تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 23 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام محمد باقر(ع):اسلام بر پنج چيز استوار است، برنماز و زكات حج و روزه و ولايت (رهبرى اسلامى).
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1815282186




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

غرب و مرگ خانواده سنتی؛ پنبه ی فردیت و آزادی به مثابه گیوتین


واضح آرشیو وب فارسی:فارس:
غرب و مرگ خانواده سنتی؛ پنبه ی فردیت و آزادی به مثابه گیوتین
یکی از کارآمدترین روش‌هایی که مارکسیست‌ها برای تحمیل ظلم خود به کار می‌برند نابود کردن خانواده‌ی طبیعی است. از نظر آنها خانواده نهادی ظالمانه و مبتنی بر ثروت شخصی است.

خبرگزاری فارس: غرب و مرگ خانواده سنتی؛ پنبه ی فردیت و آزادی به مثابه گیوتین


دولت، رویاروی خانواده واحد بنیادین اجتماعی در طول تاریخ خانواده بوده است، یعنی همان واحد دیرپای متشکل از یک زن و مرد ازدواج کرده و فرزندانشان که همگی با هم در یک خانه زندگی می‌کنند. اما در جامعه‌‌ی امروز آمریکا این فرد است که واحد سیاسی بنیادین را تشکیل می‌دهد. سردرگمی میان این واحدهای بنیادین سیاسی و اجتماعی است که منجر به بروز مسائل و مشکلاتی در جامعه شده است. در واقع به ظاهر یکی از عواقب غیر قابل‌اجتناب رشد دولت در دوران حاضر تضعیف یا حتی تخریب کامل خانواده‌هاست. به‌طور مثال امروزه در کانادا زوج‌های ازدواج کرده و دارای فرزند به طور معمول بیشتر از زوج‌های ازدواج نکرده مالیات می‌پردازند و هدف بسیاری از گروه‌های سیاسیِ تندرو، براندازی خانواده‌های سنتی است. سیاست‌های عمومی نیز بر این نکته تاکید می‌کنند که: اصول اخلاقی دولت والاتر از هر نهاد پایین‌تری است و از آنجا که خانواده می‌تواند منشاء تفاوت‌های بسیاری میان افراد جامعه باشد، می‌کوشند با ریشه‌کن کردن خانواده این تفاوت‌ها را از بین ببرند و بیان می‌کنند که می‌خواهند با «ابزارهای سیاستگذاری» جامعه را عقلانی کنند. بنابراین برای حاکم کردن هر نظام اجتماعی دیگری مانند نظام اشتراکی، ابتدا باید خانواده در هم شکسته شود. در این باره می‌توان به مبانی موردقبول دولت رفاه نیز اشاره کرد. دو فلسفه‌ی «اشتراکی‌گری» و «مساوات‌طلبی» در دولت رفاه نیز به معنای تسخیر نهایی همه‌ی زندگی خصوصی به وسیله دولت است. در نظام اشتراکی‌گری که از کنترل مرکزی همه‌ی ابعاد زندگی بشری دفاع می‌کند و مبتنی بر مرامی است که جهت سوق دادن جامعه به سوی اهدافی معین طراحی شده، زمینه بیش از پیش جهت از بین رفتن آزادی حقیقی مردم فراهم می‌شود. مساوات‌طلبی هم که همواره طبیعی نظام اشتراکی است، امروزه معنایی متفاوت یافته. معنای آن دیگر این نیست که قانون باید با همه یکسان برخورد کند، بلکه قانون باید همه را یکسان کند. بنابراین: ناخوشایندترین پیامد دولت از بالا به پایین - که امروزه به شدّت به حریم خانواده در جهان آزاد هجوم برده - از تأکید بر حقوق فردی برابری‌جویانه‌ای سرچشمه می‌گیرد که دولت به طور مساوی به همه‌ی شهروندان اعطا می‌کند. این حقوق سپس به طرز خشونت‌آمیزی به وسیله‌ی افراد و گروه‌های ذی‌نفع به کار گرفته می‌شود تا امتیازهای اجتماعی گروه‌های دیگر را از بین ببرد. پندارهای نادرست رایج در این قسمت تلاش می‌کنیم  پنداشت‌های نادرستی که در رابطه با مجموعه‌ای از مفاهیم مانند فردگرایی، اشتراکی‌گری، آزادی و ... وجود دارد را مورد بررسی قرار دهیم: تصور نادرست از فردگرایی بر طبق این دیدگاه، نقش‌های جنسیتی و خانوادگی سنتی باید به دور افکنده شود. یعنی زندگی انسان، فردی و خودمختارانه است، نه اجتماعی. مفهوم فردگرایی از باور دوگانه‌ی آزادی و مسئولیت سرچشمه گرفته است. دشمنان آزادی که قدرت فردگرایی را تشخیص داده‌اند از هر فرصتی برای دگرگونی ماهیت آزادی فردی و تبدیل آن به خودخواهی یا فردگرایی افسارگسیخته استفاده می‌کنند، اما مسأله این است که آزادی فردی اگر به درستی درک شود، دورترین فاصله را با خودخواهی دارد. تمام مدافعان جامعه‌ی آزاد باید از فردگرایی در جایگاه مهم‌ترین اصل اجتماعی جامعه دفاع کنند. فقط آن نوع از آزادی که در انتخاب فردی منجر به مسئولیت‌پذیری می‌شود، می‌تواند به ایجاد جامعه‌ی اخلاقی واقعی بیانجامد. تصور نادرست اشتراکی‌گری جمع با ایجاد احساس مستمر همبستگی هدف و معنا که فراتر از فردِ تنهاست، زندگی را برای هر یک از اعضای خود وسعت می‌بخشد و این کار را با تأیید ارزش انتخاب هر فرد برای حمایت از اهداف جمع صورت می‌دهد. به این ترتیب، جمع به وجود خود اعتبار می‌بخشد. نکته این است که جمعی که فرآیندی از پایین به بالاست هرگز از اشتراکی‌گری حاصل نمی‌شود، زیرا اشتراکی‌گری پدیده‌ای اجباری و از بالا به پایین است. اشتراکی‌گری همواره احساس اطاعت یا طغیان را پدید می‌آورد و از آنجا که این مسلک به مفهوم واقعی امری تحمیلی است، نمی‌تواند احساس همبستگی پایدار و آزادانه با ارزش‌های دیگران را به دست دهد. تصور نادرست از آزادی مجاز بودن فرد به انجام هر آنچه به آن مایل است بدون ترس از هرگونه محدودیتی، دورترین فاصله را با آزادی دارد. زیرا بدین معناست که ما هیچ مسئولیت و تکلیف مستقیمی نداریم. متأسفانه تصور نادرست از آزادی سبب جایگزینی لذت نفس با معنای حقیقی آزادیِ اخلاقی شده و بزرگ‌ترین زیان را به جامعه وارد کرده. یکی از علل اصلی فساد جوامع دموکراتیک غربی، در هم‌آوایی