واضح آرشیو وب فارسی:سياست روز: تهران؛ شهري كه در آن زندگي مي كنم كجاست؟!

نميدانم گاهي اتفاقها جوري دست در دست هم بدهند تا تو بخواهي بنويسي از هزاران عقدهاي كه سر باز كردهاند.
دم بزني از اتفاقات روزمرهاي كه در آن هيچ پهنايي از زندگي معنا نمييابد مگر ساعاتي از روز كه زير و رو ميكشي براي دنيا تا معناي خوش زندگي كردن را بفهمي.
نفسي از ساعات شبانه خود را ميسپاري به دنياي مجاز اينترنت؛ همانجايي كه بارها و بارها ميخواني كه ايراني ها بار ديگر دسته گل كاشتند.
علاوه بر صفحه مجازي و اجتماعي مسي «ستاره دنياي فوتبال كه از قرار معلوم در جام جهاني همبازي ما شدهاند»، بسياري از صفحات اشخاص برجسته ديگر را هم مورد لطف و مرحمت انتقادي خود قرار داده اند.
شرايط ايجاب ميكند تمام آن چيزي را كه ميخواني باور نكرده و به دنبال واكاوي و ريشهشناسي داستان باشي.
دوم نوشت
خواب شبانهات همچون هميشه در پي روياهايي ميگردد كه در دنياهاي ديگر، جوانان سرزمينهاي ديگر در دنياي واقع به دنبال آن ميگردند؛ صبح كه از خواب بيدار ميشوند به خوبي و درستي ميدانند كه به دنبال كدامين هدف گشته و در نهايت آرزوهايشان به كجا ميرسد.
قصه دوستتدارمهايشان، قصه كارشان، تحصيلشان، زندگيشان، بودنشان و هيچ چيز ديگرشان خلاصه نميشود به انبوهي از توهمات از سر آب گذشته.
چنين خوابهايي، چنين روياهايي، چنين استراحتهايي نه تنها انرژي شروع براي يك روز تازه را برايت به ارمغان نميآورد بلكه دنياهاي ذهنيت را بيش از پيش ميپيچاند.
كمد لباسهايت را باز ميكني و راحتترينشان را انتخاب كرده تا به دنبال امروز بروي و تا ببيني چه ميشود و چه پيش ميآيد.
سوم نوشت
كفش كتاني سفيدت را به پا ميكني؛ نوستالژي دختري با كفش هاي كتاني را به ذهنتان راه ندهيد چرا كه اين انتخاب تنها براي آن بوده است كه ميداني اين چهارشنبه هم همانند هزاران روز ديگر كه به پسوند شنبه مزين شدهاند پر خواهد بود از قصههاي ناشناختهاي كه روي خواهد داد.
اين روزها ميخواهي خوشخنده باشي، عزيزانت را ببيني و مزاح كني، حال دلشان را بپرسي و فارغ از تمام بغض ديدههاي چشمانت باور كني كه آن پوستر پسرك هميار پليس كه دارد لبخند ميزند قصه زيبائيست.
قصه بازيگر نمائي نيست؛ قصه باور ايدهآلهائيست كه ميخواهي داشته باشيشان و حتي به تمام ديگران نيز اين انگارهها را القا ميكني اما واقعيت روي زشتتري دارد نسبت به آنچه كه ميخواهي باور كني.
به تمام آنچه كه در روزهاي زير و روكشانه هفتهات از آدمهاي بزرگ و دوست داشتني اين ديار ميشنوي؛ كه ميشنوي دوست داشتن باور زيبائيست. كه محبت يك عاشقانه آرام است. كه در كنار هم بودن و براي هم نفس كشيدن و زيبائيهاي دنيا را به رخ هم كشيدن دنياي زيباتري دارد.
چهارم نوشت
اينجا خيابان جمهوري است؛ جايي در مركز شهر كه از شير مرغ تا جان آدميزاد در آن هويداست.
در اين روزهاي بيخبري از زمان و مكان، پيادهروي در سنگفرشهاي نچندان متمدّنانه از لحاظ فرهنگي و چشم دوختن به اتفاقات موجود گزينه مناسبي است تا در تناوب قدم زدنهايت به برنامه نچندان معتبر خود نيز برسي.
ناگهان اطراف خيابان جمهوري شلوغ ميشود؛ آدمهاي زيادي دور هم جمع شده و چشم ميدوزند به گوشي موبايلهايي كه گويا زير قيمت فروخته ميشوند. گوشيهايي كه اگرچه نو ميزنند اما كافيست دورههاي خاصي از فناوري را گذرانده باشي تا بداني چه كلكهايي زير اين نجواهاي دوستانه اقتصادي خوابيده است.
گاهي قيمتشان به حدي مطلوب است كه تو هم وسوسه ميشوي فارغ از يك نگرش ساده اجتماعانه واكاوي كني تا ببيني اجناسشان قاچاقي است كه به اين قيمت ميفروشند يا آنكه نه انبوهي از مشكلات ارتباطي را زير يك قاب زيباي چيني پنهان نمودهاند.
قرار گرفتن در حس و حال ذكر شده در حوالي غروب وقتي پردههاي شب روي سياهتري از زندگي را به ما مينشانند جذبه بيشتري دارد.
پنجم نوشت
ميروي تا به كار خود برسي؛ با انبوهي از دروغها و توهمها و زير و رو كشيدنها مواجه ميشوي. كم ميآوري. با خود ميگويي هنوز برايت زود است كه در جمع اين آدميان به ظاهر آدم دم بخوري؛ دلت ميخواهد زمين خدا دهان باز كند و به يك جايي در همان اعماق زمين بروي تا به جز صداقت و خلوص چيز ديگري نتوان يافت. در دل همان چاههاي طبيعت نشان كه اگرچه تاريك است و سرد اما لااقل از حس نفرت جايي نيست.
نفرت از آدمياني كه بغض و ريا و تزوير در سلول سلولهاي بدنشان رسوخ كرده و اين رسوخ حتي تا به اندازهاي بالا بوده است كه حتي گاهي تو را نيز با تمام همان توهمات زيبا پندارانهات مجبور كردهاند همانند خودشان دم بخوري.
ميخواهي آدمها را دوست بداري اما از همان روزهائيست كه گويا نميشود كه نميشود؛ دوباره راه پيادهرو را در پيش ميگيري. اين بار آقايي را ميبيني كه با شلوار كردي و انبوه از جعبههاي عطر و ادكلن به دنبال مشتري ميگردد.
جلو ميروي و با او هم صحبت ميشوي؛ تحفه ادكلن مارك معروفش را ۵۰ هزار تومان معرفي كرده و از قيمتهاي سه يا چهار برابريش در همان مغازه نبش خيابان وليعصر ميگويد.
ميبيند به دنبال چيز ديگري هستم و در نهايت حرف خود ميگويد والله ۱۸ هزار تومان خريدمش و هرچقدر كه بتوانم بفروشم، لقمه ناني براي زندگي فرزندانم ميشود.
ششم نوشت
توانت به پايان رفته است؛ بايستي ماشين سوار شوي. پيدا كردن تاكسي در يكي از معروفترين خيابانهاي تهران نيز با كمي تاخير مواجه ميشود.
به اطراف مينگري و به مردمي كه عجله و اضطراب و اضطرار در لحظه لحظه رفتارشان موج ميزند. همگان ميخواهند بروند؛ اما به كجا نميداني؟ همگان ميخواهند برسند؛ اما به كجا نميداني؟ همگان ميخواهند تلاش كنند؛ اما براي چه نميداني؟
هفتم نوشت
به محل كارت ميرسد؛ مثل هميشه حجم تنهايي را نوشتن چاره مي كند. ميخواهي بنويسي؛ صفحه مجازي زندگيت را ميگشايي و در لابه لاي خبرهايش ميبيني آقاي دكتري گفتهاند آنجا كه «حقوق شهروندي» افراد به رسميت شناخته نشده و حق اظهارنظر و نقد از آنها سلب شده، آنها جاي ديگري مثلا در صفحه فيسبوك مسي خود را نشان ميدهند، آن هم با بغض و كينه.
او ميگويد: «افراد بايد بتوانند اعتراض كنند، بتوانند انتقاد كنند و صرفنظر از اينكه اعتراضشان وارد هست يا نيست اما حرفشان را بزنند و امكان بروز آن را داشته باشند.»
او ادامه مي دهد: «گاهي كه نظرات مخالفان را پاي صفحات فيسبوك دنبال ميكنم ميترسم از اينكه چقدر كينه و نفرت وجود دارد، به ويژه آنكه نوع مخالفتهايي كه ميشود اصلا به آن ربطي ندارد بلكه بهصورتي است كه از پايه و اساس ميخواهند يك نفر را حذف كنند.»
آخر نوشت
آقاي دكتر از دلايل ازدياد نفرت گفتهاند و من نيز روي به نوشتن آوردهام؛ مينويسم از تنفر. از بيبرنامگي، از بيقانوني، از بيكنترلي، از بيحقوقي و از هزاران چيز ديگري كه نميدانم كي و كجا و به كدامين واسطه حل خواهد شد؟
مينويسم و ته دل خود اميد دارم كه منهاي نوعي بتوانند به گونهاي با اين مسئلهها و يا مشكلات كنار بيايند، اما آن پسركي كه هر روز در كنار پدر معتاد خود خوابيده است چگونه ميتواند با معضلات روزمره زندگي خود كنار بيايد.
معضلاتي كه اگر بضاعتهاي فرهنگي ما توان انتشارش را داشته باشد خود يك مثنوي هزاران بند ميشود؛ راست اين زندگي را بها چگونه توان داد؟
يکشنبه 24 آذر 1392
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سياست روز]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 185]