واضح آرشیو وب فارسی:برترین ها: طغیان علیه بیولوژی
اشخاصی که بیخودی مُردند
تاریخ پر از زن ها ومردهایی است که جانشان را برای باورهایشان به خطر انداخته اند، یا حتی در این راه کشته شده اند ولی چیزی که در کتاب های تاریخ نوشته نمی شود، مشتی آدم های احمق است که جانشان را داده اند تا به چیزهایی برسندکه برای هیچ کس جز خودشان اهمیت نداشته.
مجله چلچراغ: تاریخ پر از زن ها ومردهایی است که جانشان را برای باورهایشان به خطر انداخته اند، یا حتی در این راه کشته شده اند ولی چیزی که در کتاب های تاریخ نوشته نمی شود، مشتی آدم های احمق است که جانشان را داده اند تا به چیزهایی برسندکه برای هیچ کس جز خودشان اهمیت نداشته. برای مثال، این آدم هایی که اینجا می بینید، چیز بسیار مهمی را ثابت کرده اند؛ مردن برای انجام دادن کاری بیخود بسیار ساده است.
فرانز رایشلت
می خواست اثبات کند که: هم مخترع قابلی است و هم نیروی گرانش بر او اثر نمی کند.
شیوه: فرانز رایشلت خیاط بود؛ رویای اختراع وسیله ای را داشت که به انسان اجازه دهد پس از سقوط از ارتفاع بلندی، به سلامت روی زمین بنشیند. (احتمالا پس از پریدن از یکی از آن ماشین های پروازی که در زمان خودش چیز نویی محسوب می شد.)
در واقع چه چیزی را اثبات کرد: قانون جاذبه نیوتن. مهمتر از آن، او ثابت کرد که سقوط کردن از ارتفاع بلند منجر به مرگ می شود؛ حتی اگر به شکل اتفاقی یکی از لباس های راحت و مناسب را پوشیده باشید.
«کت نجات» رایشلت قرار بود کاربردی شبیه همان چتر نجات ها داشته باشد. امتحان اصلی این اختراع او، در سال 1912، وقتی بود که باید از برج ایفل، جلوی چشم تماشاچی های زیادی، پایین می پرید. کاملا می توانید تصور کنید که چه اتفاقی افتاد.
خوشبختانه برای کاربران اینترنتی، و بدبختانه برای رایشلت، از شکست تراژیک او فیلمبرداری شده و یکی از اولین ویدئوهای پربازدید اینترنتی محسوب می شود.
فکر کردن به اینکه رایشلت چه فکری کرده ودست به این کار خطیر زده، کار بسیار دشواری است. حتی بت من هم در «شوالیه تاریکی» برای این کار از حقه های سینمایی استفاده کرده، هر چند بروس وین مزیت استفاده از وسایل پیشرفته سینمایی و لباس هوشمند را داشته است و خودش چند پارچه را برای دوختن کتش به هم وصله پینه نکرده بود، و فرانز! لعنتی! او بت من است.
باندو میتسوگوروی هشتم
میخواست اثبات کند که: شکست ناپذیر است، دست کم وقتی حرف از سموم است.
شیوه: باندو میتسوگوروی هشتم بازیگر ژاپنی نمایش های کابوکی بود و آنقدر در این کار خوب بود که دولت ژاپن به او لقب «گنجینه ملی زنده» داده بود؛ عنوانی که در سال 1975، وقتی در عوض زنده بودن، مرد، حالتی طعنه آمیز به خود گرفت.
روز 16 ژانویه همان سال، میتسوگورو با دوستانش به رستورانی رفت و چهار جگر فوگو سفارش داد. شاید این ماهی ها را با اسم ماهی پفی بشناسید؛ ولی به آن ماهی مرگ هم می گویند، چرا که وقتی این ماهی ها آنقدر سمی هستند که هر بار در ساحل حتی دست و رویتان را می شویید، باید تیم پزشکی بالای سرتان باشد.
قصد میتسوگورو این بود که مصونیتش را برابر سموم اثبات کند؛ آن هم با قورت دادن چهارتا از این ماهی هایی که به شکل معمول می توانند هر کسی را بکشند.
در واقع چه چیزی را اثبات کرد: چرا او فکر می کرد مصون است؟ می توانیم حدس بزنیم اصلا فکر نمی کرد، و او از آن آدم هایی بودکه فقط دوست داشتند در یک جمع خودشیرینی کنند. هفت ساعت پس از بلعیدن این چهار جگر، میتسوگورو مرد.
طبق گفته متخصصان ماهی فوگو در ویکی پدیا، قربانی نوروتوکسینی که در جگر فوکو وجود دارد، «در سراسر این خودکشی کاملا هوشیار می ماند، ولی به خاطر فلج شدن، نه می تواند حرکت کنتد، نه می تواند صحبت کند و کمی بعدتر نفس هم نمی تواند بکشد و در نتیجه آن خفه می شود.»
این یعنی میستوگورو در حالی مرد که به دوستانش نگاه می کرد که به او اشاره می کردند و می گفتند می دانند او اوضاعش به هم ریخته ولی از آنجا که نمی تواند شرطی را که باخته، پرداخت کند، دست کم پول میز را حساب کند.
گری هوی
می خواست اثبات کند که: شیشه های مرتفع آسمانخراش شکستنی نیستند.
شیوه: گری هوی وکیلی از تورنتوی کانادا بود که شهرتش را مدیون شوخی «آخرین واژه های مرد زنده» است. آخرین واژه های اومربوط می شود به اینکه شیشه های پنجره دفتر کارش در طبقه 24 مرکز تورنتو دومینیون نشکستنی اند. خودتان حتما می دانید کار به کجا کشید.
در واقع چه چیزی را اثبات کرد: همانطور که ممکن است حدس زده باشید (آنقدر حدس زده اید که خودتان شرلوک هولمز شده اید!)، گری این تئوری اش را با کوبیدن بدنش به شیشه های پنجره امتحان کرد. او از شیشه گذشت و به سمت مرگش شیرجه زد و دسته ای کارورز عصبی را که به شدت ترسیده بودند رها کرد تا با حرارت درباره آخرین واژه های او جوک بسازند.
چیزی که این داستان را هراسناک می کند، این است که پنجره در دومین تلاش او شکسته شد. ظاهرا گری نتوانسته پس از اولین تلاشش آرام بگیرد. می توانیم صحنه را اینطور تصور کنیم:
گری: بچه ها! این پنجره ها نمی شکنند.
(همه می خندند.)
گری: نه، واقعا گفتم. بیایید امتحانش کنیم ولی این کار را در خانه نکنید، بچه ها!
(گری خودش را به سمت شیشه پرت می کند و همه فریاد می زنند. شیشه سر جایش می ماند و صدای تشوق زننده کارورزها بلند می شود.)
گری: تشویق هایتان را نگه دارید. من با یک بار امتحان کردن مقاومت این شیشه ها راضی نمی شوم.
(صورت گری تیره می شود.)
گری: ای پنجره! بگذار ببینم از چه ساخته شده ای!
(گری 30 قدم عقب می رود و با سرعت به سمت پنجره می دود، به سبک سوپرمن، و خود را به شیشه می کوبد. این بار، پنجره راه می دهد و او را روانه دنیای مردگان می کند.)
شاید بهترین بخش داستان (یا بدترین بخش، اگر برای جان انسان ها ارزش قائلید) این است که در واقع شیشه نبود که شکست. قاب پنجره در رفت و همین دلیل سقوط گری شد.
بنابراین، به روشی، گری حرفش را ثابت کرد، هر چند این مایه تسلی خانواده اش نیست. با اینحال، گری حالا هر جا که هست، از کارورزهایی که در اتاق بودند، سوالی درباره اعتقاد به روح دارد!
کریستوفر مک کندلز
می خواست اثبات کند که: به آسودگی های سطحی زندگی مدرن نیازی ندارد، دیوانه.
شیوه: هر کسی، در جایی از زندگی اش، دوست دارد به همه چیزهای اطرافش پشت کند. برای بعضی ها این می تواند شروع دوباره ای در کشور دیگری باشد، برای بعضی دیگر، خط کشیدن دور تمام زندگی شان است. کریستوفر مک کندلز، دیوانه!، تصمیم گرفت خانواده اش و زندگی شهری را کاملا ترک کند.
مک کندلز «ماتریالیسم پوچ جامعه آمریکایی» را خوار می شمرد و از آن فرار کرد تا در حیات وحش آلاسکا زندگی کند؛ آن هم با هیچ غذا یا تجهیزاتی. درست به همان روشی که طبیعت می خواهد!
در واقع چه چیزی را اثبات کرد: اینکه جامعه سرمایه داری فاسدی که او اینقدر از آن بیزار بود، دقیقا تنها چیزی بود که او را زنده نگه می داشت. با این وجود کتابی که درباره زندگی مک کندلز نوشته شده و فیلمی که درباره اش ساخته شده، به کلیت این موقعیت نگاه مثبتی دارد. بسیاری از آلاسکایی ها عقیده دارند که او بسیار احمق بوده که چنین شیوه زندگی ای را بدون دانستن مهارت و داشتن تجهیزات مثل نقشه وقطب نما و حتی عقل سلیم، برگزیده است.
یکی از رنجرهای پارک آلاسکا گفته: «اگر نظر من را درباره مک کندلز بخواهید، سریعا می گویم که اصلا آدم باجرأتی نبوده، بلکه یک احمق بی ملاحظه بود. اول اینکه او وقت کمی صرف کرد تا درباره زندگی در حیات وحش چیزی یاد بگیرد. او حتی وقتی به اینجا رسید، نقشه ای از منطقه نداشت. اگر حتی یک نقشه کوچک داشت می توانست از این مخمصه نجات پیدا کند. در اصل کریس خودکشی کرد.»
وای! مردی که تصمیم گرفت ثابت کند ما نیازی به چیزهای پوچی مثل خانه و برق نداریم، تبدیل به پوستر انسان بیماری شد که در رسانه ها دست به دست می گشت. کارت درست است، کریس.
