واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: 86 ماه اسارتتلخی و شیرینیهای اسارت
من 86 ماه اسیر بودم. شاید به جرات بتوان گفت ما تمام سختیهای اسارت را به شوق آزادی و دیدار امام به جان میخریدیم. روزی که بلندگوی عراقی خبر رحلت امام را پخش کرد، سختترین لحظهای 86 ماه اسارت بود هر چند با انتخاب حضرت آیتالله خامنهای، آرامشی بر قلب اسرا حاکم شد اما اوضاع روحی بچهها به قدری آشفته بود که تا سه روز عراقیها جرات نداشتند سربازان خود را بین ما بفرستند.هر کس به راه و روش و شیوهی دل خود، ناله و عزاداری میکرد در خصوص شیرینترین خاطرات دو واقعه، بسیار شیرین بود یکی انتخاب حضرت آیتالله خامنهای به عنوان رهبر نظام مقدّس جمهوری اسلامی که موجب شد سرمان را مقابل بعثیها بالا بگیریم و حرف برای گفتن داشته باشیم و دیگری لحظهی آزادی که بسیار مسرت بخش بود.پذیرش قطعنامهما یک رادیو داشتیم که مخفیانه از آن نگهداری میکردیم. یکی از اخبار مهمی که جوّ اردوگاه را تا حدودی به هم ریخت، خبر پذیرش قطعنامهی 598 از طرف ایران بود. بچهها میگفتند: بعد از این همه خونهایی که ریخته شده، چرا ایران قطعنامه را پذیرفته؟ فضای اردوگاه دچار هرج و مرج شده بود.یک روحانی داشتیم به نام جمشیدی که پدر دو شهید بود. از عراقیها اجازه گرفت که برای آرام کردن جو اردوگاه، یک ساعت برای بچهها سخنرانی کند. آنها هم پذیرفتند.گفت: من جمشیدی، پدر دو شهید هستم. خون دوتا از فرزندانم در این جنگ ریخته شده، اگر الان امام بفرمایند که جمشیدی! تو باید دست صدام را ببوسی، من به عنوان یک مقلد، میروم و دست صدام را میبوسم، چون امام ولیامر من است. پس در این مسئله پذیرش قطعنامه هم باید مطیع ولایت باشیم. صحبتهای او مانند آبی که بر آتش شعلهور ریخته شود، آرامش را به اردوگاه بازگرداند. امثال مرحوم ابوترابی و حاج آقا جمشیدی الگو و سرمشق ما در ادامهی حرکت در مسیر ولایت بودند.مراسمما در ماه مبارک رمضان، از همان روز اول در تدارک برگزاری مراسم عید فطر هم بودیم و برای آن برنامهریزی میکردیم.یکی. از مراسم ما برگزاری سفرهی اردوگاهی بود با عراقیها صحبت کرده بودیم و اجازه دادند که ما در اعیاد فطر، قربان و نوروز یک سفرهی اردوگاهی داشته باشیم و همان جیرهی غذایی همیشگی را، همه با هم سر یک سفرهی بزرگ که البته با اتصال سفرههای کوچک تدارک دیده بودیم، برگزار کنیم. البته عراقیها با دیدن این صحنهها و مشاهدهی روحیات بچهها خیلی آشفته میشدند.در سایهی اتحاد به اهداف میرسیدیم.ما همه با هم متحد بودیم، اگر میگفتیم: نه، همه میگفتیم؛ اگر هم میگفتیم: آری باز هم همه با هم میگفتیم. به عنوان مثال وقتی گفتند صدام دستور داده که اسرا را به کربلا و زیارت امام حسین علیهالسلام بروندشف چند روز اول، ما گفتیم: نمیرویم. هر چه آمدند صحبت کردند، ما گفتیم: نمیرویم. گفتند: چرا؟ گفتیم: شما قصد دارید از ما عکس و فیلم بگیرید، مصاحبه کنید و تبلغیات کنید؛ ما هم نمیرویم. ما از همین جا به امام حسین علیهالسلام سلام میدهیم.یک ستوان بعثی آمد و گفت: من تعهد میدهم و مینویسم که طبق خواسته شما رفتار کنیم. ما هم کتباً از او تعهد گرفتیم که بدون هر گونه تبلیغات، فقط به زیارت برویم و برگردیم.گروه گروه رفتیم و برگشتیم. گروه آخر را که میبردند عکسی از صدام پشت شیشهی یکی از ماشینها نصب شده بود بچهها گفتند بودند: سوار نمیشویم سرباز عراقی خواسته بود عکس را در آورد که عکس پاره شده بود و آن را به گردن اسرا انداخته بودند فرمانده عراقی برای بررسی موضوع آمده بود که بچهها گفتند: افسر عراقی تعهد داده این مسائل نباشد، آن افسر به خاطر تعهدی که داده بود توبیخ شد و به جای دیگری منتقل شد.
