واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: اولین شب بهار حکایت حضور
هیچ گاه خیابان چهارباغ را این طور ساکت و خلوت ندیده بود. نه رفت و آمدی و نه پرواز پرنده ای؛ سوز سردی می وزید و تا عمق استخوان نفوذ می کرد. پیرمرد شال گردنش را باز کرد و این بار محکمتر از پیش، دور صورت و گردنش بست؛ اما سرما سخت تر از آن بود که با همه شال و کلاهی که داشت، در امان بماند. سرش را بلند کرد و چند لحظه ای به خیابان ساکت و خاموش چشم دوخت. درختهای بلند چهارباغ، بار سنگین برفها را بر دوش خود تحمل می کردند. اگرچه چند درخت کهنسال را هم دید که در زیر سنگینی برفهای پی در پی، کمر خم کرده و شکسته شده بودند. با خود اندیشید: «سرمای امسال به آدمها هم رحم نمی کند؛ چه برسد به درختان. اگر خبرها راست باشد و تا حال چندین نفر مرده باشند...» بعد با دست روی پایش کوبید و به خود نهیب زد: «عجب کاری کردی مرد!» درشکه چی رویش را برگرداند. فکر کرد با او سخن می گوید: «با من بودی حاج آقا؟!» حاج حسین با دلخوری پاسخ داد: «نه آقا. با خودم بودم که در این زمستان سیاه، خانه و زندگی را رها کرده ام و آمده ام اصفهان.» درشکه چی جوابی نداد. حواسش کاملاً به اسبها بود؛ می ترسید روی زمین یخ بسته بلغزند و بلایی سرشان بیاید و از نان خوردن بیفتد. اگر التماسهای پیرمرد نبود، اصلاً درشکه اش را حرکت نمی داد. دلش به حال او سوخته بود که چندین فرسخ راه «سده» تا اصفهان را آمده و حالا نزدیک غروب، دنبال چاره ای می گشت تا خود را به محله «درب کوشک» برساند. مرتب التماس می کرد و حتی راضی شده بود تا چند برابر کرایه را بپردازد؛ ولی درشکه چی جوابش را این طور داده بود که: «درست است شما می خواهی کرایه بیشتری بدهی، من هم می دانم که سه قران پول نقره، خیلی زیاد است؛ اما اگر پای یکی از اسبهای من بشکند، چه کنم؟ از کجا چند تومان بیاورم و یک اسب دیگر بخرم!» حاجی در پاسخ گفته بود: « من حاضرم خسارت اسب را هم بدهم.» حالا درشکه رسیده بود جلو مدرسه چهارباغ. در مدرسه نیمه باز بود. نهر بزرگ آبی که همیشه از میان مدرسه می گذشت، یخ بسته بود. درشکه چی رو کرد به حاج حسین و گفت: «می بینی حاجی، مادی هم یخ بسته.» حاج حسین فقط پاسخ داد: «می بینم.» و با خود می گفت: «هر طور شده، باید او را به سده برگردانم. می ترسم این جا بماند و تلف شود. همین مانده که سر پیری، لباس سیاه بپوشم و داغدار باشم.» یاد جوانی خودش افتاد و روزگاری را که به تحصیل گذرانده بود، به خاطر آورد. دلش می خواست پسرش عاقبتی بهتر از او پیدا کند. این بود که راضی شده بود تا خانواده را رها کند و به اصفهان بیاید؛ اما نه به این قیمت که جانش را بر سر تحصیل بگذارد. درشکه چی، دهنه اسبها را کشید. اسبها ایستادند. رو کرد به پیرمرد و گفت: «رسیدیم حاج آقا، این هم محله درب کوشک، آخر همین بازارچه، مدرسه باقریه است.» پیرمرد، بقچه ای را که از سده با خود آورده بود، برداشت و آرام پا روی برفهای کف کوچه گذاشت. بعد دست کرد و از لای شالی که به کمر بسته بود، کیسه ای درآورد و چند قران نقره، به درشکه چی داد. درشکه چی پولها را گرفت. نهیبی به اسبها زد و راه افتاد. حالا پیرمرد مانده بود و ده، بیست قدم راهی که باید در میان برفها می رفت. عصایش را به کمک گرفت و از گوشه دیوار، آرام آرام جلو رفت. از جلو حمام محله گذشت و چند دقیقه ای طول کشید تا به در مدرسه برسد. سر بالا کرد. روی کاشیهای سر در مدرسه نوشته شده بود: «حوزه علمیه باقریه». در بسته نبود. فشاری داد و در صدای خشکی کرد و باز شد. مدرسه، حیاط بزرگی داشت و حوضی وسط حیاط به چشم می خورد. چند درخت، گوشه و کنار حیاط دیده می شد. طلبه جوانی کنار حوض ایستاده بود و دست در گوشه ای از حوض که یخش را شکسته بود، می کرد و وضو می گرفت. پیرمرد نزدیک شد. جوان سر بلند کرد و زودتر سلام کرد. پیرمرد پاسخش داد و پرسید: «پسرم، حجره حیدرعلی سده ای کجاست؟ من پدرش هستم.» این قسمتی از کتاب داستانی اولین شب بهاری است که مخصوص شما نوجوانان توسط آقای محمد تقی اختیاری نگارش شده است.دوست عزیزشمامی توانید برای تهیه کتاب اینجا را کلیک کنید.تنظیم :بخش کودک و نوجوان *************************************** مطالب مرتبطرزمنده ی فداکارخواب و بیداری من بهار هستم
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 435]