جف دایلی و پیتر بورکوفسکی
می خواستند اثبات کنند که: مردان آهنی بازی های ویدویی دهه 1980 بودند.
شیوه: جف دایلی و پیتر بورکوفسکی نوجوانانی، به ترتیب 18 و 19 ساله، شیفته بازی های ویدیویی بودند. بازی انتخابی آنها، بازی مشهور «برزرک» بود، که در آن بازیکن ها شخصیت چماق شکلی را کنترل می کردند که در مکان پر پیچ و خم خطرناکی گیر افتاده که توسط دشمنان رباتی شکلی اشغال شده اند.
حرارت جف و پیتر برای این بازی تبدیل به حرصی وسواس گون شده بود. شاید بگویید وسواسی مرگبار ولی به طور قطع از عنوان فیلم «جذابیت مرگبار» آدریان لین استفاده نمی کنید، چون هیچ ربطی به موضوع ندارد.
در هر حال، آنها روز به روز به محیط اطرافشان بی اعتناتر شدند و مصمم بودند که ثابت کنند یک بار برای همیشه ... این هم ربطی به سیروس الوند ندارد! - استادان بی بدیل این بازی در دنیا هستند.
در واقع چه چیزی را اثبات کردند: اگر شما از نظر جسمی اوضاع مناسبی نداشته باشید، حتی بازی های ویدیویی می توانند ورزش بی نهایت مناسبی برایتان باشند.
جف دایلی، در سال 1981 پس از ثبت امتیاز خیره کننده 16660، بر اثر حمله قلبی درگذشت.یک سال بعد، پیتر بورکوفسکی، دو امتیاز بالای مشابه کسب کرد و کمی پس از آن او هم بر اثر همان حمله قلبی درگذشت. خب، ما نمی خواهیم بگوییم بازی های ویدیویی بد هستند ولی این را می پرسیم که آیا بازی کردن تا جایی که از بخش های حیاتی زندگی تان، مثل روابط اجتماعی، سلامت جسمانی و حتی نمردن، غافل بمانید، کار خردمندانه ای است؟
برخی می گویند شاید جف و پیتر دچار نارسایی قلبی بوده اند ولی این فقط یک حدس است. چیزی که در ظاهر واقعیت دارد، اعتیاد به بازی های ویدیویی و ایضا رایانه ای است؛ مرضی ذهنی که در سال 2005 هم جان جوان 28 ساله کره ای را، پس از 50 ساعت بازی استارکرافت، گرفت. تنها چیزی که می توانیم بگوییم، این است که کاش برنده شده باشند.
جنیفر استرنج
می خواست اثبات کند که: بیخودتر از مسابقات رادیویی، این است که خودتان را برای این مسابقات به کشتن بدهید.
شیوه: جنیفر استرنج زن کالیفرنیایی 28 ساله و صاحب سه فرزند بود. تا آنجا که می دانیم زندگی کاملا عادی داشت تا اینکه این فرصت را دید که بهترین وسیله بازی سال را به دست بیاورد؛ نینتندو. والدین نصف شب برای به دست آوردن این بازی صف کشیده بودند.
در سال 2007، یکی از ایستگاه های رادیویی - که بنا نیست نامش فاش شود - مسابقه ای ترتیب داده بود با عنوان «خودتان را نگه دارید تا نینتندو برنده شوید»، که در آن رقبا باید بدون استفاده از دستشویی، مقدار زیادی آب می خوردند. جایزه همانطور که دوباره حدس زده اید، یک نینتندو بود. و جنیفر استرنج احساس کرد به یکی از این دستگاه ها با چنان شدتی نیاز دارد که می تواند علیه هزاران سال الزامات بیولوژیکی طغیان کند و ثابت کند نیازی به دستشویی ندارد.
در واقع چه چیزی را اثبات کرد: جنیفر بر اثر وضعیتی که «مسمومیت با آب» نامیده می شود، مرد؛ که دلیلش وجود مقدار زیادی مایعات در بدن است و منجر به عدم تعادل کشنده ای در مغز می شود.
از طرفی می توانیدبگویید خب او این کار را برای فرزندانش کرده ولی یادتان باشد که این همه جان کندن و استرس های غیرطبیعی را برای برنده شدن دارویی شفابخش برای بچه هایش تحمل نکرده. فقط یک نیتندوی لعنتی بود. و این تنها موقعیت در زندگی اش نبود؛ اگر چند ماه صبر می کرد، می توانست یکی از آنها را ارزانتر از قیمت آن زمانش، از فروشگاهی بخرد.
همه کسانی که در این ایستگاه رادیویی این مسابقه را طراحی کرده بودند اخراج شدند و جنیفر هم، برای اینکه با این کارش دست به خودکشی زده، برنده نشد. امیدواریم دست کم برنده این مسابقه از نینتندویش لذت برده باشد.
تاریخ انتشار: ۲۳ دی ۱۳۹۲ - ۰۹:۴۶
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: برترین ها]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 58]