واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین:
تقلید از فیلمهای فرهادی چه فضیلتی دارد؟ وبلاگ > بادی، نزهت - فیلم "ملبورن" به کارگردانی نیما جاویدی یکی دیگر از آثاری است که در این چند سال اخیر بر اساس تقلید و الگوبرداری از سینمای اصغر فرهادی ساخته شده است. ظاهرا به نظر می رسد که تکرار فرم داستانی فرهادی و خلق فضای معماگونه و پرتعلیق فیلمهایش کار آسانی است و همین که چند نفر از طبقه متوسط در یک موقعیت ناگزیر وادار به دروغگویی و پنهانکاری شوند و سعی کنند علت و مقصر بحران رخ داده را بیابند، به فیلمی با حال و هوای سینمای فرهادی منجر می شود اما "ملبورن" و نمونه های مشابه نشان می دهد که این فیلمها نه از لحاظ ساختار داستانی و بصری می توانند به عمق و پیچیدگی فیلمهای فرهادی دست یابند و نه از لحاظ جهان بینی و دیدگاه نهفته در فیلم از تاثیرگذاری و غنای آثار فرهادی برخوردارند.
هسته مرکزی داستان در فیلمهای فرهادی از اتفاقی بسیار عادی و روزمره ساخته می شود و تنش اصلی از دل همان مسائل به شدت معمولی به وجود می آید و بعد فرهادی همان اتفاق ساده را چنان چند لایه و پیچیده و در هاله ای از ابهام و عدم قطعیت نشان می دهد و مرز میان گناهکاری و بی گناهی را برمی دارد که دیگر امکان قضاوت درباره آن آسان نخواهد بود و به راحتی نمی توان میزان مقصر بودن افراد را تعیین کرد. به همین دلیل نوع واکنش شخصیتها در تنگنای ناگزیری که به آن دچار شده اند، یکی از همان رفتارهای معمول و همیشگی از سر ناچاری و ناتوانی است که بتدریج معلوم می شود همین برخوردهای بی اهمیت می تواند به چه بحران های اخلاقی و فاجعه های تراژیکی منجر شود.
اما در فیلم "ملبورن" نوع اتفاقی که می افتد، از همان اول فاجعه ای تلخ و هولناک است که هر کسی در آن موقعیت را چنان وحشت زده و دستپاچه می کند که اصلا نمی تواند اینقدر سریع و راحت با موضوعی به این دلخراشی کنار بیاید و مثل شخصیتهای فیلم با این خونسردی و حسابگری دروغ بگوید و نقش بازی کند و دست به پنهانکاری بزند و با فراغت دنبال علت ماجرا و مقصر اصلی بگردد تا خودشان را خلاص کنند.
درواقع چون بسط و گسترش موقعیت اصلی به درستی صورت نمی گیرد و باورپذیر نمی شود، فیلم در میانه دچار خلأ و وقفه می شود و ریتم داستان از نفس می افتد و همه رفت و آمدهای دیگران هیچ تاثیری در بحرانی کردن ماجرا ندارند و نمی توانند آن التهاب لازم را بیافریند و ما در یک خانه خالی با دو شخصیت مستأصل مواجه می شویم که تمام مدت نوزاد مرده را در آغوش می گیرند و جلوی دیگرانی که اساسا تهدیدی به حساب نمی آیند، بی دلیل صحنه سازی می کنند و دست به فریبکاری می زنند و چنان به فکر موقعیت و آینده و سفر خود هستند که انگار هیچ حس عاطفی و انسانی در آنها وجود ندارد و حتی برای لحظه ای نمی توانند تصور کنند که این بچه معصوم می توانست بچه خودشان باشد. به همین دلیل با وجود اینکه فیلم از پایان تکان دهنده ای برخوردار است اما آن گریه پایانی پیمان معادی در ماشین تأثری برنمی انگیزد و به دل نمی نشیند و تصمیم و انتخاب پایانی شان را می توان به خرده جنایت های زن و شوهری تعبیر کرد که جای هیچ گونه همدلی با شخصیتها را برای ما نمی گذارند.
درحالی که در فیلمهای فرهادی پایان تراژیک از دل اشتباهات کوچک شخصیتها برمی آید و خطای یکی به گناه دیگری منجر می شود و درنهایت آنها برای خروج از دایره بسته تباهی شان چنان بی پناه و تنها به نظر می رسند که آدم از این همه بی رحمی جهان دلش می گیرد. به همین دلیل با وجودی که با نوعی فروپاشی اخلاقی و تباهی جمعی در فیلمهای فرهادی مواجهیم اما نگاه او چنان غمخوارانه است که گویی سهمی از تحمل اندوه و نومیدی انسان امروز را تقبل می کند.
هرچند اگر نیما جاویدی می توانست آن فرم داستانی پیچیده و عمیق آثار فرهادی را تکرار کند و به همه آن جزئیات و ظرائف در روابط شخصیتهای فیلمهایش دست یابد و ریتم نفسگیر و پرالتهاب او را حفظ کند و حتی همان جهان بینی و نگرش همدلانه اش با زوال اخلاقی انسان امروز را ارائه دهد و درنهایت توانسته بود فیلمی بسازد که نمونه موفق تقلید از فرهادی به حساب بیاید، باز هم با اثری دست دوم مواجه بودیم که نمونه عالی و اصیل آن را پیش از این دیده ایم و چرا وقتی اصل جواهر را در اختیار داریم، باید به جنس بدلی آن رضایت دهیم؟
چهارشنبه 16 بهمن 1392 - 11:11:19
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 100]