تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 15 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام حسین (ع):خوش اخلاقى عبادت است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1804610293




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

جانم را به او بدهکارم


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: جانم را به او بدهکارمبه یاد دانش اموز شهید، منصور محمدیحالا نمی‏دانم شاید دارم اشتباه می‏کنم؛ ولی حس من این را می‏گوید که انگشت‏هایت توی پوتین آزاد آزادند.
پوتین
 پوتین برایت خیلی گشاد است. اندازه پایت را نداشتند. مجبوری بندها را محکم‏تر از معمول ببندی تا پوتین لق نزند. توی این دو سه تا عکسی که از تو دیده‏ام به وضوح بزرگ‏تر شده‏ای. اولش ژست‏هایت مصنوعی‏اند. تیربار به آن سنگینی را گرفته‏ای و داری می‏شکنی. اما توی عکس‏های بعدی، عین خیالت هم نیست که آرپی جی به آن یغوری را روی دوش گرفته‏ای . یه کمی هم مثل این حرفه‏ای‏‏ها  سربالایش کرده‏ای تا مبادا به عکاس شلیک کنی! عجب ابهتی آقا منصور! جای مادرت خالی که بیاید و گل پسرش را از سر تا پا تماشا کند و کیف کند.آدرس فرستنده: دزفول- گردان 101- گروهان 2- دسته2 کدپستی 433آدرس گیرنده: همدان- کبودر آهنگ- پست اکنلو- به روستای چالو(چارلی)- صاحب علی محمدی دریافت کنند.نامه شما رزمنده‏ها با همدیگر یک تشابه ویژه دارند. یعنی تقریباً همه شما تا عرض ارادت به پیشگاه امام زمان (عج) و نایب بر حقش امام خمینی نمی‏کردید، و تا به رزمندگان غیور و سلحشور اسلام، سلام نمی‏دادید، نامه خود را آغاز نمی‏کردید. این یه جور اسم رمز بود برایتان یه جور متبرک کردن نامه. نامه‏هایی را که به این سبک آغاز نمی‏شد قبول نداشتید.بعدش هم که یکراست می‏رفتید سراغ دل نگران مادر و پدر. انگار از آشوب سینه آنها خبر داشتید. خب مادر و پدراند دیگر دلشان بال بال می‏زند برای آنکه  خبری از گل پسرشان برسد. همین کلمات ساده لو داده‏اندکه دارای پله پله تا خدا می‏روی و کسی هم جلودارت نیست. لو داده‏اند که مفهوم «خدا از رگ گردن نزدیک‏تر است، را درک کرده‏ای... حتی اگر از یک روستای دور افتاده آمده باشی و مدرسه‏ات را ول کرده باشی تا بیایی و به جنگ برسی...خب تو هم فورا توی نامه آورده‏ای: - سلامت هستیم و هیچ گونه نگرانی و ناراحتی در بین نمی‏باشد.سعی کرده‏ای که رعایت ادب را در نامه داشته باشی. خودت راجو گیر جنگ نشان ندهی. خودت را مرد نشان بدهی. مردی که دارد حالا برای پدر و مادر نامه می‏نویسد و گزارش سفرش را می‏دهد:"... بعد از یک روز سوار ماشین شدیم و شب به جایگاه اولیه رسیدیم و آقای قدیمی  و آقای شهابی و آقای بقالی... به همراه راهیان کربلای 2 نیز پیش ما آمده‏اند. حجت‏الله و محمد و علی یار و احمد و شمس‏الله نیز اینجا هستند و از جانب ما هیچ گونه غم و غصه نداشته باشید."و لحظه‏ی را جلوی چشمت مجسم می‏کنی که خواهرها و برادرهایت دارند نامه را بلند بلند برای مادر می‏خوانند و مادر، ریز ریز اشک می‏ریزد. شاید آوردن اسامی این آشناها و همسایه‏ها بتواند کمی بی‏تابی او را کم کند. اما خودمانیم‏ها! در لفافه ی همین کلمات ساده، چه خودی نشان داده‏ای! چقدر بزرگ شدنت را به رخ کشیده‏ای! همین کلمات ساده عرفان بلندت را لو داده‏اند. لو داده‏اندکه دارای پله پله تا خدا می‏روی و کسی هم جلودارت نیست. لو داده‏اند که مفهوم زندگی و مرگ را فهمیده‏ای. مفهوم «خدا از رگ گردن نزدیک‏تر است، را درک کرده‏ای... حتی اگر از یک روستای دور افتاده آمده باشی و مدرسه‏ات را ول کرده باشی تا بیایی و به جنگ برسی...چی؟ می‏پرسی کدام کلمات تو را لو داده؟... خب یکی‏ش همین جمله:... درد و دلتان را فقط با خدای خویش در میان بگذارید...یکهو هوایی شد و به جبهه رفت. به همه گفته بود: اگر شهید شوم شما را هم شفاعت می‏کنم. همه چیز انگار مهیای شهادت او شده بود.
نامه رزمندگان
حالا تصور می‏کنم لحظه‏ای را که مادرت دارد نامه را می‏شنود. به این جمله  که می‏رسد چه عشقی می‏کند. می‏بیند. منصورش دیگر آن پسر بچه شیطانی نیست که توی کوچه‏های روستا با بچه‏ها چرخ می‏زد. حالا دیگر برای خودش خداشناس حرفه‏ای شده دارد درد و دل‏های مادرش را هم به همین خدا حواله می‏کند.چه خوب که نامه نوشتی آقا منصور! سر این چند خط دعواست بین خواهر و برادرها که کی بخواند و کی نگهش دارد. آخر سر هم بابایت عصا زنان می‏آید و نامه را از لای دست‏های این و آن کش می‏رود و می‏گذارد توی شال کمرش. می‏گوید: این نامه سهم من و حاج خانوم... چشم‏هایش اگر چه سو ندارند، اما نور عجیبی ته کاسه چشمش دارد برق می‏زند...توی روستای چارلی، دبیرستان نداشتند. منصور به دبیرستان شبانه‏روزی علامه طباطبایی کبودر آهنگ می‏رفت. حاج منصور ساعدی، مدیر دبیرستان می‏گفت: یکی از بچه‏ها بود که نماز شب می‏خواند. من اشتیاقش را می‏دیدم. با شور و حرارتی خاص از امام حرف می‏زد و شعرهای زیادی در این باره سروده بود. نفر اول مدرسه بود.یکهو هوایی شد و به جبهه رفت. به همه گفته بود: اگر شهید شوم شما را هم شفاعت می‏کنم. همه چیز انگار مهیای شهادت او شده بود. انگار زمان و مکان آمده بودند تا شهادت او را به تصویر بکشند. باورمان نمی‏شد که منصور محمدی شهید شده باشد. خبرش را برای ما آوردند. گفتند. جنازه منصور را شما ببرید روستا...خانه منصور خیلی کوچک بود. کوچک و خاکی. پیرمرد نابینا خودش را انداخت روی جنازه. انگار که بوی منصورش را از مدت‏ها پیش شنیده بود. انگار که از مدت‏ها قبل، منتظر همین لحظه بود... منصور را سپردیم به خاک ... گفتیم: آهای! امانت‏مان را مراقبت کن... و خاک به آرامی، تن کوچک منصور بزرگمان را در برگرفت.ملت ما اکنون به شهادت و فداکاری خو گرفته است. و ازهیچ توطئه‏ای هراس ندارد. هراس، آن کسی دارد که شهادت، مکتب او نیست. ملتی که تازه عروس و تازه دامادش برای شهادت داوطلبند و خود را برای هر پیشامدی در راه خدا آماده کرده‏اند، از چه می‏ترسند؟در نامه بعد نوشته بودی: ... ما سربازان روح‏الله، با یاد حسین بن علی (ع) به جبهه می‏رویم، و در راهی که او می‏جنگید می‏جنگیم، و برای راهی که او کشته شد کشته می‏شویم.حرف‏هایت بوی رفتن می‏داد. خیلی از شهادت گفته بودی. بی خود نبود که بابای پیرت، آماده شنیدن خبر شهادتت بود. کار بقیه  را راحت کرده بودی. دیگر  نیازی به مقدمه چینی نبود نوشته بودی:ملت ما اکنون به شهادت و فداکاری خو گرفته است. و ازهیچ توطئه‏ای هراس ندارد. هراس، آن کسی دارد که شهادت، مکتب او نیست. ملتی که تازه عروس و تازه دامادش برای شهادت داوطلبند و خود را برای هر پیشامدی در راه خدا آماده کرده‏اند، از چه می‏ترسند؟وصیت‏نامه یک صفحه‏ای از تو مانده. گرچه همه نامه‏های قبلی تو را می‏شود مثل وصیت‏نامه خواند و عمل کرد، اما تو هم با همه سن کمی که داشتی، یادت نرفته بود که مومن با وصیت‏نامه‏اش شناخته می‏شود. همان وصیت‏نامه‏ای که در آن نوشته بودی:به جای آنکه برای من گریه کنید، برای امام و رزمندگان غیور اسلام دعا نمایید...
شهید
ای خویشاوندان! و ای همکلاسی‏هایم! و ای پسرخاله‏ها! اسلحه‏هایی که از دست من و دیگر شجاعان رزمنده بر زمین می‏افتد، آن را نگذارید روی زمین بماند. بیایید آن را بردارید و به سوی الله بشتابید...و تو شتافتی به سوی خدایی که نور حقیتش را پشت همان خاکریزها دیده بودی و درک کرده بودی. تو روح بزرگت را که در این جسم خاکی و کوچک جا نمی‏شد، پر دادی و گفتی:به هر جهت ما به خداوند، یک جان بدهکاریم . پس چرا این جان را در تاریکی بگذرانیم و در راه حق کشته نشویم؟ما منتظر بودیم تا تو وصیت نامه‏ طولانی‏تری داشته‏باشی. می‏گفتیم شاید حرفی باشد که هنوز نزده ... اسمی باشد که هنوز نام نبرده ... دلمان می‏خواست ورق بزنیم و به صفحه بعد برسیم، اما تو گفتی:... دیگر عرضی ندارم. خداحافظ...امضا کردی و کاغذ وصیت‏نامه را تا کردی و گذاشتی توی پاکت. همان یک صفحه را فرستادی و چند روز بعد، مردم روستا برای صاحب‏علی آقا خبر آورده‏ند:  منصورت هم بالاخره شهید شد.سال 1364 بود زمستان... گفتند زمین فاو، در عملیات والفجر 8 رزم شجاعانه تو را تا دم آخر شاهد بوده است. با خودم حساب می‏کنم؛ از سال 1347 که پایه  دنیا گذاشتی تا 1364 که پا پس کشیدی و رفتنی شدی، همش هفده سال بود. نوجوان هفده ساله قصه ما چه زود راه و رسم پریدن آموخت... منبع :ماهنامه امتداد  





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 517]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن