واضح آرشیو وب فارسی:جام نیوز:
لحظههای به یاد ماندنیتر
اسماعیل شایق گفت: «میروم جایی که آتش کمتری باشد تا نماز بخوانم.» بعد از مدتی از چند نفر سراغش را گرفتم. همه بیخبر بودند، یکی از بچهها گفت: « سر سه راهی، یک خمپاره 60 در نزدیکی او به زمین خورده و او به سختی زخمی شده است.»
به گزارش سرویس جام مقاومت به نقل از فارس؛ این روزها مقارن است با آغاز عملیات پیروز مندانه کربلای5. این حمله اگر چه خسارات و شهیدان فراوانی را به همراه داشت اما رزمندگان اسلام و فرزندان حضرت روحالله توانستند در یک نبرد سخت و نفسگیر موفقیت بزرگی به دست آورند و دنیا را خیره شجاعت خود کنند. دشمن اصلا تصور نمیکرد درست چند روز بعد از عملیات کربلای 4 نیروهای ایرانی بتوانند دست به چنین عملیات وسیعی بزنند و موفق هم بشوند اما دست غیب الهی تقدیر دیگری را رقم زده بود. مطلب پیش رو برشی است از کتاب «به دنبال آن گمشده» که روایتی خواندنی دارد از این عملیات ظفرمند: روز خیلی سختی داشتیم. عراق تلاش میکرد از سمت راست ما که گردان حضرت زینب علیها سلام مستقر بود، نفوذ کند. پاتکهای پی در پی با آتش خیلی سنگین همراه بود. آن روز، بر اثر آتش پر حجم دشمن در خط اول و خطوط پشت، بیشتر مسئولان لشکر وارد محور شدند و عقب رفتند. سری به لشکر سمت چپ زدم. غنایم بیشماری از دشمن گرفته بودند؛ سی - چهل دستگاه تانک و نفربر و تعداد زیادی اسیر که در حال تخلیه کردن آنها بودند. ظهر شده بود. از گردان حضرت زینب علیها سلام جز فرمانده و چند نفر دیگر، کسی باقی نمانده بود. گروهی شهید و مجروح و گروهی خسته و ناتوان، به عقب رفته بودند. باید خط آنها را هم تأمین میکردیم. یکی از گروهانها و معاونان گردان را به آنجا فرستادم. قرار بود شب را در آنجا بمانیم. به افراد گفتم که با هوشیاری کامل، پاس بندی و به نوبت استراحت کنند، تا توان آماده ماندن را داشته باشیم. بعد در سنگر کوچکی که فقط با چند گونی ساخته شده بود، دراز کشیدم، تا لحظهای استراحت کنم. هنوز خواب نرفته بودم که مسئولان گردان امام مهدی (عج) به بالینم آمدند و گفتند: « قرار است امشب از اینجا عملیات را شروع کنیم. آمدهایم قدری توجیه بشویم. » یکی از بجهها را همراه آنها فرستادم تا منطقه را بر ایشان توجیه کند. دوباره دراز کشیدم. دو شب بود که استراحت نکرده بودم و تازه در خوشی خواب فرو رفته بودم که با شوک هیاهوی بچهها از خواب پریدم. دیدم دارند عقب میکشند. پرسیدم: « چه خبر است؟ » گفتند: « عراق حمله کرده و خط را گرفته. » سردرگمی عجیبی نیروها را گرفته بود. تعداد کمی مانده بودند، بقیه هم در حال تخلیه خط بودند. دستم را بالا بردم و با فریاد « الله اکبر » به طرف جلو دویدم؛ به سمتی که مسئولان گردان امام مهدی (عج) برای توجیه رفته بودند؛ جایی که گمان می رفت الان عراق تصرف کرده است. تعدادی از بچهها هم دنبال من آمدند. این کار آن قدر سریع انجام شد که وقتی به نیروهای خودی رسیدیم. به گمان اینکه عراق هستیم، آرپی جی را طرف ما گرفتند و قصد شلیک داشتند که یک نفر، از دور، مرا شناخت و دست آرپی جی زن را گرفت. گفته بود: « چه کار می خواهی بکنی؟ این رنجبر است که دارد به طرف ما میآید.» وقتی به آنها رسیدیم، چند نفرشان مجروح بودند: از جمله جعفر عباسی. نبرد با عراقیها ادامه داشت. بعد از اینکه پاتک دشمن درهم شکست، مجروحان را به عقب آوردیم. ناصر ورامینی، جعفر عباسی را عقب آورد. او را همراه با مجروحان، سوار یک تویوتا، سوار یک تویوتا - مهمات106 بار زده بود- کردیم و عقب فرستادیم. پاتکهای عراق، بیوقفه، همراه با آتش شدید ادامه داشت. تا شب، دو- سه ساعتی مانده بود. تانکهای دشمن تا چهارصد- پانصد متری ما جلو آمده بودند. گلولههای آرپیجی، بیش از این، به آنها اجازه جلو آمدن نمیداد. تیربارها و تک تیر اندازها امان افراد پیاده عراق را- که در میان نخلستانها سرگردان بودند- بریده بودند. تعداد ما هرچه که میگذشت، کمتر میشد؛ ولی همه محکم ایستاده بودند. حملات عراقیها، با فراگیر شدن تاریکی، رو به کاهش گذاشت. برای نگهبانی و جواب پاتکهای احتمالی دشمن، نیرو خیلی کم داشتیم. مسوولان گروهانها در خواست نیرو میکردند. آن شب، گردانهای دیگر عملیات داشتند. من از وضعیت نیروها با خبر بودم و باید با همین نیروی کم مقاومت میکردیم. نیروها برای نگهبانی سازماندهی شدند. یک دسته را هم برای تأمین جلو گذاشتیم. شب از نیمه گذشته بود. گردان امام مهدی (عج) برای حمله، جلو آمد. همان روز، معاون گردان و یکی از فرماندهان گروهان گردان امام مهدی (عج) شهید شدند. در بیسیم هم فقط اسم ناصر ورامینی را میشنیدم. وقتی سوال کردم، معلوم شد فرمانده گردان هم مجروح شده و عقب رفته است. هنوز گردان به خط نرسیده بود که دو گلوله خمپاره بین آنها خورد و گروهی از بچهها را گلچین کرد. با بیسیم در جریان کار گردان بودم ولی این مرا راضی نمیکرد. وقتی عملیات شروع شد، تصمیم گرفتم خودم را به ورامینی برسانم تا اگر کاری باشد، انجام بدهم. یکدفعه از خط صدای هلهلهای بلند شد. خودم را به خط رساندم. یکی از بچهها گفت: « عراقیها حمله کردند.» و دیگری با صدای بلند، همان حرف را تکرار کرد. آتش شدیدی سرتاسر خط را فرا گرفت. یک کامیون عراقی پر از مهمات، جلو خط ما منهدم شد. چند دقیقهای با انفجارهای پیدرپی، منطقه، روشن و سر و صدا بلند بود. چند سنگر که نزدیک کامیون قرار داشتند، آتش گرفتند که به سرعت خاموش شدند. جریان را پیگیری کردیم. از این قرار بود که چند عراقی که در نخلستان، جلوتر از بقیه بودند، راه را گم کرده و خط ما را با خط خود اشتباه گرفته و از خاکریز بالا آمده بودند. بچهها آنها را می بینند و ایست میدهند و بعد، دو طرف آتش میکنند؛ اما عراقیها در تاریکی شب، موفق به فرار میشوند. نخلستان تا چند دقیقه زیر آتش ما بود. بعد از فرو نشستن آتش کامیون، خودم را به ناصر ورامینی رساندم. ده نفر در حالی که بیسیم در دست داشتند، ناصر را دوره کرده بودند. بیسیمچیهای دو گروهان و گردان بودند که همگی مجروح و زخمی، کارشان را با موفقیت به اتمام رسانده بودند. خاکریزها برپا شده بود و بچهها داشتند سنگر میزدند. خداحافظی کردم و به گردان برگشتم. صبح، بعد از نماز خبر رسید که گردانی آمده تا جای ما مستقر بشود. نزد فرمانده آن گردان رفتم. گفت: «مأموریت ما اینجاست.» با عقب تماس گرفتم. یکی از مسوولان لشکر گفت: « منطقه را تحویل آن گردان بدهید و به عقب برگردید.» برای اینکه خط شلوغ نشود و عراقیها آتش نریزند، به بچهها گفتم سریع، از جلو خالی کنند و عقب بروند. کل گردان رفتند. هنوز داشتم فرمانده گردان جدید را توجیه میکردم که مسوول محور لشکر سر رسید و به فرمانده آن گردان گفت باید جای دیگری مستقر شوند. خط خالی شد. مجبور شدیم با چند نفر باقیمانده، حدود نیم ساعت در کل خط گردان نگهبانی بدهیم. بالاخره گردانی از لشکر خودمان آمد و ما بعد از توجیه شدن فرمانده آن، به عقب برگشتیم. به مقر گردان که رسیدیم، سوار کامیون و کمپرسی شدیم و به طرف جاده خرمشهر- اهواز راه افتادیم. در 54 کیلومتری خرمشهر پیاده شدیم و از آنجا با اتوبوس، به پادگان معاد رفتیم. فردای آن روز، در حالی که سه عملیات سخت و نبرد جانانه را پشت سر گذاشته بودیم، به مرخصی رفتیم. لحظههای به یاد ماندنیتر جلال اکبری، صبح عملیات به من گفت: « بروم کناری نماز بخوانم و برگردم.» او رفت و دیگر برنگشت. وقتی بچهها سراغش را از من گرفتند، جواب درستی نداشتم. گفتم: « حتما رفته دنبال مجید سپاسی.» بعد از مدتی، یکی از بچهها خبر آورد او را در اورژانس دیده که به سختی از ناحیه پا مجروح شده است. جلال الان جانباز است. در گرماگرم پاتکهای دشمن، اسماعیل شایق از دیگران برو بیا داشت. در همان حال گفت: « میروم جایی که آتش کمتری باشد تا نماز بخوانم.» او هم رفت؛ بیآنکه برگردد. از چند نفر سراغش را گرفتم. همه بیخبر بودند، تا اینکه یکی از بچهها آمد و گفت: « سر سه راهی، یک خمپاره 60 در نزدیکی او به زمین خورده و او به سختی زخمی شده است.» چند نفر را صدا زدم تا او را عقب ببرند. شایق هم به خیل جانبازان پیوست.
۱۳۹۲/۱۱/۵ - ۰۸:۰۳
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جام نیوز]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 32]