واضح آرشیو وب فارسی:برترینها: پیشنهاد چند کتاب، فیلم و موسیقی تـابسـتـان فصل عاشقی بهاره رهنما اولین گزینه ایست که برای پرسه زدن در کوچه پس کوچه های ادبیات و موسیقی به ذهنمان میرسد. یکی از معدود بازیگرانی که ادبیات خوانده و سومین کتابش در دست ناشر است.
بهاره رهنما اولین گزینه ایست که برای پرسه زدن در کوچه پس کوچه های ادبیات و موسیقی به ذهنمان میرسد. یکی از معدود بازیگرانی که ادبیات خوانده و سومین کتابش در دست ناشر است. از راه که میرسد قبل از هر چیز خودش را برای عکاسی آماده میکند. به قدری پر جنب وجوش و با انرژیست که مثل کودکی وسط چمن میدود و دلش میخواهد با تمام مجسمه های باغ عکس بگیرد. با هیجانات خاص خودش میخواهد تمام اطلاعاتی را که از کتابها و فیلمهای مورد علاقه اش دارد بازگو کند. برای پیشنهاد کتاب خیلی سعی میکند تعداد محدودی را نام ببرد ولی به قول خودش آنقدر این چند وقت کتابهای خوب خوانده که دلش نمیآید اسم همه را نگوید.کتاب«فکر میکنم در این فضا و حس و حالی که داریم، کتاب «شبانه ها»ی كازوئو ایشیگورو که ترجمه علیرضا کیوانی نژاد است، پیشنهاد خوبی میتواند باشد. چیدمان زندگی شخصیتهای کتاب به نحوی است که به موسیقی ارتباط پیدا میکند. هم ترجمه خوبی دارد هم کتاب بسیار خوبیست. فکر میکنم پنج داستان دارد و حدود دویست صفحه است.» سکوت میکند، انگار در ذهنش دنبال کلمات خاصی میگردد: «دوست خیلی خوبی دارم که در سرنوشتم بسیار موثر بوده است. دکتر ملک منصور اقصی یکی از آن چند نفری است که در مقدمه مجموعه داستان اولم، کتاب به او تقدیم شده. یکی از آدمهای مهم زندگی من که هر وقت کتابهایم ته بکشد یا دنبال یک حال و هوای تازه برای کتاب خواندن باشم، با یک اساماس از او میخواهم که کتاب جدیدی را پیشنهاد بدهد. راستش هر وقت میخواهم با او قرار بگذارم، جایی نزدیک کتابفروشی را انتخاب میکنم چون همیشه یک عالم پیشنهاد خوب برای خواندن دارد.» مکثی میکند، انگار که خاطرهای دور در ذهنش نقش میبندد و حرفش را ادامه میدهد: «وقتی خیلی جوانتر بودم کتابی از یک نویسنده ژاپنی خواندم به نام «سقوط یک فرشته» در حال و هوای نوجوانی من، کاملا یک رومنس داستانی مفصل و تاثیر گذار بود. صحنه هایش کاملا به یادم مانده. اگر بخواهم نگاهی جدیتر به ادبیات داشته باشم باید بگویم کارهای موراکامی هم تاثیر زیادی روی من داشته اند. مثلا کتاب کافکا در ساحل خیلی عجیب بود. تصویرهای خیالی و سورئالی که در کتاب ساخته آنقدر زیبا و هیجانانگیز است که با تصویرشان در ذهن من حک شدهاند. جدیدا یک کتاب دیگر هم از یک نویسنده ترک به نام اورهان پاموک خواندم، «زندگی نو»؛ قصه جوانیست که داستان زندگی خودش را از وقتی کودک بوده تعریف میکند و برای همان کتاب هم جایزه نوبل برده است.» با اشتیاق از ادبیات جهان صحبت میکند و طوری داستان کتابهای مورد علاقه اش را تعریف میکند که انگار خودش هم جزو شخصیتهای کتاب بوده: «در ادبیات ایران خیلی از نویسندههای هم نسلم هستند که دوست دارم کارهایشان را بخوانم. به ویژه اینکه در سالهای اخیر کتابهای خوبی به خصوص از نویسندههای زن منتشر شده است. آثار پیمان هوشمند زاده را خیلی دوست دارم، با اینکه خیلی از مدل نوشتن من دور است اما خواندنش خیلی به آدم میچسبد. کارهای سارا سالار را هم خیلی دوست دارم و اصلا من کتاب «احتمالا گم شدهام»اش هستم.» بعد از دو کتابش که منتشر شده، کتاب جدیدی آماده انتشار دارد که امیدوار است به زودی منتشر شود: «یک مجموعه داستان به اسم «این تابستان فراموشت کردم» آماده انتشار دارم. به دلایل زیادی ترجیح میدهم کتابم تابستان منتشر شود؛ یکی اینکه این کتاب به دخترم پریا تقدیم شده و پریا هم در تابستان به دنیا آمده. دوم اینکه به نظرم فصل عاشقی تابستان است و جنس عشقهای کتاب هم تابستانیست و سوم اینکه این کتاب داستان هفت زنیست که تنها یکی از آنها میتواند عشقش را فراموش کند، آن هم در فصل تابستان. فکر میکنم تا شهریور منتشر شود.» مصاحبه ما با سلام و احوالپرسی های گرم هرازگاه او با آنهایی که او را در صفحه تلویزیون