ختم قرآن در اسارتقرائت قرآن در اردوگاه و ماه مبارک رمضان جلوهی ویژهای داشت. ما هر حزب قرآن را مقوای تاید، جلد میگرفتیم و بین بچهها توزیع میکردیم. تا پایان ماه مبارک هر کسی 8-7 بار قرآن را ختم میکرد.دعا خوانهای اردودگاهداشتن هر گونه دعا در اردوگاه جرم محسوب میشد قرار شد کسانی که میخواهند دعا خوان اردوگاه باشند، دعاها را روی مقواهای تاید بدون اعراب گذاری بنویسیند که عراقیها حساس نشوند این کار لو رفت و موفق نبود قرار شد در مرحلهی بعد، دعاها را حفظ کنیم. من ابوحمزه، کمیل و زیارت عاشورا را حفظ کردم. بارها مرا به جرم خواندن دعا گرفتند و محاکمه کردند و اصل دعا را از من میخواستند وقتی میفهمیدند که کتاب دعا نداریم و از حفظ میخوانیم، یک مقدار اذیت میکردند و سپس ما را رها میکردند.اسیر ایرانی مرا زدسربازی بود به نام یحیی که وقتی بچهها به نماز میایستادند با نوک پوتین به پشت زانوی بچهها میزد و چون اسرا از نظر جسمی ضعیف بودند، زانویشان خم میشد یک روز حاج آقا جمشیدی یکی از اسرا را که بسیار شجاع و ورزشکار بود صدا زد و گفت: این سرباز عراقی را ادب کن. اسیر ورزشکار چنان سیلی محکمی به صورت یحیی نواخت که کلاهش مانند فرفره در هوا میچرخید. او به سمت نیروهای عراقی میرفت و به عربی فریاد میزد: اسیر ایرانی مرا زد فرماندهی اردوگاه علت را جویا شد وقتی به او توضیح دادیم، سرباز عراقی را تنبیه کرد و او را برای نگهبانی به اتاقک فلزی روی پشت بام فرستاد که بسیار گرم بود.بچهها میرفتند او را صدا میزدند و میگفتند: یا یحیی! خذالکلانش، ای یحیی! اسلحهات را محکم بگیر و این گونه بر زخمش نمک میپاشیدند.خاطراتی که خواندید از حمید عسکری است . ایشان نحوه اسارت خود را چنین بیان می کند :قبل از آزادی خرمشهر و هنگام تخلیه اسراء، به منطقه اعزام شدم. البته خدمت سربازی را سپری میکردم. بعد از آن در عملیات رمضان در قالب گردان امام حسین علیهالسلام، برای آزدسازی مهران وارد عملیات شدیم. این عملیات در مرداد سال 62 انجام گرفت. ما در تپههای کله قندی عملیات کردیم و وارد منطقه مرزی شدیم. عراقیها دو کانال خیلی عمیق زده بودند. با اینکار سردار شهید علی آقا ماهانی از کانال اول عبور کردیم و هنگام طلوع آفتاب وارد کانال شدیم در این هنگام ارتباط مابا نیروهایی که پشت سر ما بودند قطع شد باید تا تاریکی شب مقاومت میکردیم. منطقه صعبالعبور بود و عراقیها بر ما مسلط بودند جوی آبی در منطقه بود که خیلی باید مراقبت میکردیم که مبادا گل آلوده شود وعراقیها حضور ما را متوجه شوند ما گیر افتاده بودیم. دو تا هلیکوپتر عراقی بالای سر ما آمدند. یکی را زدیم دومی بین ما و نیروهای خودمان که با ما فاصله داشتند، نیرو پیاده کرد. به این ترتیب کانال اولی به دست عراقیها افتاد. تنها راه خروج ما، دهنهی کانال بود که آن هم با آتش گرفتن یک تانک در دهنه، مسدود شده بود. از جلو و عقب، عراقیها ما را محاصره کرده بودند بچهها یکی یکی اسیر میشدند. ساعت 4 بعدازظهر مهمات ما تمام شد بیسیم را تله کردیم. ضامن نارنجکی را کشیدیم و آن را زیر بیسیم گذاشتیم. بقیه وسایلمان را زیر خاک پنهان کردیم.
یک تیر بار داشتیم که از بس استفاده کرده بودیم، لولهاش سرخ شده بود و دیگر گلوله نداشت. من یک گلوله آرپی جی داشتم. میخواستم شلیک کنم که دیدم ناودونی آرپی جی سوراخ شده و نمیتوانم شلیک کنم.چند تا ترکش خورده بودم. یکی از ترکشها زیر چانهام بود. وقتی حرف میزدم و زبانم در دهان تکان میخورد، آن را حس میکردم.عراقیها به صورت لحد، دیوارهای کانال را کنده بودند تا جعبههای مهمات را در آنها جا دهند و دست و پا گیرش نباشد. حاج نجف زنگی آبادی با من بود. ما شدیداً دچار ضعف و سستی شده بودیم و جراحت و خونریزی هم مزید برعلت بود. من و حاج نجف داخل یکی از لحدها رفتیم و یک جعبهی مهمات را جلوی خود گرفتیم تا از دید عراقیها پنهان بمانیم. ما دو نفر به خاطر ضعف و خونریزی، جعبه را به زور نگه داشتیم و از سوراخهای آن عراقیها را میدیدیم. یک عراقی نزدیک شده و با پوتین به جعبه زد که ما بر اثر ناتوانی، جعبه از دستمان افتاد. در آن صحنهها، دیدیم که سربازان عراقی، اسرا را تیر باران میکردند و همین که یکی از سربازان لولهی اسلحه را، سمت ما گرفت، یک درجه دار بر او نهیب زد و مانع کشته شدن ما شد به این ترتیب ما به اسارت در آمدیم.31 نفر در آن عملیات اسیر شدیم که همگی مجروح بودیم. کوچکترین اسیر، عباس نظری 14 ساله و بزرگترین اسیر، بابا علی صادقینژاد بود که حدوداً 60 سال داشت.پس از اسارت ما را به استخبارات عراق بردند و بعد از چند روز بازجویی به اردوگاه موصل منتقل شدیم. منبع :ماهنامه شمیم عشق تنظیم برای تبیان : سیفی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 554]