واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین: آخرین روز زندگی مولانا وبلاگ > اعلمی فریمان، هادی - سرم را در گور ،روی لحد گذارید.می خواهم در روز حشر،زودتر از بقیه پا به عرصه قیامت بگذارم
اتاق دوباره لرزید،این بار شدیدتراز قبل.شمعدانی از روی رف به زمین افتاد و شکست.یکی از یاران وحشت زده به تکه های شمعدانی نگاه کرد.بیرون از اتاق،صدای گریه و ناله مردم به گوش می رسید.یک هفته ای می شد که تمام قونیه از زلزله ای خفیف می لرزید و همه را در وحشت و هراسی بسیار فرو برده بود.گروهی از مردم از بیم فروریختن خانه،به خارج از شهر رفته و آن هایی که مانده بودند،با کم ترین تکان،به بیرون از خانه می گریختند.دیگر هیچ جا سرپناه امنی برای ماندن نبود.اما حسام الدین بی توجه به تکان های مکرردر گوشه اتاق سر در گریبان خویش فرو برده بود.کسراخاتون و سلطان ولد،چشم به مولانا دوخته بودند. مولانا که تب تمام صورتش را برافروخته بود،با لبخندی طنزآلود به خود اشاره کردو گفت"نترسید!زمین لقمه چرب می خواهدو بزودی چون در آغوشش گیرد،آرام خواهدگرفت" با شنیدن این حرف،کسراخاتون با اندوه به گریه افتادو سلطان ولد بغض کرده با دست،صورتش را پوشاند.در اواخردفترششم بود که مولانا به طور ناگهانی،مجالس فیه مافیه و مثنوی را با وجوددرخواست و اصرار بسیار سلطان ولد و حسام الدین تعطیل کرد.گویی دیگررمقی برای به پایان رساندن این آخرین دفتر برایش باقی نمانده بود.از آن پس،سکوتی دردناک جای آن همه شور و هیجان را گرفت و مجال صحبت کردن را از او سلب کرد. دراین ایام سن مولانا به 68سال می رسید.اکنون دراین سکوت مقدسی که به آن پناه برده بود،اندیشیدن به روزمرگی و آن چه که در اطرافش در جریان بود همگی را به کناری نهاده بود و تنها به عشق و لحظه ی وصال می اندیشید.درهمین اوقات بود که تب ناگهانی به سراغش آمد و هرازگاهی هم از شدت تب،آگاهانه و یا ناخودآگاه شعری می خواند.یک باربه سلطان ولد که از شدت بی خوابی و پرستاری شبانه رنجور و افسرده شده بود،اشاره کردتا چندلحظه ای استراحت کند،اما چون او با احترام امتناع کرد،زیرلب خواند: "روسربنه به بالین،تنها مرا رهاکن. ترک من خراب شبگرد مبتلا کن. برشاه خوبرویان واجب وفا نباشد. ای زردروی عاشق،تو صبرکن،وفاکن. دردی است غیرمردن ،آن را دوا نباشد. .پس من چگونه گویم ،کاین درد را دوا کن؟ در خواب،دوش،پیری در کوی عشق دیدم. بادست اشارتم کردکه عزم سوی ما کن.
هنگامی که صدرالدین قونوی عارف بزرگ شهرکه بارها دیگران را علیه اش تحریک کرده بود،به دیدنش آمد،کاسه دارویی که ساعت ها از خوردنش خودداری کرده بود،از دست او گرفت و خورد و در مقابل آرزوی شفای او،با لحنی درآمیخته به شوق و یقین زمزمه کرد: "چه دانی تو،که درباطن چه شاهی همنشین دارم. رخ زرین من منگر،که پای آهنین دارم.
درروزهای آخرهیچ نشانی از ترس و تشویش در چهره اش دیده نمی شد.سرانجام در آخرین لحظه ها،پس از خاموشی چند روزه،همه را به دور بسترش فراخواندو با صدایی بریده بریده و لرزان،این چنین لب به سخن گشود:"اگر دین کسی رابرگردن دارم،ادایش کنید...واگردین من برگردن کسی است،آن را می بخشم" آن گاه نفسش گرفت.اندکی مکث کرد و دوباره ادامه داد:"می خواهم نمازم را شیخ صدرالدین بخواند..."این بار سرفه های پی درپی،مجال حرف زدن را ازاو گرفت.کسرا خاتون که بغضش ترکیده بود،اشک ریزان سرش را جابجا کرد و دستی بر پیشانی خیس و برافروخته اش کشید.سرفه بندآمده بود.نگاهش را به اطرف گرداند.چشمش به جماعتی سبزپوش افتاد که اتاق را پرکرده بودند،گویی درانتظار پایان سخنش بودند.لحظه ای را به یاد آوردکه در پشت بام خانه(در کودکی)با آن ها به آسمان رفته بود.از شوق لبخندی زد و دستش را با اشتیاق به طرفشان درازکرد.کسراخاتون دستش را گرفت و نوازش کرد.شتاب زده ادامه داد:"سرم را در گور ،روی لحد گذارید.می خواهم در روز حشر،زودتر از بقیه پا به عرصه قیامت بگذارم" صدای گریه همه بلندشد.نگاهی بدون حسرت به آن ها کرد.رعشه ای تمام بدنش را فراگرفت.نگاه مشتاقش را به جانب جماعت سبزپوش که به طرفش می آمدند،نگه داشت و آرام شد.
خلاصه صفحات آخر کتاب مولوی نوشته داریوش عابدی.انتشارات مدرسه.چاپ سوم 1387
شنبه 10 اسفند 1392 - 11:16:30
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 42]