دیدهاند همراه میشود و البته اعترافهای کودکانه و دوست داشتنیاش که در آن لحظات شخصیت جالبتری از او میسازد: «هیچ وقت رمانهای عامیانه و سطحی نخوانده ام چون همیشه یک عده آدم بزرگ من را راهنمایی میکردند. اولین کتاب جدی که در جوانی از پدرم هدیه گرفتم «به کودکی که هرگز زاده نشد» بود. اما دور از چشم آنها کتابهای ر-اعتمادی را میخواندم.» میخندد و اسم کتابهایی که با جلد کتاب درسی استتار میکرده و میخوانده را میگوید: «کفشهای غمگین عشق، دختر خوشگل دانشکده من، اتوبوس آبی، چهل درجه زیر شب. اسم این کتابها را به خاطر دارم مثل اینکه فقط آن جدیترها را فراموش کرده ام.» از اعتراف خودش خندهاش میگیرد و بلند میخندد. فیلم«تازگی ها دو فیلم قدیمی دیدم که خیلی خوب بودند. «وانز» راجع به موسیقی است و به نظرم خیلی خوب ساخته و پرداخته شده است. دو تا موزیسین که بازیگر هم نیستند بر اساس یکسری قطعه های موسیقی یک داستان نوشته اند و خودشان هم بازی کردهاند. در یکی از صحنه ها یکی از این دو میخواهد یک دختر جوان را با بچه های گروهش آشنا کند، دختری که تا به حال در این فضاها نبوده اما همیشه عاشق موسیقی بوده. این دختر در فضایی قرار میگیرد که آدمهایش همیشه رها زندگی کردهاندو هیچ تعهدی نداشته اند. به نظرم این دختر در این صحنه خارق العاده است و خیلی خوب توانسته حساش را منتقل کند. یکی هم «pretty baby» است. در آن سالها که من نوجوان بودم، بروک شیلد که ستاره تجاری معروف آن سالها بوده در این فیلم خیلی کم سن و سال بود. فیلم برای...» به اینجا که میرسد مکث میکند و میگوید باز اسم ها را فراموش کرده و باید از دایرةالمعارفش سوال کند. وقتی پای تلفن اسم پیمان را میآورد معلوم میشود که این دایرةالمعارف کسی جز همسرش، پیمان قاسمخانی نمیتواند باشد. «لوئیز مال کارگردان این فیلم است. بروک شیلد حدودا 13 ساله است و عاشق یک مرد عکاس. اما آن مرد با او مثل یک کودک رفتار میکند...به نظرم مرز بین زن بودن و یک دختر کوچک بودن را فوق العاده بازی میکند.» موسیقی«همیشه گفته ام که در بین خوانندگان، کارهای سهیل نفیسی را خیلی دوست دارم. کارهایش همیشه جدید و تازه است. البته شاید یک مقدار سلیقه ای باشد اما طرفداران زیادی هم دارد. البته این را هم بگویم که من همانطور که ر-اعتمادی خواندم و در آن فاصله یکسری کتابهای جدی هم خواندم، در موسیقی هم همینطور هستم. شاید یک سری اسمها بگویم که عجیب باشند اما خب، دوستشان دارم. مثلا آهنگهای قدیمی ایرانی که واقعا برایم مقدس هستند.» کمی این پا آن پا میکند تا بتواند از زیر این سوال که چه نوع موسیقی گوش میدهی، در برود. میخندد و به دخترش پریا اشاره میکند: «در موسیقی روز کارهای سیروان و زانیار را به خاطر پریا دوست دارم. اما یک چیزی که خیلی دوست دارم موسیقی فولکولوریک ملل است. موسیقی چک و کشورهای شرق دور به دلیل نزدیکی تم فرهنگیشان با مملکت ما، غم آشنایی دارد که پیشنهاد میکنم حتما آنها را گوش کنید.» از او میخواهم از بین این پیشنهادهایی که داده، یکی از بهترینها را انتخاب کند که بدون فکر کردن همان کتاب «زندگی نو» را انتخاب میکند: «این کتاب یک جمله خیلی عجیب دارد: فکر میکردم در غبار روزمرگی و اتفاقاتی که میافتد، با سفر و تمام چیزهایی که دور خودم جمع میکنم، میتوانم چهره محبوبم را فراموش کنم و بهش فکر نکنم. ولی وقتی بعد از سی سال به آن شهر برگشتم و با اولین نسیمی که به صورتم خورد به یاد او افتادم، فکر کردم که چهقدر تمام این سالها دویده ام...» نمیتواند جمله اش را کامل کند، با دستمال قطرات اشکش را پاک میکند، یک نفس عمیق میکشد و با بغض ادامه میدهد: «و چقدر زندگی ام را هدر داده ام. اگر میدانستم فراموش نمیشود، آنقدر برایش تلاش نمیکردم.» از خندههای پریا خندهاش میگیرد و میگوید: «خیلی کتاب خوبی است، حتما بخوانیدش.» اختصاصی مجله اینترنتی برترین ها Bartarinha.ir
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: برترینها]
[مشاهده در: www.bartarinha.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 717]