واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: اعترافات یک سارق مادرزاد
مطلب زیر قسمت کوتاهی از خاطرات مفصل ویرجیل آیوز است که تا اکنون در حال سپری نمودن نخستین دوره نود و نه ساله محکومیتش از چهار دوره حبس ابدی است که به آن محکوم شده است . آقای آیوز قصد دارد پس از آزادی به عنوان صفیر صلح سازمان ملل در یکی از کشورهای خاور میانه به جامعه جهانی خدمت کند .:بله من دزدم . چرا ندزدم ؟ جایی که من بزرگ شدم آدم باید می دزدید تا بتونه شیکم شو سیر کنه و زنده بمونه . بعد هم که خوب بزرگ شدم ، مجبور بودم بدزدم تا بتونم به پیشخدمت های رستوران انعام حسابی بدم . بیشتر بر و بچه ها ده دلار و پونزده دلار انعام می دادن ؛ اما من، من کمتر از بیست تا نمی دادم و این باعث می شد پیشخدمت ها بهترین سرویس رو به من بدن . تازه ، همیشه هم دزدی واسه این چیزا نبود . خاطرم هست یه دفعه موقع سرقت از یه خونه ، دو سه تا پیژامه دزدیدم چون پیژامه های خودم اصلا راحت نبود و مرتب پامو می خورد ؛ یا یه دفعه چله تابستون از پشت بوم یه خونه چند تا زیر پیرهنی دزدیدم چون تو اون گرما اصلا با پیرهن رو نمی شد خوابید . این به هر حال یه راه زندگی بود ، حالا گیرم خیلی شرافتمندونه و آدم حسابی پسند نبود . لابد فکر می کنین من تربیت خیلی بدی داشتم . خوب نمی تونم این حقیقت رو انکار کنم . بله بابای ما ، یعنی بابای من و آبچیم و داداشام ، همیشه در حال فرار از دست پلیس بود . راستش رو بخواین من تا بیست و دو سالگی نتونستم ببینم بابام دقیقا چه ریخت و قیافه ای داره . سال های سال من فکر می کردم اون یه کوتوله ریشو با عینک شیشه ای تیره اس که همیشه خدا هم در حال شلیدنه (چون فکر می کردم قاعدتا در جریان این همه فرار از دست پلیس باید حد اقل یه گلوله پلیس به پاش خورده باشه ). اما اگه فکر نمی کنین که من دارم براتون چاخان می کنم باهاس بگم که بابای خدا بیامرز من اون مو قع که زنده بود یه آدم قد بلند و مو بلند شبیه اون مرتیکه سوئدی لیندبرگ خلبان بود . یه دزد حرفه ای بانک بود . من به دوره اوجش احترام میذارم اما خودش باید حالیش می شد که شصت و پنج سالگی یه سن استاندارد باسه بازنشستگی تو این رشته اس . اون باید کنار می کشید ، اما این کارو نکرد . این بود که در حین آخرین سرقتش افتاد زمین و لنگش شکست و مجبور شد سالهای آخر عمرش رو به جای اینکه مثل یه حرفه ای گوشه زندان بگذرونه روونه آسایشگاه سالمندان و معلولین بشه .
مامان هم یه جایی تحت تعقیب بود . البته اون قدیم ندیما اوضاع مثل الان نبود . زن ها از حقوق مساوی با مردا برخوردار نبودن و حقیقتشو بخواین اصلا دنبال همچین چیزی هم نبودن . واسه زن جماعت سابقه جنایی برابر بود با دو بار لکه دار شدن دامن عفتش . یه همچین زنی باسه ادامه زندگیش تو جامعه ، باید همیشه یه جورایی باج می داد و یا یه جورایی با سمی ، طناب داری ، چیزی خودش رو خلاص می کرد و دیگه ادامه نمی داد البته بعضی خانوما تو شیکاگو ماشین می روندن ؛ اما این ماجرا فقط وقتی شروع شد که آقایون راننده در سال 1926 اعتصاب کردن ، چه اعتصاب وحشتناکی ! تو اون هشت هفته بی ماشینی و کم ماشینی صدای همه مردم در آمده بود ، اما فلک زده تر از همه گانگستر ها بودن که تو اون مدت اگه بانک می زدن مجبور بودن یا پیاده راه شون رو تا مخفیگاه گز کنن یا تو صف اتوبوس منتظر رسیدن ماشین وایسن ، به هر حال ، داشتم از مامانم می گفتم . اوضاع بد جامعه برای کار کردن زن باعث شده بود که اون نتونه به اندازه بابام فعال باشه و فقط تا شعاع دو تا خیابون بالا و پایین خونه مون دله دزدی می کرد . البته حداقلش این بود که تا روزی که تو نوادا به رحمت حق واصل شد ، حتی یه بار هم گیر نیفتاد . اگه بخواین در باره سایر اعضای خونوادم چیزی بدونین باید بگم که من یه آبجی و دو تا داداش دارم . جنی ، آبجیم ، تبهکار کثیفی بود . اون واسه خاطر پول ، زن یه مرتیکه بی شعور شد . و به مدت سی سال هر روز و هر ساعت اون رو می چاپید . هر جور که می خواین حساب کنین ، حتی از لحاظ حرفه ای این کثیف ترین شیوه دزدیه . برادرم جری یک آدم اهل مطالعه بود ، یک کرم کتاب حسابی ، اگه عضو خونواده ما نبود ممکن بود یه چیزی بشه . اما چون پسر بابا ننه دزد ما بود ، قاطی یه باند زیر زمینی سارقین ادبی شد . اونا یه حوزه کاری گسترده داشتند ، آثار ادبی گمنام به اسم نوشته های نویسنده های جدید جا می زدن ، به اسم نویسنده های معروف کتابای جعلی ی نوشتن و دنباله شاهکار های بزرگ ادبی رو چاپ می کردند . وقتی جری گیر افتاد در حال نوشتن آخرین فصل کتاب جدید هومر با اسم « اولیس علیه جنرال گرانت » بود ، خلاصه داداش بی نوای ما رو به ده سال آب خنک خوردن با اعمال شاقه محکوم کردند . اما گاس ویلکز بچه پولداری که همونروز به جرم نوشتن بازگشت کمدی الهی بازداشت شده بود ، با اخ کردن ده هزار چوق دو روز بیشتر تو هلفدونی نموند . این همون چیزیه که تو آمریکا یا هر کشور خرابشده دیگری بهش می گن قانون . اما چارلی جوون ترین داداشم آدم بی دست و پایی بود که جز ولگردی و تنبلی هیچ کار دیگه ای بلند نبود . البته اگر تنبلی رو یه جور کار حساب کنین ، آخر سر به این جرم پلیس دستگیرش کرد . و اون تازه تو زندون فهمید که این از معدود جرماییه که یه سنت پول هم توش نیست .
اولین کار خلاف من ، سرقت تکه تکه یک گرده نون بود . من تو نونوایی ریفکین کار می کردم . کارم این بود که کپک پیراشکی ها و نون شیرمال ها رو پاک کنم . تا صاحب مغازه اونا رو جای جنس تازه به خلق خدا قالب کنه . این یه کار ظریف و حرفه ای بود که من با کمک یه تیغ تیز جراحی به نحو احسن انجامش می دادم . اگه بهم نمی خندین باید بگم مثل کار با نیتروگلیسیرین بود ؛ اگه یه خورده اش می ریخت کف زمین ریفکین یه دعوای اساسی باهام میکرد . شاید اگه با آرنولد روتشتاین آشنا نشده بودم . یه شاگرد نونوا باقی می موندم و حداکثر یه دوکون نونوایی باز می کردم . اماروتشتاین برای من از نقش مهم یه دزد تو جامعه حرف زد . خود اون یه دزد بازنشسته بود . که می گفت دیگه کار حرفه ای نمی کنه . و فقط دوست داره نسل جوون و تازه نفس ها رو راه بیندازه . یادمه یه جمله خیلی مهم به من گفت : « پسرم خرد خرد بدزد همیشه بدزد » من حرف اونو گرفتم و واسه کار اولم ، هر روز یه باریکه خیلی باریک از یکی از نونا می بریدم و زیر کتم قایم میکردم . بعد سه هفته ، با گذاشتن اون باریکه ها کنار هم یه نون کامل داشتم ، ذوق زده کار اولم رو روی روتشتاین بردم ؛ اما اون خیلی ساده گفت : « احمق جون ! نگرفتی حرفمو. »خیلی بهم برخورد ، ضمن اینکه خیلی اساسی احساس عذاب وجدان داشتم . تصمیم گرفتم اون نونو بر گردوم به مغازه اما وقتی داشتم این کارو می کردم گیر افتادم. آخه اینکه بخوای هر برش نون رو سر جای اصلیش بذاری جداً آخر مصیبت بود . خلاصه ، آقایی که شما باشین من سر از دارالتادیب «المیرا» در آوردم . اون جا یه خراب شده جهنمی واقعی بود . پنج دقیقه از اون جا در رفتم . دفعه اول پریدم تو بار یه کامیونی که داشت رخت چرکای زندونیارو می برد بیرون ، . دم در ، ایست بازرسی ماشینو نگه داشت و یکی از نگهبانا متوجه حضور من بین رخ چرکا شد . با باتومش یه سیخونک به پهلوی من زد و خیلی رک پرسید که من اوجا دقیقا دارم چه غلطی می کنم . من هم خیلی معصومانه جواب دادم : « جان ارواح آقات ... من یه مشت رخت چرکم» می تونم . قسم بخورم که صداقت حرف زدن من تو وجودش اثر کرد و واسه یه لحظه شک کرد . کمی دور و بر من قدم زد و دو به شک بود که بی خیال من بشه یا نه . بعد من کارو خراب کردم و ادامه دادم «من از جنس اون پارچه های کتونی راه راه و زبری هستم که واسه دوخت روپوش و فرش ازشون استفاده می کنن » اینجا بود که خفتمو گرفت و به دستام دستبند زد . آخه هر احمقی می دونه فرش رو از کتون نمی دوزن ، حالا هر چقدر هم لحن آدم صادقانه باشه .ادامه دارد ...نویسنده: وودی آلن /مترجم: حسین یعقوبی تنظیم:بخش ادبیات تبیان
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 607]