واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: جانم را به او بدهکارمبه یاد دانش اموز شهید، منصور محمدیحالا نمیدانم شاید دارم اشتباه میکنم؛ ولی حس من این را میگوید که انگشتهایت توی پوتین آزاد آزادند.
پوتین برایت خیلی گشاد است. اندازه پایت را نداشتند. مجبوری بندها را محکمتر از معمول ببندی تا پوتین لق نزند. توی این دو سه تا عکسی که از تو دیدهام به وضوح بزرگتر شدهای. اولش ژستهایت مصنوعیاند. تیربار به آن سنگینی را گرفتهای و داری میشکنی. اما توی عکسهای بعدی، عین خیالت هم نیست که آرپی جی به آن یغوری را روی دوش گرفتهای . یه کمی هم مثل این حرفهایها سربالایش کردهای تا مبادا به عکاس شلیک کنی! عجب ابهتی آقا منصور! جای مادرت خالی که بیاید و گل پسرش را از سر تا پا تماشا کند و کیف کند.آدرس فرستنده: دزفول- گردان 101- گروهان 2- دسته2 کدپستی 433آدرس گیرنده: همدان- کبودر آهنگ- پست اکنلو- به روستای چالو(چارلی)- صاحب علی محمدی دریافت کنند.نامه شما رزمندهها با همدیگر یک تشابه ویژه دارند. یعنی تقریباً همه شما تا عرض ارادت به پیشگاه امام زمان (عج) و نایب بر حقش امام خمینی نمیکردید، و تا به رزمندگان غیور و سلحشور اسلام، سلام نمیدادید، نامه خود را آغاز نمیکردید. این یه جور اسم رمز بود برایتان یه جور متبرک کردن نامه. نامههایی را که به این سبک آغاز نمیشد قبول نداشتید.بعدش هم که یکراست میرفتید سراغ دل نگران مادر و پدر. انگار از آشوب سینه آنها خبر داشتید. خب مادر و پدراند دیگر دلشان بال بال میزند برای آنکه خبری از گل پسرشان برسد. همین کلمات ساده لو دادهاندکه دارای پله پله تا خدا میروی و کسی هم جلودارت نیست. لو دادهاند که مفهوم «خدا از رگ گردن نزدیکتر است، را درک کردهای... حتی اگر از یک روستای دور افتاده آمده باشی و مدرسهات را ول کرده باشی تا بیایی و به جنگ برسی...خب تو هم فورا توی نامه آوردهای: - سلامت هستیم و هیچ گونه نگرانی و ناراحتی در بین نمیباشد.سعی کردهای که رعایت ادب را در نامه داشته باشی. خودت راجو گیر جنگ نشان ندهی. خودت را مرد نشان بدهی. مردی که دارد حالا برای پدر و مادر نامه مینویسد و گزارش سفرش را میدهد:"... بعد از یک روز سوار ماشین شدیم و شب به جایگاه اولیه رسیدیم و آقای قدیمی و آقای شهابی و آقای بقالی... به همراه راهیان کربلای 2 نیز پیش ما آمدهاند. حجتالله و محمد و علی یار و احمد و شمسالله نیز اینجا هستند و از جانب ما هیچ گونه غم و غصه نداشته باشید."و لحظهی را جلوی چشمت مجسم میکنی که خواهرها و برادرهایت دارند نامه را بلند بلند برای مادر میخوانند و مادر، ریز ریز اشک میریزد. شاید آوردن اسامی این آشناها و همسایهها بتواند کمی بیتابی او را کم کند. اما خودمانیمها! در لفافه ی همین کلمات ساده، چه خودی نشان دادهای! چقدر بزرگ شدنت را به رخ کشیدهای! همین کلمات ساده عرفان بلندت را لو دادهاند. لو دادهاندکه دارای پله پله تا خدا میروی و کسی هم جلودارت نیست. لو دادهاند که مفهوم زندگی و مرگ را فهمیدهای. مفهوم «خدا از رگ گردن نزدیکتر است، را درک کردهای... حتی اگر از یک روستای دور افتاده آمده باشی و مدرسهات را ول کرده باشی تا بیایی و به جنگ برسی...چی؟ میپرسی کدام کلمات تو را لو داده؟... خب یکیش همین جمله:... درد و دلتان را فقط با خدای خویش در میان بگذارید...یکهو هوایی شد و به جبهه رفت. به همه گفته بود: اگر شهید شوم شما را هم شفاعت میکنم. همه چیز انگار مهیای شهادت او شده بود.
حالا تصور میکنم لحظهای را که مادرت دارد نامه را میشنود. به این جمله که میرسد چه عشقی میکند. میبیند. منصورش دیگر آن پسر بچه شیطانی نیست که توی کوچههای روستا با بچهها چرخ میزد. حالا دیگر برای خودش خداشناس حرفهای شده دارد درد و دلهای مادرش را هم به همین خدا حواله میکند.چه خوب که نامه نوشتی آقا منصور! سر این چند خط دعواست بین خواهر و برادرها که کی بخواند و کی نگهش دارد. آخر سر هم بابایت عصا زنان میآید و نامه را از لای دستهای این و آن کش میرود و میگذارد توی شال کمرش. میگوید: این نامه سهم من و حاج خانوم... چشمهایش اگر چه سو ندارند، اما نور عجیبی ته کاسه چشمش دارد برق میزند...توی روستای چارلی، دبیرستان نداشتند. منصور به دبیرستان شبانهروزی علامه طباطبایی کبودر آهنگ میرفت. حاج منصور ساعدی، مدیر دبیرستان میگفت: یکی از بچهها بود که نماز شب میخواند. من اشتیاقش را میدیدم. با شور و حرارتی خاص از امام حرف میزد و شعرهای زیادی در این باره سروده بود. نفر اول مدرسه بود.یکهو هوایی شد و به جبهه رفت. به همه گفته بود: اگر شهید شوم شما را هم شفاعت میکنم. همه چیز انگار مهیای شهادت او شده بود. انگار زمان و مکان آمده بودند تا شهادت او را به تصویر بکشند. باورمان نمیشد که منصور محمدی شهید شده باشد. خبرش را برای ما آوردند. گفتند. جنازه منصور را شما ببرید روستا...خانه منصور خیلی کوچک بود. کوچک و خاکی. پیرمرد نابینا خودش را انداخت روی جنازه. انگار که بوی منصورش را از مدتها پیش شنیده بود. انگار که از مدتها قبل، منتظر همین لحظه بود... منصور را سپردیم به خاک ... گفتیم: آهای! امانتمان را مراقبت کن... و خاک به آرامی، تن کوچک منصور بزرگمان را در برگرفت.ملت ما اکنون به شهادت و فداکاری خو گرفته است. و ازهیچ توطئهای هراس ندارد. هراس، آن کسی دارد که شهادت، مکتب او نیست. ملتی که تازه عروس و تازه دامادش برای شهادت داوطلبند و خود را برای هر پیشامدی در راه خدا آماده کردهاند، از چه میترسند؟در نامه بعد نوشته بودی: ... ما سربازان روحالله، با یاد حسین بن علی (ع) به جبهه میرویم، و در راهی که او میجنگید میجنگیم، و برای راهی که او کشته شد کشته میشویم.حرفهایت بوی رفتن میداد. خیلی از شهادت گفته بودی. بی خود نبود که بابای پیرت، آماده شنیدن خبر شهادتت بود. کار بقیه را راحت کرده بودی. دیگر نیازی به مقدمه چینی نبود نوشته بودی:ملت ما اکنون به شهادت و فداکاری خو گرفته است. و ازهیچ توطئهای هراس ندارد. هراس، آن کسی دارد که شهادت، مکتب او نیست. ملتی که تازه عروس و تازه دامادش برای شهادت داوطلبند و خود را برای هر پیشامدی در راه خدا آماده کردهاند، از چه میترسند؟وصیتنامه یک صفحهای از تو مانده. گرچه همه نامههای قبلی تو را میشود مثل وصیتنامه خواند و عمل کرد، اما تو هم با همه سن کمی که داشتی، یادت نرفته بود که مومن با وصیتنامهاش شناخته میشود. همان وصیتنامهای که در آن نوشته بودی:به جای آنکه برای من گریه کنید، برای امام و رزمندگان غیور اسلام دعا نمایید...
ای خویشاوندان! و ای همکلاسیهایم! و ای پسرخالهها! اسلحههایی که از دست من و دیگر شجاعان رزمنده بر زمین میافتد، آن را نگذارید روی زمین بماند. بیایید آن را بردارید و به سوی الله بشتابید...و تو شتافتی به سوی خدایی که نور حقیتش را پشت همان خاکریزها دیده بودی و درک کرده بودی. تو روح بزرگت را که در این جسم خاکی و کوچک جا نمیشد، پر دادی و گفتی:به هر جهت ما به خداوند، یک جان بدهکاریم . پس چرا این جان را در تاریکی بگذرانیم و در راه حق کشته نشویم؟ما منتظر بودیم تا تو وصیت نامه طولانیتری داشتهباشی. میگفتیم شاید حرفی باشد که هنوز نزده ... اسمی باشد که هنوز نام نبرده ... دلمان میخواست ورق بزنیم و به صفحه بعد برسیم، اما تو گفتی:... دیگر عرضی ندارم. خداحافظ...امضا کردی و کاغذ وصیتنامه را تا کردی و گذاشتی توی پاکت. همان یک صفحه را فرستادی و چند روز بعد، مردم روستا برای صاحبعلی آقا خبر آوردهند: منصورت هم بالاخره شهید شد.سال 1364 بود زمستان... گفتند زمین فاو، در عملیات والفجر 8 رزم شجاعانه تو را تا دم آخر شاهد بوده است. با خودم حساب میکنم؛ از سال 1347 که پایه دنیا گذاشتی تا 1364 که پا پس کشیدی و رفتنی شدی، همش هفده سال بود. نوجوان هفده ساله قصه ما چه زود راه و رسم پریدن آموخت... منبع :ماهنامه امتداد
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 532]