تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
سه برند برتر کلید و پریز خارجی، لگراند، ویکو و اشنایدر
مراحل قانونی انحصار وراثت در یک نگاه: از کجا شروع کنیم؟
چگونه برای دریافت ویزای ایران اقدام کنیم؟ مدارک لازم و نکات کاربردی
راهنمای خرید یو پی اس برای مراکز درمانی و بیمارستانی مطابق الزامات قانونی
آیا طلاق توافقی نیاز به وکیل دارد؟
چگونه ویزای آفریقای جنوبی را به آسانی دریافت کنیم؟ راهنمای قدم به قدم
همه چیز درباره ویزای آلمان و مراحل دریافت آن
چرا پاسارگاد به عنوان یکی از مهم‌ترین آثار تاریخی ایران شناخته می‌شود؟
خرید انواع خودکار و روان نویس شیک و ارزان
خرید انواع خودکار و روان نویس شیک و ارزان
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1819594741
برخورد كوتاه عياري كفشگر
واضح آرشیو وب فارسی:ايران: برخورد كوتاه عياري كفشگر
يزدان سلحشور
گويند مرد چو توبه كرد چهل سال از عمرش گذشته بود.گويند كه راهزن بود و چون از ديواري خواست بالا رود بانگ قرآن شنيد كه او را به بيداري دعوت مي‌كرد و ناگاه از خواب چندساله برخاست و پيشه ديگر كرد.گويند كه كفشگري پيشه كرد و پاپوش درويشان به رايگان نو كردي و از هفته، به هفت روز، روزه بود و هر چه به كف مي‌آورد، خرج ايتام و درويشان مي‌كرد.گويند كه قرآن بسيار مي‌خواند و بسيار مي‌گريست و هر كس كه از خداوند، چيزي مي‌خواست، از او مي‌خواست كه دعا كند تا اجابت شود.
گويند كه... گويند كه ... گويند كه ... گويند كه ... گويند كه ...گويند كه ...
اما اين قصه، نيمه‌اي ناگفته دارد كه مرد، طراري را رها كرد اما عياري را، نه! شبانگاه چهره مي‌پوشيد و به قصر سلطان مي‌رفت و از خزينه‌اش، پاره‌اي گوهر برمي‌گرفت و چون روز برمي‌آمد آن را به بازرگاني كه قصد خروج از شهر را داشت، مي‌فروخت و بهايش را خرج يتيمان مي‌كرد و سلطان را هرگز خبر نشد از اين فقره كه مال بسيار داشت و همه از ظلم بود بر رعيت. عارفي را در خواب، از اين قصه خبر شد. به پيش مرد شتافت كه «چه مي‌كني اين مال، حلال نباشد!» مرد گفت: «سلطان، رهزني است كه سپاه، بسيار دارد و به قدرت تمام، مال رعيت به خزانه برد. من، مال رعيت بازستانم.» عارف گفت: «اطاعت از سلطان زمان، گرچه خطا كرده باشد، بسيار خطا نباشد. از آن كه چون اين نظم هم به هم ريزد رهزنان بي سپاه، شمشير در رعيت نهند!» مرد گفت: «نيكو گفتي! به قدري از خزانه بردارم كه رهزنان بي سپاه، شمشيرشان، از رعيت كوتاه باشد.» و پاپوش از عارف برگرفت تا نو كند. عارف هيچ نگفت از آنكه پاپوش‌اش سخت فرسوده بود. اذان ظهر به گوش مي‌آمد. در دل گفت: «حق آمد و باطل برخاست.» و البته ندانست باطل كدام باشد، خود يا مرد!
سه شنبه 19 آذر 1392
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ايران]
[مشاهده در: www.iran-newspaper.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 80]
-
گوناگون
پربازدیدترینها