1392/12/26





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: نامه نیوز]
[مشاهده در: www.namehnews.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 42]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن