واضح آرشیو وب فارسی:بازتاب آنلاین: ساعت آتشين؛چگونه از تير خلاص نجات يافتم؟
شب اول استقرارمان در سازمان انرژي اتمي «دارخوين» به داخل يكي از كانتينرها رفتيم. تاريك و كمي خنك بود. از طرفي هم روي زميني كه نشسته بوديم سخت و سفت بود. گمان ميكرديم هيچ وسيله براي آنكه بتوانيم روي آن استراحت كنيم موجود نيست. اما با روشن شدن هوا متوجه شديم در كانتينر پتوها هستيم. آغاز از پامنار سال 1341 در محله «پامنار» تهران در خانوادهاي انقلابي كه مقلد امام بودند به دنيا آمدم. پدرم «سيد يحيي مدني» يادم ميآيد آن زمان كه روي رسالهها اسم امام خميني (ره) را به اختصار حرف (خ) مينوشتند از اين رساله استفاده ميكرد. از همين رو تماشاي رفتارهاي پدرم و رهنمودهاي ايشان بسيار بر روي من تأثير گذاشت. پدرم بسيار به فعاليتهاي مذهبي من توجه داشت به گونهاي كه مرا به مدرسه مذهبي «محموديه» و دبيرستان «انتصاريه» كه شهيد چمران هم در آن درس خوانده بود، فرستاد. خوشبختانه حضور در محيطهاي مذهبي باعث خودسازي من شده بود.پيش از پيروزي انقلاب اسلامي با توجه به اقتضاي سني، در راهپيماييها حضور مييافتم و نوارهاي سخنراني امام (ره) را در ميان مردم توزيع ميكردم. همچنين براي اينكه نسبت به انقلاب و مكتبهاي فكري آگاهي داشته باشيم هستههاي كتابخواني تشكيل داده بوديم. حفاظت از شخصيتها و گردان قدر پس از پيروزي انقلاب عضو «كميته» شدم. با تشكيل سپاه، حدود سه ماه در پادگان امام حسين (ع) كه اكنون دانشگاه امام حسين (ع) است دورههاي آموزشي گذراندم و به دنبال آن به عضويت اين يگان درآمدم و در «گردان 9» كه فعاليتهاي اصلياش حفاظت از اشخاص و مكانها بود مشغول انجام وظيفه شدم. آن زمان جاويدالاثر «حاج احمد متوسليان» فرمانده تيپ حضرت رسول (ص) بود. كمي كه گذشت سپاه ساختار تشكيلاتي به خود گرفت و گردان، گردان شد. اسم گردان ما «قدر» بود. از ترس پارچه به دهانم گذاشتم جنگ تحميلي كه شروع شد حدود 20 سال داشتم. درسم را نيمه كاره رها كردم و به جبهه رفتم. براي اولين بار از پادگان وليعصر (عج) خيابان شريعتي به جبهه كرمانشاه و ارتفاعات «بازيدراز» منطقه «سر پل ذهاب» رفتم. حضور در شرايط كوهستاني و تاريك ارتفاعات بسيار وحشتناك بود. يادم مي آيد چند شب نخست وقتي در پست نگهباني و ديدهباني قرار ميگرفتم از ترس دندانهايم به هم ميخورد و لاي آن پارچه ميگذاشتم تا صدايش بچهها را اذيت نكند. ولي كمي كه گذشت با شرايط آشنا شدم و اين ترس از بين رفت. چند وقت پس از حضورم در اين منطقه قرار شد نخستين عمليات سپاه كه «فرماندهكل قوا، خميني روح خدا» نام داشت اجرا شود. آن زمان شهيد محسن وزوايي فرمانده ما بود. شهر غيرقابل تحمل،انرژي اتمي و كانتينر پر از پتو پس از شركت در اين عمليات به تهران بازگشتم و دوباره مدتي مشغول حفاظت از مكانهايي همچون جماران، فرودگاه و نهاد رياست جمهوري شدم. حضور در تهران و شهر براي ما قابل تحمل نبود و احساس ميكرديم كه تنها با حضور در جبهه ميتوانيم مسئوليت خود را انجام دهيم. براي همين بار دوم پس از چندي استراحت با بازيدراز رفتيم و حدود 45 روز ديگر در آنجا مستقر شديم تا اينكه در ارديبهشت سال 61 خبر دادند براي عمليات «اليبيتالمقدس» بايد به خوزستان برويم. ابتدا به راهآهن تهران رفتيم تا به اهواز برويم .پس از آن چند شبي در سازمان انرژي اتمي «دارخوين» مستقر شديم. يكي از خاطرههاي استقرار در اين سازمان اين بود كه اتاقهايش كانتينري بود و هيچ چراغي در آن وجود نداشت. شب اول استقرارمان به داخل يكي از اين كانتينرها رفتيم تاريك و كمي خنك بود از طرفي هم زميني كه خوابيده بوديم سخت و سفت بود. گمان ميكرديم هيچ وسيلهاي براي آنكه بتوانيم روي آن استراحت كنيم موجود نيست. اما با روشن شدن هوا متوجه شديم در كانتينر پتوها نشستهايم ولي تصور ميكرديم كانتينر خالي است براي همين به دنبال هيچ پتويي در آن نگشتيم. سايه را با تير ميزدند چندروز پس از آن، براي آنكه دشمن شك نكند با خودرو كمپرسي بچهها را به خط دو و سه اعزام كرديم تا پس از چند روز استقرار در آنجا به خط مقدم اعزام شوند.مرحله نخست عمليات «اليبيتالمقدس» آغاز شد. من مامور اسلحه «كاليبر 50 » بودم و بايد از جاده اهواز به خرمشهر حفاظت ميكرديم. دشمن اين جاده را زير آتش شديد خود گرفته بود. چيدمان سلاحهايش بسيار شديد و صعبالعبور بود گويا تصميم داشتند سپري نفوذناپذير ايجاد كنند. آنها علاوه بر اينكه منطقه «شلمچه» را شديدا زير آتش توپخانه خود داشتند، كانالهايي را حفر كرده بودند تا نوك سلاحهايشان از زمين بيرون باشد. موضعگيري آنها موجب ميشد تا از اصابت گلوله در امان باشند و بتوانند هر جنبدهاي را كه روي زمين دشت صاف راه ميرود هدف بگيرند. يك گلوله از ميليونها،تير خلاصي دشمن و رهايي در اين شرايط كه باراني از گلوله توپ و تانك بر سر رزمندهها ميريخت. ما در حال پيشروي بوديم تا اينكه از بين ميليونها گلوله كه به سمت ما ميآمد فقط يكي سهم من شد. همان طور كه در حال راه رفتن بودم گلوله ابتدا به كتفم اصابت كرد و سپس به صورت اوريب در بدنم منحرف شد و نخاع كمرم را قطع كرد. پس از اصابت اين گلوله چند ساعتي بيهوش شدم. پس از آنكه هوشياري نسبيام را بازيافتم نميتوانستم حركت كنم.براي همين حدود 12 ساعت در دشت ماندم. هوا به شدت گرم بود.از طرفي هم اگر ميخواستم نيمتنه بالاي خودم را حركت دهم تا جانم را نجات دهم چون اگر عراقيها ميرسيدند با تير خلاصي مرا ميكشتند. براي همين به اجبار با هر زحمتي كه بود شانههايم را تكان ميدادم تا فقط پنج سانت بتوانم سرم را پايينتر از سطح دشت در ميان خاكها ببرم تا هم جانم در امان باشد و هم از تابش مستقيم آفتاب رهايي يابم. قطع نخاع پايان زندگي نيست شايد برخي گمان كنند كه قطع نخاع شدن پايان زندگي است چرا كه انسان نميتواند حركت كند اما براي من اينگونه نبود چون كمي پس از بهبوديم، اگرچه از كمر به پايين نميتوانستم حركت كنم اما براساس تكليفي كه بر دوشم احساس ميشد براي ادامه تحصيل به مدرسه رفتم و ديپلمم را گرفتم. با اخذ ديپلم و علاقهاي كه به تحصيل داشتم تا مقطع كارشناسي ارشد حقوق قضايي دانشگاه شهيد بهشتي ادامه تحصيل دادم. اگرچه شايد در سنگر جبهه و جنگ وظيفهاي بر دوشم نبود اما اين تكليف احساس ميشد كه بايد براي پيشرفت كشور پس از جنگ تلاش كرد.همين،عنصري براي ادامه تحصيلم بود.جالب است بدانيد در همان دوران جنگ يكي از همرزمانم به نام سردار «محمد بلالي» مانند من از كمر قطع نخاع شد اما پس از بهبودي دوباره به جبهه آمد و اين بار به عنوان ديدهبان در بالاي دكل مستقر شد و «ِگراي»(موقعيت) دشمن را به بچهها ميداد. حضور او براي تمامي رزمندگان بسيار مهم و قابل توجه بود چون با ديدنش روحيهشان چند برابر ميشد.
نظر شما:
------------
سه شنبه 26 آذر 1392
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: بازتاب آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 51]