تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 16 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):هر چیز دارای سیماست، سیمای دین شما نماز است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1814270198




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

روایتی از یک رزمنده ضد گلوله


واضح آرشیو وب فارسی:نامه نیوز:
روایتی از یک رزمنده ضد گلوله
پناه بر خدا! عجب غطلی کردم ها. دلم می خواست گلوله بیاید. بیا! این گلوله. حالا چه خاکی به سرم بریزم؟ خدایا چه کار کنم. توی تپه گیر افتاده ام. به نقل از سایت جامع آزادگان: خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذاب‌هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده مجید بنشاخته(سجادیان) است: 
 
دلم برای منصور و مجید، هم ولایتی هایم، خیلی تنگ شده بود. من در تپه ی شهید چمران بودم و آن دو در مقر روح الله. تصمیم گرفتم سری به آن ها بزنم. هنوز فاصله ی زیادی از مقرمان دور نشده بودم که ناگهان عراقی ها شروع به تیراندازی کردند. هفت، هشت روز بود که از آمدن ما می گذشت و تا آن روز، خبری از تیراندازی دشمن نبود. کم کم داشت باورم می شد که جبهه و خط مقدم هم مثل جاهای دیگر، امن و امان است و خبری از تق و توق تفنگ نیست. بین مقر ما با مقر روح الله، حدود ۷۰۰ متر فاصله بود. 
 
عراقی ها لحظه به لحظه بر شدت تیراندازی می افزودند. حسابی ترسیدم و دست و پایم را گم کردم. ماندم که چه کنم. اگر روی زمین می خوابیدم، ممکن ترکش خمپاره بخورم و اگر هم می دویدم امکان داشت مورد اصابت تیر مستیم دشمن قرار بگیرم. خیلی سریع به اطرافم نگاهی انداختم. گودال پریدم. گلوله بود که از چپ و راست و بالا و پایین می آمد و از کنار گوشم عبور می کرد. صدای «وینگه» فشنگ ها را به خوبی می شنیدم. با خودم گفتم: 
 
ـ پناه بر خدا! عجب غطلی کردم ها. دلم می خواست گلوله بیاید. بیا! این گلوله. حالا چه خاکی به سرم بریزم؟ خدایا چه کار کنم. توی تپه گیر افتاده ام. اگر زخمی بشوم، خواهم مرد چون کسی نیست که فریادم برسد. برای دیدن مجید و منصور وقت گیر آوردم ها! 


گلوله و خمپاره و توپ لحظه ای امان نمی داد و مثل این بود که عراقی ها می خواستد ده روز گذشته را جبران کنند. چندین بار خمپاره این طرف و آن طرف گودالی که داخلش پناه گرفته بودم، منفجر شد. حسابی ترسیده بودم. اگر همان جا می ماندم مرگم حتمی بود. کافی بود خمپاره ای داخل گودال سقوط کند و آن وقت کارم تمام بود. برای یک لحظه «شجاع» شدم. شاید هم ترس، عقلم را زایل کرد. 
 
ناگهان از جا بلند شدم و با همه قدرتی که داشتم شروع به دویدن به طرف مقر خودمان کردم. خمپاره این طرف و آن طرفم منفجر می شد و من یک نفس می دویدم. هر طور بود خودم را به مقر رساندم و داخل سنگری رفتم. گوش هایم داغ شده بود و قلبم می سوخت از قفسه سینه بیرون بزند. عرق مرگ روی بدنم نشسته بود. وقتی بی حال داخل سنگر افتادم، تازه فهمیدم جبهه و خط مقدم، چه جای خطرناکی است! 
 
چندی بعد مجید و منصور توسط دوستان مشترک پیام فرستادند که به دیدارشان بروم. به آن ها پیام دادم: 
 
ـ یک بار آمدم، بس است. اگر دلتان برای من تنگ شده، شما بیایید. شما امانت دار خوبی نیستید. خوب از امانتی که مادرم به شما سپرده بود، نگه داری کردید!




1392/12/6





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: نامه نیوز]
[مشاهده در: www.namehnews.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 128]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن