واضح آرشیو وب فارسی:جام جم آنلاین:
جام جم آنلاین گزارش می دهد انتقام تلخی که فرزندان مهاجران غیر مجاز خواهند گرفت « مگه چی می شه یکی بخری؟» سرم را بالا می آورم و پسرک را برانداز می کنم ؛ تنی نحیف، صورتی گرد، دو چشم بادامی، پوستی گندمی و پر از کک مک روی گونه ها و موهایی طلایی و به هم ریخته ، شبیه کرک و پر جوجه های نورس . لبخند می زنم و فکر می کنم اگر می شد دست بزنم به آن موهای نرم طلایی، حتما مرتب شان میکردم.
با دست راستش، دستی را که گذاشته ام روی میز سنگی وسط پارک تکان می دهد و من چشمم می افتد به یک قلب تیر خورده که روی سرمازدگی دستش با خودکار نقاشی کرده است. دستم را پس می کشم. « چند ساله ای ؟» می خندد. « چی می شه یکی بخری؟» یواشکی تبلتم را روی میز دید می زند:« توی پارک، کامپیوتربازی می کنی؟» می گویم « مطالعه می کنم . منتظر یکی از دوستانم هستم . اگر بنشینی جواب سوالم را بدهی یکی برای خودم می خرم، یکی برای دوستم . » فال ها را طرفم می گیرد: « دو تا بخر، بعد حرف بزنیم. اسمم ابراهیمه. » دو تا فال بر می دارم. « مدرسه می روی؟» نچ می گوید و ابروهایش را بالا می اندازد. دستش را می گذارد زیر چانه اش. « یه بازی میاری ، بازی کنیم با کامپیوترت؟» می گویم « بازی ندارد. باید دانلود کنم . اگر صبر کنی...» در فاصله ای که ابراهیم چشم انتظار بارگذاری بازی است تعریف می کند که خودش ، دو خواهر 4 و 5 ساله اش ، مادرش و پدر کراکی اش، افغانی اند. در حاشیه تهران زندگی می کند و هر روز همراه 10 -15 تا بچه دیگر ، با ون به شهر می آید و شب هم با همان ون بر می گردد. صاحب وانت، همانیست که برای ابراهیم فال می آورد و برای بقیه رفقایش، لواشک و گل و خرده ریزهای دیگر که بفروشند و به همین خاطر سهم اصلی پولی که آنها در می آورند مال اوست. ابراهیم می خواهد پزشک شود اما نه سواد دارد ، نه برگه هویت و به همین خاطر در مدرسه ثبت نامش نمی کنند. قاچاقی به ایران آمده است و الکی لاف می زند که هزار بار قاچاقی از این طرف مرز، رفته آن طرف اما وقتی می پرسم « افغانستان چه جور جایی است؟ » نمی داند و حرف را عوض می کند « من 9 سالمه . تو چند سالته ؟» ابراهیم حالا 9 ساله است و یادش می آید که در هفت سالگی ، خانم معلم افغانی داشته است که در حاشیه تهران برای او و خیلی از بچه های مهاجر شبیه اش کلاس درس برگزار می کرده تا خواندن و نوشتن یادشان بدهد اما مسئولانی آمده اند و در کلاس را تخته کرده اند و آنوقت بچه افغان های قاچاقی ، فرار کرده اند توی آلونک های تاریک شان که پنجره های گل اندود دارد تا به نظر متروکه به نظر برسد؛ و خدا خدا کرده اند که پیدا نشوند و برگردانده نشوند به وطن شان. ابراهیم حالا 9 ساله است ، اما بلد نیست چیزی بخواند، بلد نیست چیزی بنویسد و هنوز دلش می خواهد وقتی بزرگ شد پزشک شود و مثل من یک تبلت هم بخرد برای خودش که با آن بازی کند. ابراهیم حالا 9 ساله است، با قلبی نقاشی شده روی دستش و یک مشت فال که بلد نیست آنها را بخواند و شاعرشان را نمی شناسد ، با پدری که صبح تا شب پول فال های سبز و قرمز و سفید ابراهیم را می چسباند سر سنجاق قفلی و می گیرد روی « فندک اتمی» تا در نشئگی خواب های خوش ببیند و مادری، که افسردگی دارد و ابراهیم هنوز نمی فهمد چرا صبح تا شب گریه می کند و دو خواهری که وقتی بزرگ شوند ، اگر با سیب زمینی خوردن های دائم، سوء تغذیه نگیرند و نمیرند ، مثل ابراهیم بی سواد می مانند و فال فروش می شوند یا گلفروش یا ... می پرسد « بازی نیاوردی ؟ » و بی تاب یکی از پاها را تکان می دهد و باد ، با موهای طلاییش بازی می کند. می گویم « هنوز دانلود نشده ...» به دست های سرمازده ابراهیم نگاه می کنم که قرار نیست در سال های آینده کسی را شفا بدهند. او جزء کوچکی از آماریست که همین تازگی ها علی کاظمی ، رئیس اداره کل فنی قوه قضائیه از وضعیت کودکان کار خیابان مهاجر غیر قانونی به ایران ارائه داده است ؛ آماری که می گوید 80 درصد این کودکان، بی سواد یا کم سوادند و حتی اوراق هویت هم ندارند و به همین خاطر راحت تر از بچه های دیگر می شود از آنها سوء استفاده کرد. او جزء همان کودکانیست که مدیرکل اتباع و امور خارجه وزارت کشور درباره شان می گوید حتی اگر غیر مجاز باشند می توانند درس بخوانند اما آنها که هیچ نوع اوراق هویتی ندارند از درس خواندن محروم می شوند ، اما هم دیده های ما و هم گواه افغان ها ثابت می کند چه غیر مجازهایی که اوراق هویت دارند و چه آنها که ندارند، به هر حال از تحصیل محرومند. به ابراهیم می گویم « این قلب نقاشی شده روی دستت مال کیه؟» قرمز می شود « هیچکی » می گویم « درس نخوانی که دکتر نمی شوی ابراهیم. هر طور شده برو دنبال درس .» می گوید« کجا برم دنبال درس ؟ مدرسه راهم نمی دهند ولی نترس. من دکتر می شوم. بازی نیامد ؟» تبلتم خاموش می شود. می گویم « باطری اش تمام شد . » اخم می کند . میگویم « بگیر خودت نگاه کن . » شانه بالا می اندازد و بلند می شود؛ فال ها را به سینه اش می چسباند و زمزمه می کند « خیلی نامردی ...نامرد....» پسرک چشم بادامی موطلایی ، قهر می کند و می رود سراغ زوج جوانی که نشسته اند روی یکی از نیمکت ها و گپ می زنند و من، فکر می کنم به چیزهای دیگری که نمی داند مثلا این که او و باقی همسن و سال هایش ، تاوان جرم والدین شان را پس می دهند و به همین خاطر، از تحصیل محروم شده اند در حالی که هیچ نقشی در قانون شکنی بزرگترهای شان ندارند؛ یا این که او قرار نیست پزشک شود، همسن و سال های بی نام و نشانش هم ، با سواد نمی شوند . البته شکی نیست که ورود قاچاقی افغان ها به ایران قابل چشم پوشی و بخشایش نیست و به اقتصاد ایران آسیب می زند و در این سال ها کشورمان با مشکلات زیادی برای ساماندهی آنها و بازگرداندن شان به افغانستان مواجه شده اما حقیقت این است که ابراهیم و بقیه بچه های شبیه او ، به احتمال زیاد، در سال های آینده هم از ایران نخواهند رفت و در بزرگسالی حتما یاد می گیرند مثل والدین شان آلونک هایی با پنجره های گل اندود برای پنهان شدن بسازند و اینجا باقی بمانند تا ما کشته های مان را برداشت کنیم . ما حاصل کارمان را در سال های بعد به چشم خودمان می بینیم و باور می کنیم کودکانی که از باسواد شدن و مهارت آموزی محروم شان کردیم در بزرگسالی برای سیرکردن شکم خود و خانواده های شان کاری جز ارتکاب بزه و آسیب زدن به جامعه بلد نیستند و به این ترتیب خواسته یا ناخواسته ، شاید انتقام شان را از جامعه ای که آنها را بخاطر گناه والدین شان مجازات کرده است، بگیرند. پس باید همین امروز چاره ای اساسی اندیشید. مریم یوشی زاده - خبرنگار جام جم آنلاین
یکشنبه 11 اسفند 1392 10:13
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جام جم آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 35]