شدید میان توهم آزادی، سیاست‌های رفاه اجتماعی و رشد دولت نهفته است. دولت در تلاش بی‌وقفه‌ی خود برای هجوم به خانواده جهت وابستگی آنها به خود، نخستین عامل ایجاد توهم آزادی است. در جامعه‌ی امروز غرب پندارهای دیگری نیز وجود دارد که نهاد خانواده را به شدت متزلزل ساخته است. ازجمله: الف- پندارِ واهی برابری: اینکه همه مردان و زنان جدا از تفاوت‌های بنیادین از لحاظ آناتومی، به طور کامل یکسان هستند. ب- پندارِ واهی قربانی بودن: تصور اینکه مردان به دلیل جامعه‌پذیری کلیشه‌ای موقعیت‌های برتر اجتماعی را به صورت ناعادلانه‌ای اشغال‌ کرده‌اند. یعنی پسران و دختران به سبب رشد در جامعه‌ی مردسالار استثمارگر، به گونه‌ی متفاوتی بزرگ می‌شوند. ج-پندار نادرست از خِردگرایی: یعنی این اعتقاد که مهندسی اجتماعی طولانی‌مدت، به نادانی بشر پایان می‌دهد و نهادهای ناقص را تکامل می‌بخشد و ... . نظام خانوادگی سنتی خانواده، مهم‌ترین واقعیت در زندگی ما به شمار می‌رود و ارزش آن بسیار بیشتر از چیزی است که جامعه‌شناسان آن را «ساختار روابط» بین فرد و دولت می‌نامند. خانواده به دلیل ویژگی‌های خود، ساختاری زاینده است. این فرد نیست که خانواده را پدید می‌آورد بلکه خانواده است که افراد را می‌سازد. اما مایه‌ی تأسف این است که در موضوعات اقتصاد سیاسی، روی فرد و دولت تکیه می‌کنند نه خانواده. در طول تاریخ خانواده همواره در جایگاه حامی و تأمین‌کننده به اعضای خود خدمت کرده است. نهادی که خانواده نامیده می‌شود در صورتی که به درستی حمایت شود دست‌کم تا حدی قدرت مراقبت از خود را در برابر تهاجم‌های حقوقی، سیاسی، فیزیکی یا اقتصادی دارد. در نتیجه خانواده از اعضایش و قوانین نیز از خانواده حمایت می‌کنند. صمیمیت حاکم بر فضای خانواده بدون توجه به امکانات رفاهی آن و خاطره ی محیطی که برای نخستین بار در آنجا از زندگی آگاهی می‌یابیم برای همیشه با انسان می‌ماند. بنابراین محیط خانوادگی اولیه، مرکز احساسی، معنوی و جغرافیایی عالم فردی ما و سدی در مقابل همه چیزهای خارج از این عالم است. خانواده بخشی از نظام بزرگ‌تری است که نظام پاداشی نام دارد. فلسفه‌ی زیربنای این نظام، نظریه‌ی عاملیت اخلاق است که از اعمال آزادی فردی و مسئولیت، تحت قواعد رفتاری درست ناشی می‌شود و برای همه یکسان است. بدین ترتیب می‌توان چنین گفت که: جامعه‌ی فعال و پویا جامعه‌ای است که وظایفی برای انجام دادن داشته باشد. هنگامی که دولت وظایف مربوط به جامعه را از بین می‌برد، در حقیقت خود جامعه را از بین برده و با سلب وظایف انسانی از جامعه، خانواده را از حوزه‌ی اخلاقی خود محروم کرده است. وقتی جوامع سالم هستند، ارزش‌های متین نوعی جوهره‌ی اخلاقی پدید می‌آورند که تمام ارزش‌ها و اعمال ضدجمعی را دفع می‌کنند. انسان‌ها جوامع را به این سبب پدید نمی‌آورند که فقط دور هم باشند، بلکه جوامع را تشکیل می‌دهند تا کارها را با هم انجام دهند. آن هم مهم‌ترین و مشکل‌ترین امور انسانی، همچون، عشق ورزیدن به هم، مراقبت از یکدیگر، تصمیم‌گیری درباره ارزش‌های مهم، مواظبت از این ارزش‌ها، انتقال دادن آنها و نیز مراقبت از نیازمندان. در نهایت اینکه نفس تشکیل خانواده به طور طبیعی یک نیروی همبستگی اجتماعی جهت احسان و مراقبت پدید می‌آورد که سبب تعالی خود خانواده می‌شود. آنچه امروزه هشدار می‌دهد میزان نفوذ جنگ علیه خانواده از پوسته خارجی جامعه به قلب این سامانه طبیعی است. ساختار خانواده‌ی طبیعی را مجموعه‌ای از نیروهای متخاصم، به‌ویژه آن دسته که از دولت سرچشمه می‌گیرند، تهدید می‌کنند. دولت انگیزه‌های اقتصادی را به گونه‌ای قرار داده تا زنان را از ازدواج با مردان باز دارد یا دختران و پسران جوان را به ترک والدین خود تحریک کند یا خانواده را چنان به مالیات ببندد که دیگر توان مراقبت از فرزند یا پدر و مادر خود را نداشته باشند. این‌ها حمله‌هایی است که ضد خانواده‌ی طبیعی صورت می‌گیرد. رسم دیرپای رویارویی با خانواده در واقع راه حل رسم رویارویی با خانواده این است که به جای اینکه برده‌ی همسر و فرزندان خود باشید، برده نزدیک‌ترین شرکت دولتی یا خود دولت شوید. پس از واگذاری ابزار تولید به مالکیت عمومی، دیگر خانواده‌ی انفرادی، واحد اقتصادی جامعه نخواهد بود و خانه‌داری خصوصی به صنعتی عمومی تبدیل می‌شود. نگهداری و آموزش کودکان نیز به عهده‌ی بخش عمومی خواهد بود. یعنی جامعه از همه‌ی کودکان چه مشروع و چه نامشروع به‌طور یکسان نگهداری می‌کند. بزرگ‌ترین آرمان‌پرست اشتراکی تأثیرگذار تندرو و فمینیست ضدخانواده در تاریخ غرب، فیلسوف یونانی، افلاطون بود. او معتقد است مردان و زنان باید به وسیله‌ی قانون از زندگی با یکدیگر در خانه‌های جداگانه منع شوند و تمام زنان باید برای تمام مردان مباح باشند. همچنین کودکان باید به صورت همگانی نگهداری شوند. هیچ یک از والدین نباید فرزند خود را بشناسد یا کودکی، والدین خود را. ویلیام گادوین اندیشمند معروف دیگری است که بیان می‌کند: بدون وجود خانواده که انسان‌ها را از تعهدات والاتر خود منحرف می‌سازد، همگان می‌توانند آزادانه خود را وقف انسانیت کنند. ظالمانه‌ترین تجلی افکار آرمان‌پرستانه که جهان تاکنون به خود دیده، مارکسیسم ضدخانواده فردریک انگلس بود. انگلس می‌نویسد: نخستین پیش‌شرط آزادی زنان این است که جنس مؤنث را به طور کامل به بخش صنایع دولتی برگردانیم  و این امر مستلزم آن است که نظام خانوادگی تک‌همسری به عنوان واحد اقتصادی جامعه کنار گذاشته شود. یکی از کارآمدترین روش‌هایی که مارکسیست‌ها برای تحمیل ظلم خود به کار می‌برند نابود کردن خانواده‌ی طبیعی است. از نظر آنها خانواده نهادی ظالمانه و مبتنی بر ثروت شخصی است.  امروز در غرب مقوله رویارویی با خانواده حتی به حوزه ی روان‌پزشکان نیز راه پیدا کرده. اگرچه روانپزشکی فرویدی نیز محرک‌های خانوادگی را مسبب بیماری‌های روانی همچون اسکیزوفرنی می‌دانست، اما روانپزشکان بعدی پا را فراتر گذاشته و چنین بیماری‌هایی را ناشی از واکنش عقلانی به وضعیت غیر قابل‌تحمل خانوادگی به شمار می‌آورند. خانواده اگرچه از شدت حمله‌هایی که به آن می‌شود لرزان است اما سرسختانه به بقای خود ادامه می‌دهد. علت این امر نیز مخدوش بودن مواضع نظری و عملی دشمنان آنهاست. یکی از سلاح‌های مؤثر تندروهای ضدخانواده، تلاش برای ارائه‌ی تعریفی مجدد از خانواده است. مثلاً چنین بیان می‌کنند که خانواده: یک واحد اجتماعی متشکل از افراد متعامل است که تعهداتی را انجام می‌دهند، مسئولیت می‌پذیرند، از یکدیگر مراقبت می‌کنند، جامعه‌پذیر می‌شوند، ارزش‌های فرهنگی و دینی را منتقل می‌کنند و با یکدیگر در منابع سهیم‌اند. در این تعریف به ازدواج یا لزوم حضور یک مرد و یک زن، به فرزندان یا اینکه چه نوع تعهدی برای انجام ازدواج قانونی لازم است هیچ اشاره‌ای نمی‌شود. این تعریف از خانواده به حدی گسترده است که می‌تواند گروهی از افراد منحرف را که تعطیلات آخر هفته را با هم به لهو و لعب می‌گذرانند نیز شامل شود. سلاح دیگر آنها این است که کار بیرون از خانواده مهم‌تر از کار داخل خانه است. این امر سبب می‌شود تا حیات انسانی خانواده تحت تاثیر حیات مادی و اقتصادی محیط کار قرار گیرد. موضوع مهدکودک‌ها نیز از دیگر حربه‌های رادیکال‌ها در نبرد ضدخانواده است. آنها مهدکودک را برای افراد نیازمند به آن نمی‌خواهند بلکه حقی همگانی برای زنان می‌دانند تا اولویت‌های اجتماعی را دوباره سازماندهی کنند و زنان را از قید مسئولیت مادری آزاد سازند. به اعتقاد آنان هنگامی که مهدکودک رایگان در اختیار همگان قرار گیرد دیگر به وجود خانواده‌ی طبیعی نیازی احساس نمی‌شود. درس سوئدی سوئد نخستین دولت غیر مارکسیستی بود که آشکارا در سیاست‌های اجتماعی، اقتصادی و سیاسی خود با خانواده‌ی سنتی مبارزه کرد. الوا میردال2  یکی از جامعه‌شناسان فمینیست سوئد معتقد است: جامعه باید با همه‌ی بزرگسالان چه آنهایی که تنها زندگی می‌کنند و چه آنهایی که نوعی زندگی مشترک دارند، یکسان رفتار کند. نهاد خانواده در سوئد نه تنها قرار بود به هیچ روی مورد لطف واقع نشود بلکه می‌بایست به‌وسیله‌ی سیاست‌های اقتصادی، اجتماعی و سیاسی تخریب می‌شد.  در سال 1968 بیانیه‌ای با عنوان «خانواده مقدس نیست» مطرح شد و در آن، این موضوع مورد بررسی قرار گرفت که: «می‌خواهم خانواده را دیگر ابزاری برای سرزندگی ندانم. اجازه دهیم انسان‌های بزرگسال از نظر اقتصادی به هم وابسته نباشند و به جامعه سهم بیشتری برای مسئولیت در برابر فرزندانشان دهند. در چنین جامعه‌ای خیلی خوب می‌توانیم بدون ازدواج، به عنوان یک نهاد حقوقی، به سر بریم.» در سوئد عواطف اخلاقی سنتی به‌ویژه در موضوعاتی مانند مسائل جنسی، تقریباً به طور کامل به‌وسیله‌ی متفکران رادیکال پیشرو از میان رفته است. البته شهروندان بسیاری در آن کشور از این وضعیت ناراضی هستند. ولی هنگامی که اهرم‌های قدرت، آموزش، بوروکراسی و رسانه‌ها به تسخیر درآمدند دیگر کاری از دست مردم بر‌نمی‌آید. از سال 980 ، 63 درصد ساکنان استکهلم تنها زندگی می‌کنند. بی‌شک این یکی از علائم کامیابی دولت رفاه سوئد است که واحد بنیادین اجتماعی (خانواده) را به واحد بنیادین سیاسی (فردِ خودمختار) تبدیل کرده است! دنبال کردن چنین شیوه‌ی زندگی نیز به مراتب پیامدهایی به دنبال خواهد داشت. به طور مثال، سوئد دارای کمترین نرخ ازدواج و بالاترین نرخ جداشدن زوج‌ها از یکدیگر میان کشورهای جهان غرب است؛ و 50 درصد از کل متولدان آن نامشروع هستند. در این کشور اقدام‌های نیکوکارانه و صدقه‌های شخصی تقریباً به طور کامل از بین رفته است. بدآموزی اجباری و لزوم مراقبت از فکر دانش‌آموزان ما معتقدیم نهادهای آموزشی موجود نمی‌توانند مشکل را حل کنند، زیرا مشکل خود آنها هستد. کسانی که آموزش می‌دهند در برابر کسانی که آموزش می‌بینند وظیفه‌ی خطیری بر عهده دارند. به این معنا هر آموزگاری در حکم هدایت‌کننده‌ای به سمت حقایق زندگی (یا به سمت گمراهی آنان) است. مسأله اینجاست که میان وظیفه‌ی والدین و جایگزین‌های آنها (معلمان مدرسه) بر سر ارزش‌های محوری جامعه‌ی آزاد و آموزش همگانی، تعارضی اساسی وجود دارد. یعنی هنگامی که شهروندان مجبور می‌شوند این وظیفه‌ی شخصی را به کارکنان دولت واگذارند، همه‌ی ارزش‌های برجسته‌ی جامعه‌ی آزاد سرانجام به وسیله ضد ارزش‌هایی که جزء جدایی‌ناپذیر آموزش عمومی است، نابود خواهد شد. جان دیمس، استاد تاریخ دانشگاه ییل، معتقد است: مدرسه یکی از نهادهایی است که در فرسایش عملکرد خانواده در درازمدت مسئولیت دارد. کینگزلی دیویس3   نیز می‌نویسد: ظاهراً یکی از عملکردهای اصلی نظام آموزشی، بیگانه ساختن فرزندان با والدین خود است. اکثر تندروها که قصد تغییر جامعه، تضعیف خانواده‌ی خصوصی و تبدبل همه‌ی ارزش‌های گران‌بهای شخصی را دارند، برای آغاز کار خود راهی بهتر از تغییر محتوای آموزشی و نگارش کتاب‌های درسی تأثیرگذار پیش رو ندارند. آنچه برای این رادیکال‌ها اهمیت دارد، استحاله‌ی جامعه است. این گروه اهداف خود را از طریق برنامه‌های «تغییر فکر و ارزش‌ها» در مدارس پیاده می‌کردند و معتقد بودند مدارس باید عاملی جهت کنار گذاشتن تمایزهای اجتماعی تصنعی در جهت سازماندهی انرژی‌های کشور برای افزایش رفاه عمومی تلقی شوند. ما باید از طریق مدارس سراسر جهان مفهوم جدیدی از حکومت را اشاعه دهیم. حکومتی که از همه‌ی فعالیت‌های اشتراکی انسان‌ها استقبال می‌کند، حکومتی که نیاز به کنترل علمی و انجام فعالیت‌های اقتصادی در جهت منافع خلق را مبنا قرار خواهد داد. دیویی معتقد بود که تمام نظریه‌های آموزشی به دو اردوگاه سنتی و پیشرفت‌گرا تقسیم می‌شوند. استدلال او برای حذف سنت و میراث سنتی از آموزش این بود که اردوگاه سنتی با موضوع درس و معیارهای رفتار درست که از گذشته به ارث رسیده‌اند، سر و کار دارد. به همین دلیل طرز فکر دانش‌آموزان می‌باید طرز فکر رام، آماده‌ی پذیرش و فرمانبردار باشد. اما ریشه‌کن کردن تمام داشته‌های فرهنگی در واقع پیش‌نیاز برای ریختن چیزی دیگر در مغز دانش‌آموزان است. بدین شکل سیستم آموزشی پیشرفت‌گرا که دیویی آن را ترویج می‌کرد و در اغلب بیانیه‌های آموزشی 1960 گنجانده شده بود، نظامی ضدفرهنگی و مدافع علم محض است، به اخلاق توجه ندارد و همانند تمام نظام‌های برابری‌جویِ دیگر در پی حذف تمام سلسله‌مراتب‌های اجتماعی و اخلاقی و نیروی کلیدی برای تحلیل انرژی جامعه است. این نظام مروج بی‌تفاوتی و بی‌توجهی به قواعدی است که منشاء بیرونی دارند، بویژه قواعد اخلاقی یا اختیارات والدین. نتیجه‌ی شکل‌گیری چنین وضعیتی این است که پس از صد سال به جای آموزش باکیفیت، شاهد روشنفکری کم‌مایه، سلاح‌های گرم و سرد بیشتر در مدارس، ضرب و شتم تعداد بیشتری از آموزگاران، مواد مخدر بیشتر، مشروبات الکلی و بی‌سوادی هستیم. افزایش گروه‌های تبهکاری در دبیرستان‌ها و افزایش خشونت جوانان روندی است که با الهام از آمریکا، در مدارس کانادا نیز دنبال می‌شود. مراقبت از روح دانش‌آموزان، ارزش‌های اخلاقی و آموزش جنسی «هر آنچه را که من احساس کنم درست است، درست است و هر آنچه را که من احساس کنم غلط است، غلط است.» با آغاز دهه‌ی 1960 میلادی حرکتی برای ورود روش‌های ایدئولوژی آموزشی تهی از ارزش و غیرارشادی در مدارس آمریکا شکل گرفت. بانیان این ایدئولوژی معتقد بودند که تا زمانی‌که خود دانش‌آموزان آزادانه ارزش‌ها را برنگزینند، این ارزش‌ها اعتبار نخواهند داشت. راهنمایی‌های والدین، نه گفتن‌ها، تابوهای اجتماعی و امثال آن، به نوعی بقایای اصول اخلاقی دیکتاتوری یا انحصارطلبانه، و به معنای القای عقیده هستند. نقطه‌ی آغاز برای تمام دانش‌آموزان باید تجربه‌ی تنگاتنگ و عقلانی خودشان درباره‌ی موضوعات باشد، نه ارشادهای دیگران. ساموئل بلومنفلد4  پس از پژوهشی درباره‌ی تأثیر نظریه‌ی پیشرفت‌گرا بر آموزش در آمریکا و نقش سازمان ملی آموزش هشدار می‌دهد: حقیقت آشکار این است که کلاس‌های درسی آمریکا به محلی برای جنگ روانی شدید ضد همه‌ی ارزش‌های سنتی تبدیل شده است. این برابری‌جویی جدید برای درآمد نیست، بلکه خواهان برابری فکر است. تلاش برای «جهانی سازی» افکار دانش‌آموزان، تحمیل چشم‌اندازی واحد از طبیعت از طریق «زیست‌محیط‌گرایی» و حذف ویژگی‌های رقابتی فرهنگ‌های طبیعی از طریق سیاست «چند فرهنگی» فقط چند نمونه هستند. آموزش جهانی نوعی آموزش با انگیزه‌ی سیاسی است که به عمد ارائه ی مطالب را به سمت نتیجه مورد نظر، یعنی تغییر تفکر دانش‌آموزان، منحرف می‌کند. به عبارت دیگر این نوع آموزش اصولاً آموزش نیست بلکه تبلیغ است. آموزش جهانی در صدد است با بازنویسی کتاب‌های درسی، حقایق تاریخی را سانسور یا تحریف کند و میهن‌دوستی، احترام به پرچم و دیگر نمادهای ملی را به نفع مقوله‌ی سرزمین رویایی یعنی «جهان واحد» کمرنگ کند. کتاب‌های درسی آموزش جهانی زیر پوشش نگرانی برای محیط‌زیست، اغلب مدافع سقط جنین است. زیست‌محیط‌گرایان مدافع آموزش جهانی، مفهوم طبیعت‌پرستی عجیب و غریب عصر جدید را نیز ترویج می‌کنند. مدارس از طریق زیست‌محیط‌گرایی به طور فعال اما غیرمستقیم در کار اشاعه‌ی مکتب وحدت وجود جدید هستند. مفهومی فریبنده به این معنا که همه چیزهای موجود مقامی الهی از آن خود دارند. تکثر فرهنگی نیز یکی دیگر از تهاجم‌های آموزش جهانی است. تحت عنوان انتزاعی چندفرهنگی می‌کوشند رقابت‌های فرهنگی میان اقوام گوناگون را سرکوب کنند. در این میان برخی از والدین آگاه به برنامه‌های آموزشی مدارس اعتراض کردند، اما اتحادیه‌های رادیکال معلمان معتقدند که آموزش کودکان برای خدمت به دولت است یعنی«کودک در جایگاه شهروند آتی، نه متعلق به والدین خود که سرمایه‌ای متعلق به دولت است». نکته‌ای که در رابطه با آموزش جنسی مطرح می‌شود این است که: دیگر نیازی به هرزه‌نگاری نیست. آموزش جنسی در خدمت است. در واقع این به اصطلاح آموزش جنسی باید نوعی از آموزش ارزش‌ها تلقی شود، زیرا مطمئناً قوی‌ترین سلاح قابل تصور برای حمله به ازدواج، خانواده و جامعه است. به این ترتیب برای تغییر نظم اجتماعی، نخست باید نظم رفتار جنسی را تغییر داد. از طریق بازتعریف ماهیت رفتار جنسی خانواده می‌توان خود جامعه را نیز بازتعریف کرد. به این معنا هرگونه ارتباط میان رابطه ی جنسی و ازدواج و خانواده کمرنگ می‌شود و خانواده از نو تعریف شده تا هر گروهی از مردم را که با هم زندگی می‌کنند در بر‌گیرد و ازدواج فقط به صورت یک گزینه معرفی می‌شود. به دانش‌آموزان گفته می‌شود که اصول اخلاقی درباره‌ی امور جنسی به وسیله‌ی خود فرد نه والدین یا جامعه تعیین می‌شود. لذا در تمام مواد درسی دائم به دانش‌آموزان یادآوری می‌شود که شما همچنان بزرگ می‌شوید، باید تصمیم‌های مهمی بگیرید در مورد اینکه چه چیز از نظر شما درست و چه چیز نادرست است. نتیجه این شده که با توهم آزادسازی مردم از افکار و سبک زندگی سرکوبگر اکنون بسیاری از مردم در تمام مدت زندگی خود در بند بیماری‌های مراقبتی یا پیامدهای ناشی از آنها هستند که ممکن است به هیچ وجه رهایی از آن ممکن نباشد و دوره‌های آموزش جنسی، نوعاً عاملی برای بروز مشکلات شخصیتی و حتی انحرافات بعدی در زندگی می‌شود. مراقبت از جسم دانش‌آموزان با پذیرش سهل‌انگارانه ایدئولوژی مساوات‌طلبی دیگر فلسفه‌ی «عقل سالم در بدن سالم» حکم‌فرما نمی‌شود. همان‌طور که فکر دانش‌آموزان و ارزش‌هایشان رو به انحطاط می‌رود، جسم آنان نیز وانهاده شده تا به همان میزان رو به زوال بگذرد. بیماری‌هایی که در گذشته افراد سالمند را گرفتار می‌کرد امروزه به علت عدم تحرک جسمانی، فن‌آوری‌هایی که کارها را سهل می‌کند، غذاهای آماده، خوشگذرانی زیاد و... به سراغ گروه‌های سنی جوان‌تر و حتی در سنین دانش‌آموزی می‌رود. اگر بر روی ارتباط میان آمادگی جسمانی و ظرفیت کاری تأمل کنیم، خواهیم دید که کشوری با جوانان ضعیف‌تر، به سمت ایجاد کشوری با کارگران ضعیف‌تر، والدین ضعیف‌تر، معلمان ضعیف‌تر و خلاصه همه چیز ضعیف‌تر پیش خواهد رفت.   بنابراین هم در ایالت متحده و هم در کانادا دیگر به آموزش جسمانی و درس ورزش اهمیت چندانی داده نمی‌شود، که البته این بخشی از ایدئولوژی لیبرالیسم است، به این معنا که همه چیز باید اختیاری باشد. راه حل: مدارس را باز پس گیریم مردم به دولت اجازه داده‌اند که مهم‌ترین وظیفه ملت، یعنی پرورش فکری، روحی و جسمی جوانان را از ایشان سلب کند. دولت نیز دستاوردی اشتراکی ارائه کرده است: هزینه‌های سرانه لجام‌گسیخته دانش‌آموزان، یک امپراتوری از دیوانسالاران دانشگاهی، عملکرد نه‌چندان مطلوب علمی، سرکوب ارزش‌های محوری جامعه‌ی آزاد و لشکری از کودکان و جوانان دارای اضافه وزن و نامتناسب. به عبارت ساده‌تر اکنون عقل‌ها و روح‌های ناسالم در بدن‌های ناسالم داریم. مسأله این است که هزینه‌ی بیشتر، بوروکراسی بیشتر و مقررات بیشتر هیچ کدام نمی‌تواند مشکل روند نزولی مدارس را حل کند. واقعیت آن است که والدین و دانش‌آموزان هیچ کدام مدرسه‌ای را که می‌خواهند در اختیار ندارند و علت این امر این است که: مدارس دولتی به این منظور پدید نیامده‌اند که به والدین و دانش‌آموزان متعلق باشند تا آن نوع آموزشی را که آنها خواهان آن هستند، در اختیارشان بگذارند. آنچه باید کرد این است که چه در مدارس دولتی و چه در مدارس خصوصی، شیوه‌ای طراحی کنیم تا مانع از آن شویم که آموزگاران دارای مرام فکری خاص، گرچه با نیت خیر، دیدگاه خود را به‌ویژه در زمینه‌ی آموزش اقتصاد اشتراکی، ارزش‌های سکولاریسم یا به اصطلاح آموزش جنسی، به دانش‌آموزان تحمیل کنند . باید با تصویب قوانینی از تهاجم آموزگاران به زندگی شخصی، خانوادگی و روان‌شناختی دانش‌آموزان جلوگیری کنیم. باید در مدارس تمرینات روزانه ی بدنی به صورت الزامی وجود داشته باشد تا سلامت جوانان کشور را تضمین کند. این خواسته‌ی أکید والدین است. زیرا مالیاتی را که می‌پردازند، باید به اندازه‌ی کافی به این امر، بودجه اختصاص دهد. اشتباه فمینیسم: زنان رویاروی خانواده «نظریه‌ی فمینیسم کم و بیش شبیه مارکسیسم، جنبش‌های نوین مذهبی یا سرسپردگی‌های فرقه‌ای، آتشین و رهایی‌بخش است. همه‌ی این نظریه‌ها پیشاپیش، نه تنها از نتایجی که قرار است به آنها دست یابند، بلکه از موضع‌گیری درست درباره‌ی آن نتایج نیز آگاهی دارند. بخش عمده ی نظریه فمینیسم غیرعلمی است. واقعیت این است که هر زنی برای آنکه کاملاً فمینیست باشد، باید تمایل داشته باشد او را همجنس‌گرا بدانند. پایان دادن به سنت ازدواج شرط ضروری برای آزادی زنان است. از این رو لازم است زنان را ترغیب کنیم تا شوهران خود را ترک کنند». فمینیسم اجتماعی یا خانگی یا مادرانه در شکل سنتی یا مسیحی یا یهودی خود در قرن گذشته به شدت حامی خانواده بودند. این فمینیسم در پی ارتقای زنانگی، مادری، خانواده و در واقع خانواده‌گرایی بود. دستاورد آنها عبارت بود از جمع‌کردن زنان و کودکان از خیابان‌ها و کارخانه‌ها و بردن آنها به خانه‌ها، تا به این ترتیب کودکان تحت مراقبت قرار گیرند. نتیجه گریزناپذیر این واقعیت این است که فمینیسم پیشین اصرار داشت ساختار جامعه به‌گونه‌ای باشد تا از کودکان در درون خانواده حمایت شود. اما فمینیسم کنونی به عکس می‌کوشد جامعه را طوری بسازد که از زنان بیرون از چارچوب خانواده حمایت کند: کودکان یا می‌توانند در مهد کودک‌ها گذران زندگی کنند یا در خانه‌های در بسته تک و تنها به سر برند. فمینیست‌های اولیه به تفاوت میان زنان و مردان احترام می‌گذاشتند و عقیده داشتند که طبیعت، پرورش کودکان را به عهده زنان گذاشته و دولت موظف است از وظیفه‌ی مادری حمایت کند. نظم اخلاقی از نظر آنها بر کانون خانواده مبتنی بود. اما امروزه اخلاق بر استقلال و خودمختاری فردی مبتنی است. فمینیسم جدید جنبشی رادیکالی به شمار می‌رفت که در بسیاری اهداف با دولت رفاه مشترک بود. بنابراین ویژگی بارز این جنبش در نیمه‌ی دوم قرن 20، ماهیت سوسیالیستی و ضدخانوادگی کینه‌توزانه آن است. این نهضت با شیوه‌ای تهاجمی تمایل دولت به تجزیه‌ی خانواده (به بهانه خودمختاری فردی و به بهانه برابری محض که امری غیرممکن است) را افزایش داده. در نتیجه فمینیسم به هر کجا که می‌نگرد بهره‌کشی سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و جنسی نظام‌مند از زنان را می‌بیند و می‌گوید: ما آسیب‌دیده هستیم. ما مظلومان، ما محرومان حق داریم متنفر باشیم، تحقیر کنیم و... . آنها عقیده دارند که مرد مهم‌ترین عامل اجتماعی استثمار است و همه‌ی زنان باید خود را از قید او آزاد کنند. از اینجاست که همجنس‌بازی زنان، محور فمینیسم افراطی قرار می گیرد. در حالی‌که فمینیسم سنتی می‌کوشد خانواده را متحد سازد، گونه‌ی افراطی آن سعی دارد تحت عنوان توهم قربانی بودن، همه‌ی تاروپود جامعه‌ی آزاد را به شکلی اشتراکی بازسازی کند و این تحول را با پشتوانه‌ی مالی دلارهای مالیاتی  نظام سرمایه‌داری انجام می‌دهد. در واقع مدینه‌ی فاضله فمینیستی قرار است با پول خانواده‌های مولد همین ملت ساخته شود. فمینیسم می‌کوشد خانواده‌ی طبیعی را از بین ببرد سپس با توزیع مجدد ثروت برای همه‌ی زنان فرصت ایجاد رابطه‌ای خودمختارانه که اغلب نوعی وابستگی جدید با دولت است را فراهم آورد. به این ترتیب زنان از قید دنیای مردانه آزاد خواهند شد. مهم‌ترین فرضیات فمینیست‌های تندرو عبارتند از: اول: آنها فرهنگ را با قانون اشتباه می‌گیرند. یکی از بحث‌های فمینیست‌ها این است که گویی قدرت فرهنگ و نیروی قانون یکسان است. اغلب فمینیست‌ها مروج این اعتقاد هستند که انتظارهای فرهنگی مانند قوانین هستند و قدرت ذاتی دارند و ما از اطاعت آنها ناگزیر هستیم. اما مسأله این است که فرهنگ فقط مبنای همه‌ی انتظارهای اجتماعی، چه خوب و چه بد را مشخص می‌کند. دوم: آنان جهان خارج را به سبب آنکه آزارشان می‌دهد نکوهش می‌کنند. این واقعیتی پذیرفته شده است که ما آشکارا و از همه جهت گونه‌ای بیولوژیک هستیم و زندگی همه‌ی پستانداران طبیعی بر اساس تفاوت جنسی پایه‌ریزی شده است. با این همه این حقیقت با سرسختی انکار می‌شود. فمینیست‌های تندرو بر این نکته تأکید می‌کنند که رفتار همه ی انسان‌ها به دلیل نوع جامعه‌پذیری آنهاست. سوم: موقعی که گرفتار می‌شوند بحث را عوض می‌کنند. هرگاه به تناقض‌های منطقی موجود در برنامه‌ی فمینیست اشاره می‌شود آنها با روی آوردن به موضوعی جدید به آن پاسخ می‌دهند. آنها اکنون ناخواسته از استدلال مخالف با نظریه‌ی خود حمایت می‌کنند و با اظهار اینکه زن و مرد دارای خصلت‌های طبیعی، روان‌شناختی و احساسات زیباشناختی متفاوتی هستند در واقع بحث جبر بیولوژی را که از سوی مخالفان آنها مطرح می‌شود با قدری برتری برای زنان پذیرفته‌اند. منتقدان آنها این شیوه را «برترپنداری زنانه» می‌نامند. چهارم: آنها می‌کوشند هر دو نوع حقوق را مطالبه کنند. بدین ترتیب تناقض در استدلال فمینیسم به تناقض در مطالبه‌ی حقوق متناقض می‌انجامد. آیا فمینیست‌ها باید به سبب اینکه با مردان متفاوت هستند حقوق ویژه‌ای بطلبند و مورد رفتار متمایزی قرار گیرند یا به دلیل اینکه دقیقاً مانند مردان هستند باید در پی حقوق برابر باشند؟!  چنین به نظر می‌رسد که آنان هر وقت مقاصدشان ایجاب کند هر دو نوع حقوق را می‌طلبند. زنان در جنگ: جبهه‌ی نظامی، جبهه‌ی مهدکودک، جبهه‌ی خانه در این جا به سه عرصه اصلی که جنگ کنونی ضدارزش‌ها در آن صورت می‌گیرد نگاهی می‌اندازیم. هر یک از این عرصه‌ها نشان می‌دهد که به نام برابری دروغین میان زن و مرد، بر سر جامعه خود چه می‌آوریم. جبهه ی نظامی لبه تیز ایدئولوژی فمینیسم حضور یا عدم حضور زنان در نبردهای نظامی است؛ زیرا نیروی نظامی ذاتاً دنیایی مردانه است. اصولاً مردان و زنان نگرش‌های کاملاً متفاوتی به مسأله‌ی جنگ و به طور کلی مسأله کشتن دارند. این موضوع یکی از مسائلی است که خانواده‌ها را عمیقاً تحت تاثیر قرار می‌دهد. زیرا وقتی کشوری این پیش‌فرض غیر قابل دفاع را (که زنان با مردان برابرند و در میدان جنگ نیز به اندازه ایشان توانایی دارند، پس باید به خدمت فراخوانده شوند) پذیرفت، چه کسی زیان می‌کند؟ بار دیگر این کودکان هستند که قربانی ایدئولوژی فمینیسم می‌شوند. در عین حال بر خلاف عقیده‌ی فمینیست‌ها، زن، زن است و مرد، مرد. این دو با هم تفاوت دارند. صرف کشش جنسی بین این دو در حکم سلاحی به نفع دشمن است. چرا که حضور زنان در جنگ بالقوه می‌تواند باعث شود انگیزه سربازی که به امید دیدار دوباره‌ی همسر و خانه خود می‌جنگد، کمتر و کمتر شود. حتی اگر سربازی وابستگی عاطفی خاصی هم نداشته باشد، لطافت و جذابیت زنانه میل به کشتن و نفرت از دشمن را در او کاهش می‌دهد و بر چگونگی تصمیم‌گیری او تأثیری منفی می‌گذارد. در نتیجه مداخله‌ی فمینیسم در ارتش نه به منظور بهبود کیفیت نیروهای نظامی که با هدف پیشبرد جنگ ایدئولوژیک فمینیستی در جبهه‌ی خودی طراحی شده است و حتی ارتش را از درون تضعیف می‌کند. در عین حال حضور بیشتر زنان در ارتش به این معناست که تعداد بیشتری کودک به دست مادربزرگ‌ها یا پدربزرگ‌های خسته و سالخورده یا افراد دیگر سپرده می‌شوند. جبهه‌ی مهدکودک فمینیست‌ها هنوز پاسخی به این بحث که مهدکودک‌ها نمی‌توانند جای خانواده را بگیرند نداده‌اند. جنبش فمینیسم فقط بازتاب فرهنگی است که خود مدعی انتقاد به آن است. حقیقت فمینیسم انبوه زنان آشفته و خسته از کاری است که کودکان خود را به مهدکودک‌ها می‌سپارند و به سوی شغل کم دستمزدی می‌شتابند که حتی به آن علاقه هم ندارند. منطق فمینیست‌ها از گذشته تاکنون این بوده: برای اینکه زنان با مردان برابر باشند و از استثمار در جامعه‌ای مردسالار آزاد شوند باید مراقبت از کودکان بر عهده ی دولت باشد. هیچ چیز غیر از مهدکودک‌های همگانی که با بودجه‌ی مبتنی بر مالیات دولت اداره می‌شوند نمی‌تواند طرفداران تندرو این نظریه را راضی کند. به هر صورت بحران اصلی، مهدکودک‌ها نیستند، بلکه بحران، مالیات‌ها و ارزش‌هاست. مالیاتی که دولت رفاه می‌گیرد به اضافه‌ی تورم باعث شده سطح رفاه زندگی مردم پایین بیاید. مردم نیز برای حفظ سطح زندگی مجبورند به هر کاری دست بزنند. از جمله اینکه سرپرستی کودکان خود را به مهدکودک‌های رایگان موجود در نظام یارانه‌ای بسپارند. نکته‌ی اصلی در نظام سنتی ما این بود که این نظام به طور خاص بر اساس واقعیت‌های جسمانی مادران بنا شده بود. در این نظام همه چیز متوجه حفاظت و تداوم چیزی بود که اغلب زنان به طور طبیعی بیشترین علاقه را به آن دارند. اکنون همه چیز متوجه فعالیت‌های بیرونی (فعالیت‌های تجاری که موردعلاقه‌ی شاید اغلب مردان است) و نهادهای دولتی که مورد علاقه‌ی سیاستمداران و سوسیالیست‌هایی است که اکثرشان مرد هستند، شده است. پس بحث مهدکودک بحث نیاز کودکان به فضای مهدکودک نیست. بحث جنگ داخلی ما بر سر ارزش‌هاست و در بیشتر مواقع حتی به طور ناخواسته بحث بر سر «بیگانگی با خویشاوندان» است. چیزی که در تمام کشورهایی که به سمت کابوس سوسیالیسم گام برداشته‌اند، یافت می‌شود. این دولت‌ها بر پایه‌ی زنجیره بی‌پایانی از منطق و انسان‌دوستی اجباری به حیات خود ادامه می‌دهند و به حکم طبیعت خود برای اینکه بتوانند آزادانه روی مردم نفوذ داشته باشند باید اشتیاق خویشاوندی را خاموش کنند. جنبش مهدکودک‌ها رکن اصلی این سیاست است. تحریف ارزش‌های اساسی جامعه دقیقاً همان چیزی است که فمینیست‌ها می‌خواهند. این مسأله به طور مستقیم به چیزی می‌انجامد که جوزف سبران  آن را از خودبیگانگی یا ترجیح ایدئولوژیک امر غیرعادی بر امر عادی نامیده است که نتیجه‌ی همه سیاست‌های عمومی نظام‌های اشتراکی است. والدین شاغل خواستار مهدکودک هستند، اما آنچه کودکان می‌خواهند پدر و مادرشان است. کودک همان‌قدر که به غذا نیاز دارد به حضور مادر نیز نیازمند است. غیبت مادر ناگزیر حس نیرومندی از خسران و خشم ایجاد می‌کند. جبهه ی خانه: خط فکری فمینیسم بر این باور است که همه‌ی خشونت‌های خانوادگی نتیجه‌ی مردسالاری و به دلیل عدم موازنه‌ی قدرت در ازدواج است. نتیجه‌ی منطقی، آن است که زنان نیز در دفاع از خود به خشونت متوسل می‌شوند. در نتیجه‌ راهکار فمینیست،  مقصر شمردن مرد در مورد مسأله‌ی خشونت خانوادگی به منظور بی‌اعتبار کردن خانواده‌ی طبیعی است که به دخالت بیشتر دولت، تنفر بیشتر از مردان، پرهیز هر چه بیشتر از ازدواج ، بی‌فرزند بودن بیشتر، طلاق بیشتر و... روی می آورند. همجنس‌بازی رویاروی خانواده تمام گروه‌های اجتماعی، بروز خارجی یک دسته از ارزش‌های مشترک و متمایز هستند. مسأله این است که گروه‌های سیاسی قدرت، از طریق سوء‌استفاده از مفهوم حقوق فردی، گروه‌های اجتماعی اصیل را نابود می‌کنند و در این روند نهادهایی چون خانواده، کلیسا و... که با همه به طور برابر برخورد نمی‌کنند، باید نابود شوند. درباره‌ی همجنس‌بازی روشن است که برای جامعه‌ای طبیعی (نرمال) بسیار بهتر است که به خاطر سلامت اجتماعی خود با همجنس‌بازان ناعادلانه برخورد کند، تا اینکه به جهت رعایت عدالت نسبت به آنان، به کل جامعه بی‌عدالتی روا دارد. همجنس‌بازان رادیکال می‌خواهند به هر قیمتی خانواده‌ی طبیعی را نابود کنند، زیرا صرف وجود این خانواده، همجنس‌بازان را غیرطبیعی معرفی می‌کند. در نتیجه آنها نیازمند عملیاتی هستند تا تمام تفاوت‌های میان خود و دیگر مردم را که دارای عادات طبیعی جنسی و اجتماعی هستند، از بین ببرند. آنها از جامعه صرفاً تساهل حقوقی درباره‌ی عادات و رفتارهای خود را نمی‌خواهند، بلکه خواهان آن هستند که همگان این عادات و رفتارها را تایید و تصدیق کنند. مسأله این است که همجنس‌بازان از هرزه‌نگاری خشن نیز لذت می‌برند. اصولاً رابطه تنگاتنگی میان همجنس‌بازان و هرزه‌نگاری وجود دارد. جنبش افراطی همجنس‌بازی/ هرزه‌نگاری، به نابودی اصول اخلاقی و حریم‌های سنتی کمر بسته است. باید این فکر که هرزه‌نگاری صرفاً آزادی بیان است از ذهن‌ها دور ریخته شود. هرزه‌نگاری پیامدهای بسیاری دارد و در مجموع برداشتی از زنان و کودکان به جامعه تحمیل می‌کند که سبب ترویج خشونت، آزار جنسی و انحراف می‌شود. هرزه‌نگاری مسأله‌ی آزادی فردی یا انتخاب فردی نیست، مسأله‌ی جامعه در مجموع است. در مورد تمام گزینه‌های فردی دیگر نیز که در جوامع انسانی صورت می‌گیرد، این امر صادق است. گزینش، همواره شخصی است، اما پیامد این گزینش، اجتماعی خواهد بود.  طاعون همجنس‌بازان و مسائل سیاسی ایدز ایدز، نخستین بیماری تحت حمایت سیاسی در دنیای مدرن است و به طور قطع با رفتار پرمخاطره‌همجنس‌بازان ارتباط دارد. این بیماری در ابتدا نام سرطان همجنس‌بازی، یا (GRID) (نقص ایمنی مرتبط با همجنس‌بازی) گرفت. اما به سبب فشار سیاسی جهت رفع بدنامی از همجنس‌بازان، نام آن تغییر یافت. در همه دوران‌های دیگر جوامع انسانی به هر وسیله قابل دسترس متوسل می‌شدند تا خود را از خطر انقراض در اثر یک بیماری مهلک، حفظ کنند، اما در مورد ایدز وضعیت متفاوت است. فرآیندی که بر اطلاعات ما از این بیماری حاکم است و مانع از آن می‌شود که واقعیت صریح را بدانیم، به طور کامل سیاسی است. همجنس‌بازان هم این را می‌دانند، به همین دلیل است که گروه‌های لابی آنان از بیماری ایدز به صورت سیاسی استفاده می‌کنند تا اطلاعات را تحریف، توده‌ی عوام را تحمیق، حقیقت را پنهان، بدنامی را از خود رفع، و دستور کار جنسی خود را ترویج کنند. بنا به عللی که به شدت با تداوم و عادی‌سازی همجنس‌بازی مرتبط است، لابی همجنس‌بازان در تلاش خود برای تحریف و سانسور اطلاعات همگانی درباره‌ی ایدز، متحد عمل می‌کنند. راهبرد آنها بدین شرح است: • همجنس‌بازان برای جلوگیری از بدنامی با آزمایش اتوماتیک همه‌ی گروههای پرمخاطره همچون بیماران بستری در بیمارستان مخالفت می‌کنند. • آنها با قوانینی که پزشکان را ملزم می‌کند به شریکان جنسی بیماران مبتلا به ایدز این موضوع را اطلاع دهند، مخالفت می‌کنند. • آنها با موانعی که برای اهدای خون دارند مخالف هستند و عقیده دارند که اهدای خون بستگی به خود آنها دارد. • آنها توانسته‌اند در ایالات متحده و کانادا به گونه‌ای اعمال نفوذ کنند که با افراد مبتلا به ایدز در جایگاه افراد ناتوان تحت حمایت، برخورد شود. شما نمی‌توانید فردی را که مبتلا به ایدز است از کار اخراج کنید و ... تمام آنچه گفته شد نشان می‌دهد که ناقلان این بیماری مرگبار توانسته‌اند سیاستمداران و مسئولان بهداشت عمومی را متقاعد سازند که خود، بیماریشان را به اطلاع دیگران می‌رسانند. این در واقع همان پندار نادرست لیبرالیستی است. در عین حال این گروه از افراد حمایت شده که رفتار غیرطبیعی آنها باعث گسترش بخش اعظم بیماری ایدز شده به جای تغییر رفتار خود، به هر تلاشی دست می‌زنند تا باور عمومی را درباره‌ی این رفتار تغییر دهند. سقط جنین یا نسل‌کشی نامرئی رویاروی خانواده فلسفه‌ی متمرکز بر ایدئولوژی آزادی فردی، عزت نفس و البته آموزش‌های فراگیر ارزش‌های به اصطلاح اخلاقی که یکی از شاخه‌های اصلی‌اش آموزش جنسی است، می‌آموزد که خوب و بد به انتخاب فردی بستگی دارد و چون خوب و بد مطلق وجود ندارد، همجنس‌بازی، سقط جنین و کلاً مسائل مرتبط با اخلاق به پسند شخصی افراد بستگی دارد. فلسفه‌ی آزادی فردی در واقع، تمام ارزش‌های دیرین را ریشه‌کن می‌کند و این کار را از طریق جدا ساختن فرد از هرگونه احساس تکلیف اجتماعی در برابر چیزی متعالی یا چیزی غیر از نفس خود صورت می‌دهد. در نتیجه سقط‌جنین به اصلی‌ترین مسأله برای سازماندهی جنبش‌های زنان تبدیل شده است. خصمانه‌ترین صداهایی که خواستار سقط جنین بنا به درخواست هستند، به جنبش فمینیست رادیکال مدرن تعلق دارد. آنها مباحث کاملاً ضد و نقیضی را مطرح می‌کنند، اما باید ریشه‌ی عقایدشان را بررسی کرد. بحث اصلی آنها این است که زنان و مردان اساساً یکسان هستند، اما به سبب زایمان و پرورش فرزندان، وظایف خانگی و اجتماعی نابرابری بر دوش زنان نهاده شده و آنان را به قربانیان تحت ستم مردسالاری تبدیل کرده است. رادیکال‌ها به شدت کوشیده‌اند این نابرابری را با واگذاری وظایف مربوط به تولد و تربیت فرزند به دیگران، از بین ببرند. آنها می‌خواهند با رام‌کردن مردان و در صورت لزوم با زور آنها را وادارند تا بخش بیشتری از این وظایف را بر دوش گیرند یا ترجیحاً سخت‌ترین بخش آن را (به لحاظ زمان و هزینه) به دولت آن هم در شکل مهد کودک رایگان واگذارند. به عقیده‌ی آنان فقط در این صورت است که زنان هم مانند مردان به آزادی می‌رسند. عنصر اصلی برنامه‌های آنها مطالبه صریح و بی‌چون و چرای «تسلط بر جسم خود» از طریق سقط جنین مبتنی بر پشتیبانی مالیاتی است. همین که رادیکال‌ها متوجه شدند مردم از حق سقط جنین بی‌حد و مرز حمایت نمی‌کنند، موضوع حق سقط جنین را کنار گذاشته و در صدد یافتن اهداف بالاتری برآمدند تا هدف اصلی را که سقط جنین است پوشش دهد. برخی از این اهداف در شعارهایی همچون: آزادی یعنی انتخاب/ کودک ناخواسته نه/ زن حق کنترل بر بدن خود را دارد، نهفته است: - آزادی یعنی انتخاب: رادیکال‌ها با زیرکی کل مسأله را از حق سقط جنین به حقوق مدنی تغییر داده و بحث را در لفافه‌ی واژه‌ی خوش‌طنین آزادی می‌پیچند. از همین جاست که عبارت «طرفدار انتخاب» طراحی شده تا به طور ضمنی هر کس بنا به هر دلیلی مخالف سقط جنین باشد، مخالف آزادی به شمار آید. - کودک ناخواسته نه: سوئدی‌ها سال‌ها پیش بر روی تابلوهای تبلیغاتی خود می‌نوشتند که «فرزند آری، اما وقتی که ما او را بخواهیم» اما مطمئناً توجیه این نکته که حق حیات فرد به این بستگی داشته باشد که فرد دیگری او را خواسته یا نخواسته باشد، یک ورشکستگی اخلاقی است. این فرآیند به طور معمول با سقط آغاز شده، با نوزادکشی به پیش می‌رود و با قتل دلسوزانه (اتانازی) به پایان می‌رسد. - زن حق کنترل بر بدن خود را دارد: مدافعان سقط جنین عقیده دارند که اشغال رحم مادر به وسیله‌ی جنین نوعی توسل به زور در مورد مادر است و هیچ جنینی حق «بست‌نشینی» در آن را ندراد. در نتیجه جنین موجودی است که به خواست خود در رحم مادر جای گرفته، لذا مادر حق دارد بر جسم خود تسلط داشته باشد. قتل دل





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 117]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن