واضح آرشیو وب فارسی:ایرنا:
آخرین ساعات زندگی بورقانی به روایت یک دوست تهران - ایرنا - 13 بهمن ماه سالروز در گذشت «احمد بورقانی» روزنامه نگاری سیاست مدار است که در سال 1386 راه ابدیت در پیش گرفت و امروز به همین مناسبت دوست و همکارش در صفحه فیس بوکش خاطره از آخرین ساعات زندگی او را بازگو کرده که خواندنی است.
حمید هوشنگی از مسئولان و مدیران سابق خبرگزاری جمهوری اسلامی ایرنا و از دوستان مرحوم احمد بورقانی، در صفحه فیس بوک خود یادداشتی منتشر کرده که در آن شرح حالی از آخرین ساعات زندگی این دوست قدیمی اش را نوشته است.
سابقه کاری بورقانی در این یادداشت این گونه بیان شده است: احمد روزنامه نگار و سیاست مدار اصلاح طلب، سخنگوی ستاد تبلیغات جنگ از سال 66 تا پایان جنگ، سرپرست دفتر خبرگزاری جمهوری اسلامی ایران در سازمان ملل از سال 68 تا 71، معاون مطبوعاتی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی از سال 76 تا بهمن 77، نماینده مجلس ششم و عضو هیئت رئیسه مجلس از سال 79 تا 82 و همچنین عضو شورای عالی خبرگزاری جمهوری اسلامی از 76 تا 84 و شورای نظارت بر صدا و سیما از سال 79 تا 81 بود. وی در 13 بهمن سال 1386 بر اثر سکته قلبی درگذشت.
در بخش نخست یادداشت می خوانید : « عصر شنبه ١٣ بهمن ٨6 وقتی از درب دفتر کارم وارد شد هرگز باور نمی کردم تا ٣ ساعت دیگر چه مصیبتی رخ خواهد افتاد.
نمیدانستم آخرین ساعت دیدار یارست و دفتر من شاهد یکی از سخت ترین لحظات زندگی . احمد کمی گرفته بود.
بازهم غافلگیرم کرد با پیشدستی در سلام و بوسه ای بر گونه. دو ساعتی قبل از آن به من زنگ زده بود , قرار بود آن شنبه شب شوم , به مبارک باد دوستی رویم که تازه خانه ای خریده بود. گفت حمید, بجای ساعت 6 , ساعت 4 میایم, کمی گپ بزنیم. استقبال کردم.
سه هفته ای می شد که از سفر خارج آمده بودم و در آن سه هفته چندین بار با هم دیدار و وگفتگو کرده بودیم و سرکی به چند کتابفروشی و قدمی در خیابان بخارست. در تمامی ٢٨ سالی که دوست بودیم همیشه دلم برای دیدارش پرمی کشید...»
در بخش دیگری از این یادداشت آمده است : « اندکی کار داشتم, به کارم مشغول شدم و احمد به کتاب خواندن . هر چند دقیقه یکبار سر از کتاب بر می داشت تا برایم بخشی از کتاب را به خواند که بسیار جالب بود و بعد قهقهه ای یا زهرخندی...»
هوشنگی در ادامه نوشته است :« ساعت به شش نزدیک میشد. قرار بود ساعت هفت از دفتر روانه خانه دوست مشترک مان شویم. در گپ بعدی, از مشکل دانشجویی گفتم که در میخواست به رودهن منتقل شود و دچار مشکلات اداری و کاغذ بازی شده بود. احمد معطل نکرد, تلفن زهرا دخترش را گرفت. زهرا گویا در اتوبوس بود واز دانشگاه به خانه برمیگشت. گپ صمیمانه احمد با زهرا, بسیار شیرین بود و هر دو خندان.
هیچکس خبر نداشت, دو ساعت بعد, زهرا گریان ترین زهرای تهران خواهد بود. کلی شادی و عشق در گفتار پدری که دخترش را بسیار دوست می داشت در این مکالمه ده دقیقه ای رد و بدل شد. احمد در پایان از زهرا خواست آخر شب یاد آوری کند که برای انتقال یک دانشجو, نامه ای به نویسد.
کمی دیگر گپ زدیم, به نگاه کردن چند عکس که من از یک منطقه خوش آب و هوا در نزدیکی پلور گرفته بودم. احمد با دیدن آن زیبایی طبیعت و آن کلبه روستایی, که چندین بار در آن افتخار پذیرائی خود و خانواده اش را در آن داشتم گفت, حمید, دیگر دلم نمی خواهد درشهر زندگی کنم, کاش جایی مانند اینجا بود که از هیاهوی شهر و بعضی ها به آن پناه می بردم و ….
ساعت به شش و نیم نزدیک می شد. احمد به سهام , پسر بزرگش زنگ زد و حال و احوالی دوستانه, جوک مانند وبا تقلید لهجه ی شیرین مردم یکی از نواحی ایران. لبخند بر لبانش بود از این گفتگو و چه شیرین بود این آخرین مکالمه پدر و پسر. ساعت به 6.4٠ رسیده بود. یکباره به یادم افتاد بد نیست وقت را غنیمت بشمرم و از قنادی وزرا, برای خانه دوست, شیرینی بگیریم.
به احمد گفتم من ده دقیقه ای میروم و بر میگردم. دفتر را ترک کردم, سه چهار دقیقه بعد, برادرم زنگ زد که من دارم میایم, شیرینی و گل هم گرفته ام. آماده اید؟ گفتم منتظر تو هستیم. بدون رفتن به قنادی, به دفتر برگشتم. »
و یادداشت این گونه ادامه یافته « احمد به عادت مالوف, روی مبل دراز کشیده بود و یک چایی روی میز جلویش. هوا سرد بود. در حالیکه به آشپزخانه میرفتم پرسیدم چایی تازه میخورد؟ جوابی نداد. برای خودم چای ریختم , به اتاق که برگشتم متوجه شدم که احمد خیره به کتابی که در دست دارد نگاه میکند. دلم هری ریخت, گفتم احمد میدانی که من حال و هوای اینجور شوخی ها را ندارم. کم …. بریز ! احمد حرفی نزد.
چشمانش کمی قرمز شده بود. دیوانه شدم. بلافاصله به اورژانس زنگ زدم و بدوستی که دکتر رضا خاتمی را خبر کند. دکتر در خاتمی در ١5 دقیقه خود را به دفترم رساند.
پرسنل اورژانس آمده بود و برادرم نیز. تیم دو نفری اورژانس چندین آمپول در دهان احمد ریختند. و تنفس مصنوعی و مشغول عملیات احیاء .
دکتر خاتمی که به شدت نگران بود گفت معطل نکنید باید به بیمارستان رسانیده شود. به سهام و خانمش زنگ زدم که فوری به بیمارستان قلب بیایند.
دکتر خاتمی خودش همراه احمد و پرسنل اورژانس به داخل آمبولانس رفت و ما نیز روانه بیمارستان قلب شدیم. آمبولانس آژیر میکشید و احمد در حال پرواز بود.»
هوشنگی نوشته است : « دقایق سیاهترین شنبه شب زندگیم به کندی و انتظار و امید می گذشت. دکتر رضا از اتاق احیاء بیرون آمد و نگاهش به زمین بود و گویا, دنیا بر فرق همه آوار شده بود.
احمد تنها در فاصله ای کمتر از یک ساعت پس از آرزو برای فرار از شهر و هیاهو, وارد بهشت شده بود.»
نقل از پارسینه
اول**1104
انتهای پیام /*
: ارتباط با سردبير
[email protected]
12/11/1392
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ایرنا]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 66]