تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 9 دی 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):هر گاه يكى از شما وضو بگيرد و بسم اللّه الرحمن الرحيم نگويد. شيطان در آن شريك است...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای

اقامت یونان

خرید غذای گربه

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

چاکرا

استند تسلیت

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1846463243




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

سفر به زاهدان ( خاطرات شهید برونسی )


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: سفر به زاهدان ( خاطرات شهید برونسی )قسمت 8 :راوی : سید کاظم حسینی سالهای پنجاه و سه ، پنجاه و چهار بود . آن روزها تازه با عبدالحسین آشنا شده بودم . اول دوستی مان ، فهمیدم تو خط مبارزه است. کم کم دست مرا هم گرفت و کشید به کار . مدتی بعد با چهره های سرشناس انقلاب آشنا شدم . زیاد می رفتیم پای صحبت شان . گاهی تو برنامه های عملی هم روی من حساب باز می کرد. یک روز آمد پیشم . گفت: می خوام برم مسافرت ، می آی ؟پرسیدم : کجا ؟گفت: زهدان .
 شهید برونسی
یقین داشتم منظورش از مسافرت ، تفریح و گردش نیست. می دانستم باز هم کاری پیش آمده . پرسیدم : ان شاء الله مأموریته دیگه ، آره؟خونسرد گفت: نه ، همین جوری یک مسافرت دوستانه می خوایم بریم ، برای گردش.توی لو ندادن اسرار، حسابی قرص و محکم بود. این طور وقت ها زیاد پیله اش نمی شدم که ته و توی کار را در بیاورم. گفتم: بریم ، حرفی نیست.نگاه دقیقی به صورتم کرد . لبخندی زد و گفت: ریشت رو خوب کوتاه کن و سبیل ها رو هم بگذار بلند باشه.گفتم : به چشم.گفت: پس بار و بندیلیت رو ببند ، می آم دنبالت.خداحافظی کرد و رفت. چند ساعت بعد برگشت. یک دبه روغن دستش گرفته بود. پرسیدم : آینو می خوای چه کار؟گفت: همین جوری گرفتم ، شاید لازم بشه.با هم رفتیم خانه ی یکی از روحانی ها که آن زمان نماینده دریافت وجوهات حضرت امام بود توی استان خراسان . من بیرون خانه منتظرش ایستادم . خودش رفت تو . چند دقیقه بعد آمد. گفت : بریم.رفتیم ترمینال . سوار یکی از اتوبوس های زاهدان شدیم و راه افتادیم .وقتی رسیدیم زاهدان ، تو اولین مسافرخانه اتاق گرفتیم . هنوز درست و حسابی جا به جا نشده بودیم که دبه روغن را برداشت و گفت: کار نداری؟با تعجب پرسیدم : کجا؟گفت: می رم جایی ، زود برمی گردم.ساواک حریفش نمی شد. یک بار که گرفته بودنش، دندان هاش را یکی یکی شکسته بودند ، هزار بلای دیگر هم سرش در آورده بودند ، ولی یک کلمه هم نتوانسته بودند ازش حرف بیرون بکشند.ساکت شد کمی فکر کرد و ادامه داد: یک موقعی هم اگه دیر شد ، دلواپس نشی ها.گفتم : نمی خوای بگی کجا می ری ، با اون دبه روغنت؟محکم و مطمئن گفت: نه.راه افتاد طرف در اتاق ، گفتم : اقلا یه کمی می موندی خستگی راه از تنت در می رفت.گفت : زیاد خسته نیستم.دم در برگشت طرفم . گفت : یادت باشه سید جان؛ هر چی هم که دیر کردم، دلواپسی نشی؛ یعنی یک وقت شهربانی یا جای دیگه ای نری ها.خداحافظی کرد و رفت.درست دو روز بعد برگشت! دبه روغن هم همراش نبود. توی این مدت چی کشیدم ، بماند. هنوز از گرد راه نرسیده بود ، گفت: بار و بندیل رو ببند که بریم. گفتم: بریم؟ به همین راحتی!گفت: آره دیگه ، بریم .به کنایه گفتم : عجب گردشی کردیم!می دانستم کاسه ای زیر نیم کاسه است. گفتم : موضوع چی بود آقای برونسی؟ به منم بگو. نگفت. هر چه بیشتر اصرار کردم ، کمتر چیزی دستگیرم شد. آخرش گفتم : یعنی دیگه به ما اطمینان نداری. گفت: اگه اطمینان نداشتم، نمی آوردمت.گفتم: پس چرا نمی گی کجا بودی؟ گفت: فعلاً مصلحت نیست.ساکم را بستم. دنبالش راه افتادم طرف ترمینال. آن جا بلیط مشهد گرفتیم و سوار اتوبوس شدیم. توی راه باز پیله اش شدم ؛ هر چی تلاش کردم تا ته و توی کار را در بیاورم ، فایده ای نداشت ؛ چیزی نگفت که نگفت.*****
شهید برونسی
تا قبل از پیروزی انقلاب ، چند بار دیگر هم راجع به آن قضیه سوال کردم ، لام تا کام حرفی نزد. توی سرّ نگه داشتن کارش یک بود؛ نمی خواست بگوید، نمی گفت. حتی ساواک حریفش نمی شد. یک بار که گرفته بودنش، دندان هاش را یکی یکی شکسته بودند ، هزار بلای دیگر هم سرش در آورده بودند ، ولی یک کلمه هم نتوانسته بودند ازش حرف بیرون بکشند.بالاخره انقلاب پیروز شد. چند وقت بعد ، سپاه توی خیابان احمد آباد یک مرکز زد ، به نام مرکز خواهران . برونسی هم شد مسوول دژبانی آن جا ؛ تمام آن مرکز و نگهبانی اش را سپرده بودند به او.یک روز رفتم دیدنش . اتفاقاً ساعت استراحتش بود. توی اتاقش نشسته بود و انگار انتظار مرا می کشید. سلام و احوالپرسی کردم و نشستم کنارش . هنوز کنجکاو آن جریان بودم ، همان مسافرت زاهدان. بهش گفتم : حالا که دیگه آبها از آسیاب افتاده ؛ بگو اون قضیه چی بود؟گرفت چه می گویم. خندید و با دست زد رو شانه ام . گفت: ها ، حالا چون دیگه خطری نداره ، برات می گم.گفت: اون وقت ها می دونی که حاج آقای خامنه ای تبعید شده بودن به یکی از روستاهای ایرانشهر، من اون موقع یک نامه داشتم برای ایشون که باید می رسوندم دست خودشون.کنجکاوی ام بیشتر شد. گفتم : دادن یک نامه که دو روز طول نمی کشه! گفت : درست می گی ، ولی کار دیگه ای هم پیش اومد.پرسیدم: چه کاری؟گفت: نامه رو که دادم خدمت آقا ، بین اندرونی و اتاق ملاقات رو نشونم دادن و گفتن ساواک از همین جا رفت و آمد ما رو کنترل می کنه. هر کی هم می آد پهلوی ما ، با دوربین هایی که دارن ، می بینن؛ اگر شما بتونی کاری بکنی که این کنترل رو نداشته باشن ، خیلی خوب می شه.گفت: نامه رو که دادم خدمت آقا ، بین اندرونی و اتاق ملاقات رو نشونم دادن و گفتن ساواک از همین جا رفت و آمد ما رو کنترل می کنه. هر کی هم می آد پهلوی ما ، با دوربین هایی که دارن ، می بینن؛ اگر شما بتونی کاری بکنی که این کنترل رو نداشته باشن ، خیلی خوب می شه.فهمیدم منظور آقا اینه که جلو دید ساواکی ها رو با کشیدن یک دیوار بگیرم. منم سریع دست به کار شدم؛ آجر ریختم و دم و تشکیلات دیگه  رو هم جور کردم و اون جا رو دیوار کشیدم . برای همین ، برگشتنم دو روز طول کشید.با خنده گفتم : پس اون دبه روغن رو هم برای آقا می خواستی؟گفت: بله دیگه .پرسیدم: ساواکی ها بهت گیر ندادن.گفت: اتفاقاً وقت اومدن ، آقا هم احتمال می دادن که منو بگیرن . بهشون گفتم: من این جا که اومدم سرم چفیه بسته بودم ، فکر نکنم بشناسن ؛ ولی آقا راضی نشدن ، منو از مسیر دیگه ای خارج کردن که گیر نیفتم.آتش کنجکاوی ام سرد شده بود. حرف های عبدالحسین سند مطمئنی بود برای قرص و محکم بودن او، و برای اثبات راز دار بودنش.* پی نوشت :* مقام معظم رهبری در عید نوروز سال 1375 به خانه شهید بزرگوار حاج عبدالحسین برونسی می روند و در دیداری که با خانواده ایشان داشته اند، همین خاطره را تعریف می کنند.برای دیدن مطالب مرتبط ، کلیک کنید . تنظیم برای تبیان :بخش هنر مردان خدا - سیفی





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 259]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن