واضح آرشیو وب فارسی:جام نیوز:
![](http://media.jamnews.ir/medium1/1392/10/07/IMG12023389.jpg)
نبرد پیرمرد افغان با ارتش سرخ روسی تنها با یک برنو
در یکی از روزهای برج سرطان 1363بابه حبیبالله با تفنگ برنو قدیمی، پتک آب و سه قرص نان از کوه زیارت بالا میرود. چند روز است که قرارگاه به خاطر ضربهای که بر نیروهای متجاوز وارد کرده ساعتی از بمبهای مهیب ناپالم روسی آرام نیست.
به گزارش سرویس جام مقاومت به نقل از فارس؛ افغانستان از آن کشورهایی است که سالهاست مورد هجوم بیگانگان قرار دارد. مهاجمین داخلی و خارجی به هر ترتیب که توانستند باعث اذیت و آزار این ملت شریف شده اند و بسیاری از آنان را از خانه و کاشانه آواره کرده اند. بین این قوم افرادی چون شیر دره پنجشیر یعنی احمد شاه مسعود قد علم کردند و سالها به مبارزه پرداختند جانشان را فدا کردند و سربازانی نیز در رکاب آنها جنگیدند اما شاید کمتر بازتابی از رشادت این برادرانمان سخن به میان آمده باشد. آنچه از نظر خواهید گذراند خاطره جالب یک مجاهد افغانی است از مبارزه با ارتش سرخ روسی با یک تفنگ برنو: او در سال 1360، به جمع ما پیوست؛ یعنی در اوج خفقان رژیم دیکتاتوری ببرک کارمل. کشور به اشغال کامل ارتش سرخ روسی درآمده بود، مراکز اسلامی هنوز در مناطق هموار پا نگرفته بود و جوانان مسلمان، از شهرها دسته دسته به کوهستان روی میآوردند. عملیات پارتیزانی شبانه، خواب را از چشم مزدوران روسی پرانده بود. در همین سال، بابه حبیبالله، مرد سالخورده، با صورت چروک برداشتهاش، در قرارگاه عالی شهید مهندس یدالله، واقع در کوه البرز وارد جمع ما شد. بابه حبیبالله- که حالا بابه مجاهد شده است-داوطلبانه وظیفه ثابت و سنگین دیدهبانی را انتخاب کرد. از آن پس، گلم زندگی را روزانه بر تپه مرتفع زیارت، در یک سنگر تنوری که به سادگی قابل کشف نیست، منتقل کرده و نقل و انتقال نیروهای روس را تا فاصله پنجاه کیلومتری، با دوربین عسکری زیر نظر دارد. از طرف قوماندان قرارگاه، بارها به بابه توصیه شده که در حین بمبارانهای هوایی، به سمت طیارهها و مخصوصا هلیکوپترهای روسی که فراز سر او در یک ارتفاع بسیار پایین پرواز میکنند، فیر نکند و خودش را از چشم دشمن استتار کند. به این لحاظ، مجاهد پیر در قرارگاه تک نفریاش، همه چیز را به رنگ اراضی درآورده و مدت سه سال، حداقل هفتهای یک بار، شاهد وحشتناکترین بمبارانهای هوایی طیارههای روسی بر سر قرارگاه بوده، ولی هیچ گاه تیراندازی نکرده است. پیر مرد خوش باوری است. معتقد است که با تفنگ قدیمی دو سه متریاش، میتواند هلیکوپتر شکار کند. حالا که این کار را نمیتواند، قوماندان قرارگاه را مقصر میداند که چرا به او اجازه فیر نمیدهد؟ کم فکر میکند که قرارگاهش خاکی است و با لرزه انفجار یک بمب، روی سرش فرو خواهد ریخت. در یکی از روزهای برج سرطان سال 1363، بعد از اقامه نماز جماعت صبح، بابه حبیبالله، مثل همیشه، با تفنگ برنو قدیمی غیر خودکارش، پتک آب و سه قرص نان، نفس زنان بر ارتفاع کوه زیارت بالا میرود. چند روز است که قرارگاه به خاطر ضربه جانانهای که بر نیروهای متجاوز وارد کرده، از صبح تا به شب، ساعتی، از صدای انفجارهای مهیب بمبهای مهیب بمبهای ناپالم روسی آرام نیست. بابه مجاهد در دل تصمیم دارد که امروز دیگر با دم شیر بازی کند؛ یعنی با آن تفنگ آن چنانیاش، هلیکوپتری ته زمین بخواباند! ساعتی بعد، شبح شوم هلیکوپترها و به دنبال آن، سر و کله جتهای میگ 23 و 21 روسی، طبق معمول هر روز، پیدا میشود. در شروع بمباران لحظهای که هلیکوپترها در ارتفاع بسیار پایین از روی سر با به عبور میکنند، او از سنگر میخیزد و ایستاده به