واضح آرشیو وب فارسی:باشگاه خبرنگاران جوان: صحبتهاي مردي كه همسرش را با لوله آب به قتل رساند/مرد: زنم موهايش را رنگ ميكرد
صحبتهاي مردي كه دوست نداشت بين قاچاقچيان، قاتلان و اراذل باشد، جاي تامل داشت. . . .
به گزارش خبرنگار اجتماعي باشگاه خبرنگاران، صحبتهاي مردي كه دوست نداشت قبل از قرنطينه شدن وارد زندان شود شنيدني و دردناك بود.
اين مرد كه با پوست پر از شيارهاي عميقش و موهاي سفيدش و دستان بزرگ و چين و چروك خورده اش معلوم بود كه عمري روزي حلال در آورده و رنج كشيده است در حالي كه زار زار گريه مي كرد، گفت: آخر مسلمان خدا، من با اين سن و سال هنوز پايم به كلانتري باز نشده بود حالا چرا بايد بروم در جمع اراذل، قاچاقچي، قاتل. . .
مرد در گوشه اي از اتاق ماجراي زندگي اش را اينگونه آغاز كرد: شهرستان به دنيا آمدم، بعد از مدتي كه بزرگتر شدم كارگري شركت ها را مي كردم.18-19 سالم بود كه زن گرفتم. زنم غريبه بود.
آن موقع من وضع مالي خوبي نداشتم. هنوز كارگري مي كردم و زنم هم با نداري من ساخت بعد از مدتي مجبور شديم از همدان به تهران بياييم، شهرستانها آنقدر از كار خبري نبود، هم او از خانوداه اش دور شد هم من.
كم كم بچه ها دورمان را گرفتند، تا امروز كه خدا هشت تا اولاد به من داده. هفت پسر و يك دختر. من شب و روز كار مي كردم تا خرج زندگي را در بياورم مي گفتم اگر پدرم نتوانست زير بال و پر ما را بگيرد من بايد با كار فشرده بتوانم به فرزندانم كمك كنم تا مثل من در سختي زندگي خود را سپري نكنند. . .
بعد از مدتي كار شبانه روزي در شب هاي سرد زمستان و روزهاي گرم تابستان موفق شدم يك خانه ي 5 طبقه براي خودم بسازم و 4 طبقه آن را بدم مستاجر و در طبقه ي ديگر هم بنشينم. . .
پيش خودم گفتم هر كدام از پسرانم كه زودتر زن گرفت براي چند سال يكي از واحدها را به او ميدهم تا زندگيش را بسازد و برود به دنبال سرنوشت زندگياش.
از پنج- شش سال قبل رفتارهاي زنم عوض شد. من گفتم نبايد يادمان برود كه كي بوديم از كجا آمديم و چي هستيم ما كه چيزي نشده بوديم.
اما خب وضع مالي مان تغيير كرده بود. اصلا آن زن سابق نبود. لباس پوشيدنش، حرف زدنش، همه و همه يك جور ديگري شده بود. . . اوايل با زبان خوش مي گفتم زن، ما يك سن و سالي ازمان گذشته، ديگر نبايد مثل جوان ها لباس بپوشيم و مثل آن ها سبك سري كنيم. . .
اما مگر حرف به گوش اين زن فرو مي رفت ؟ هر روز يك رنگ و مدل لباس مي خريد، موهايش را رنگ قرمز مي كرد. . به خدا خجالت مي كشيدم نگاهش كنم. . . مدام نگاه به عروسها مي كرد. آن وقتها سه تا از پسرهايم زن گرفته بودند، نگاه مي كرد ببيند عروسها چه مي كنند فردا او هم همان كار را مي كرد. . .
آنقدر اين كار را ادامه داد تا زندگي يكي از پسرهايم را به هم زد و عروسم طلاق گرفت و رفت. اما اين زن دست از كارهايش برنداشت. . .
گاهي فكر مي كردم چون زمان جواني اش نتوانسته از اين كارها بكند برايش عقده شده. چون كم سن و سال بود كه ازدواج كرديم. خب خانه پدرش كه نمي توانست دست از پا خطا كند. خانه من هم كه آمد اول كه دست و بالمان تنگ بود و بعد هم كه بچه ها به دنيا آمدند و حال كه دست و بالمان هم باز شده، او فرصت پيدا كرده تا خودي نشان دهد.
اما به خدا ديگر از سن و سال ما گذشته بود. . .
ديگر كار به جايي رسيد كه حرف آبرو در ميان بود با برادر و خواهرش صحبت كردم ولي گفتند به ما ربطي نداره، مشكل زندگيت را خودت حل كن. . .
ديگر طاقتم طاق شده بود، به زنم گفتم اي زن، بيا از خرشيطان پياده شو. . . برو دنبال زندگيت تو كه به هيچ صراطي مستقيم نيستي! اما او مي گفت: طلاق نمي گيرد و دست از سر فرزندانش بر نمي دارد.
مي گفت من بايد بروم ولي من هم نمي توانستم فرزندانم را پيش چنين زني بگذارم. . . راستش ديگر به اينجام رسيده بود، مي خواستم كار را يكسره كنم، چقدر حرص بخورم. چقدر زجر بكشم.
گفتم بيا يك طبقه از اين ساختمان ها را به تو مي دهم هر كاري كه مي خواهي بكن، بفروش، رهن بده، اجاره بده، فقط برو و جلو چشم من نباش.
مي خواستم تا وقتي بچهها نيامده اند، كار را تمام كنم. يا اين طرفي يا آن طرفي مثل هميشه شروع كرد به تند زباني كه من هيچ كجا نمي روم تو هم هركاري از دستت بر مي آيد كوتاهي نكن!
چاره اي برايم نمانده بود، گفتم تو را مي كشم و مي روم خودم را معرفي مي كنم، اما او فكر كرد فقط تهديد مي كنم گفت: مي تواني كوتاهي نكن!
ديگر نتوانستم تحمل كنم. . .
انگار آتيشم زده بودند، يك تكه لوله آب گوشه حياط افتاده بود، آن را برداشتم و شروع كردم به زدن، نه يك ضربه، نه دو ضربه، حالا نزن و كي بزن. . . نمي دانم چند ضربه به او زدم كه ديگر از حال رفت. بعد بيرون آمدم رفتم پاسگاه و همه چيز را گفتم. از آنجا مرا فرستادند آگاهي و الان هم در زندان هستم.
به خدا اگر طلاق مي گرفت و مي رفت كار به اينجا نمي رسيد. اما نه طلاق مي گرفت و نه رفتارش را درست مي كرد. كاش زن من اشكال ديگر داشت به خدا اين زن راه ديگري برايم نگذاشته بود، آن روز ديگر خون جلوي چشمانم را گرفته بود. من اينكار را نكردم كه بروم زن بگيرم من اين كار كردم چون ديگر تحمل رفتارش را نداشتم. . .
انتهاي پيام/
سه شنبه 3 دي 1392
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: باشگاه خبرنگاران جوان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 63]