سمت یکی از آنها فیر میکند. بعد از دو تیر، منتظر میماند و میبیند از سقوط هلیکوپتر خبری نشد. در عوض، هلیکوپترها با فیر مرمی به سنگر بابه، برای تعیین نقطه عملیات، به جهت علامت میدهند. سه فروند هلیکوپتر، هرچه دارند، بر سر تکتیرانداز هوایی ما یعنی بابه میریزند. ما صحنه را از فاصله تقریبا پنج کیلومتری تماشا میکردیم. بمباران دقیقا پانزده دقیقه طول کشید. تپه زیارت، با تمام آسمانش، در لابهلای آتش و دود و خاک، پنهان شده بود. دشمن عقدهاش را بر سر مجاهد سالخورده ما ترقاند و برگشت. ضدهواییهای اطراف قرارگاه هم خاموش شدند. با تعدادی از برادران، خود را به سرعت به تپه زیارت میرسانیم. تقریبا همه بمبها در اطراف سنگر بابه ریخته. دیگر از بابه و سنگر و سلاحش خبری نیست. چقریهای ناشی از انفجار به عمق چند متر، و تپههای سوخته و خاکستری رنگ، حکایت از محو و خاکستر شدن حبیبالله دارد. در دل، این احتمال را هم میدهیم که شاید سنگردار، حین حادثه، دست از سنگر برداشته و به نقطه امنی پناه برده باشد. در غیر آن، یک درصد هم به زندگی او امید نداریم. ابتدا در جستوجوی او به اطراف تپه میرویم. صدا میزنیم: «آهای بابه حبیبالله کجایی؟» هیچ خبری نیست. تعدادی از برادران با بیل و کلنگ آمدهاند. خدایا! کدام قسمت تپه را بکاویم؟ سنگر بابه در کدام قسمت قرار داشت؟ زمین به مساحت صدها مترمربع سروته شده است. یکی از برادران در نقطهای پا میزند. سنگر باید آنجا باشد. شروع میکنیم به یک سو زدن خاکها. کمکم علامتهای سنگر پیدا میشود. حداقل یک و نیم متر خاک را که کنار میزنیم، گوشهای از عمامه بابه، از لابهلای بیلها که به سرعت خاک را میبردارند، نمایان میشود. برادران به شدت میگریند. میل تفنگ، به سمت بالا، از کنار بابه سرمیکشد. خاک در داخل سنگر، مثل زمین سخت و سنگین شده و بیلها کمتر خاک برمیدارد. پلکهای چشم بابه به هم گره خورده است. تا قفسه سینه از خاک برآمده. در عالم ناباوری چشمهایش باز میشود. بهتر بگویم، بابه حبیبالله چشم میگشاید. خدایا! او مگر هنوز زنده است؟ حداقل یک ساعت زیر دو متر خاک دفن شده بوده؛ چگونه باور کنیم زنده است؟ مرگ و زندگی در دست خداوند است. آری! ذرات خاک، هرکدام پنجره تنفس بابه شده و او هنوز زنده است. بعدا توصیف میکرد: «مدتی را در زیر خاک سرحال بودم و توان فکر کردن را داشتم که اکنون در دل خاک هستم؛ ولی زیاد احساس فشار و ناراحتی نمیکردم. برایم لحظه بسیار جالبی بود. خودم هم از آن حال تعجب میکردم.» آری! بابه را از زیر تپه خاک بیرون میکشیم و روی تخت میخوابانیم. به خاطر احتمال شروع حملات دوباره جنگندههای دشمن، به سرعت به سوی قرارگاه حرکت میکنیم. تخت تابوتگونه روی شانههای ماست و برادران از قرارگاه، بهزعم خود، به پیشواز جنازه شهید بابه حبیبالله میآیند؛ اما بابه در نیمه راه، از میان تابوت و از روی شانهها صدا میزند: «مرا از تابوت بیرون کنید، نفسم قید شده است.» تابوت را به زمین میگذاریم. بیرون میپرد و میگوید تابوت لازم نیست؛ خودم با پایم میروم. برادرانی که جلو روی ما آمدهاند، میبینند میت از تابوت جلو زده و پیشاپیش آن راه باز میکند. آری! بابه با پایش وارد قرارگاه میشد. بابه مجاهد بعد از یک هفته استراحت و تجربه گور، دوباره به زندگی سابقش در سنگر تنوری و در تپه زیارت برگشت. این خاطره بعدها خیلی بین مردم و برادران مجاهد مشهور شد. صدها تن از برادران مجاهدی که در آن صحنهها حاضر بودند، اینک مهاجر بوده، در ایران به سر میبرند.
۱۳۹۲/۱۰/۷ - ۱۲:۰۷
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جام نیوز]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 39]