واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: جشن پتوامان از دست بچههای دستة شهید بهشتی! در گروهان و گردان و شایدهم لشكر، یك نفر پیدا نمیشد كه گذرش به چادر آنها افتاده و بعد با بدنیدرب و داغون، قیافهای وحشتزده و موهای ژولیده از آنجا فرار نكرده باشد!
اگر بچههای آن دسته را میدیدی، باورت نمیشد كه اینقدر شر و شلوغباشند. به جز حاج محمدی همه زیر بیست و دو سال بودند. كافی بود كه از دمدر چادر آنها بگذری تا همگی با لحنی صمیمی و چرب و نرم صدایت كرده وبه داخل چادرشان دعوتت كنند. اگر با تجربه بودی، یعنی دفعه قبل در آنجاپذیرایی شده بودی! سریع آیةالكرسی میخواندی و فلنگ را میبستی! اماوای به آن روزی كه تازه وارد بوده باشی و به چادرها آنها بروی. دیگر بایدغزل خداحافظی را میخواندی و برای شادی روحت فاتحه میفرستادی ودوستانت باید برای بردنت با اورژانس میآمدند.فرض كن تو یك نیروی جدید بودی كه تازه به گردان آمده بودی. آنها بهچادرشان دعوتت میكردند. با كمال میل میپذیرفتی و میرفتی. اول از تو با چایی و شربت پذیرایی درست و حسابی میكردند. بعد برای اینكه با توخیلی دوست شوند چند حقه و كلك سوار میكردند. مثلاً یكی از آنها پیراهنفرمش را میآورد. و میگفت: «تا حالا از آستین پیراهن من ابرها را دیدی؟نمیدانی كه چقدر قشنگ و زیبا نشان میدهد. میخواهی نگاه كنی؟» و توقبول میكردی. پیراهن فرم را میانداختند سرت و تو از توی آستین پیراهن بهگوشة آسمان كه ابرها در آنجا جمع شدهاند نگاه میكنی. اما چیزیدستگیرت نمیشود كه یهو از توی آستین، یك پارچ آب روانة صورتتمیشد و همه سر و بدنت خیس آب میشد. با وحشت كه پیراهن را كنارمیزدی، یكی از بچهها را میدیدی كه ایستاده و هر هر میخندد.خب این اوّلی. اما پذیرایی دوّمی. فرض كن شب است كه مهمانشان شدهای. آنها سریع دور حلقهایمینشستند و تو هم یكی از زنجیرهای حلقه میشدی. یكی از آنها میگفت:«خب بازی لال بازی خوبه؟» همه قبول میكردند. خود او شرط میگذاشتكه اوستا هر كاری با بغل دستی كرد بغل دستی هم با كناری بكند و هیچ كسهم حق خندیدن ندارد. و بازی شروع میشد. اوستا به صورت بغل دستیدست میمالید بغل دستی به كناری و كناری به بغل دستی و خلاصه بهصورت خودت هم دست مالیده میشد تا آخر. اوستا آهسته به پای بغلدستی ضربه میزد و دوباره تا آخر همین عمل تكرار میشد، چند بار دستمالیدن به صورت، نیشگون، كشیدن بینی، تا آخر كه میدیدی همه نگاهتمیكنند و به زور جلوی خنده شان را گرفتهاند. هاج و واج میمانی كه چهشده و اینها چرا میخندند، كه یك آینه جلوی صورتت گرفته میشد و تو ازدیدن یك صورت سیاه واكس خورده وحشت میكردی و میدیدی كه دستبغل دستیت از صورتت هم سیاهتر است.یا اینكه از بچههای گردانی و به دیدن یكی از دوستانت بر عكسدشمنانت! میروی. وقتی به چادر شان میرسی در یك لحظه میبینی كهچشمان همه شان برق زد و آب از لبولوچهشان راه افتاد. به پایت بلندمیشوند و تو را با احترام و بفرما، بفرما به صدر مجلس میبرند. یك لیوانچای و یا یك پیاله گندم و عدس بو داده جلویت میگذارند و تو مشغولمیشوی. بعد از چند دقیقه یكی از آنها ـ اكثر اوقات فرماندهشان ـ از تودرخواست میكند كه خودكار و یا مدادی كه وسط چادر افتاده است رابیزحمت به دستش برسانی.
با خضوع و خشوع میروی وسط چادر، همینكه خم میشوی تا برشداری، یك دفعه با افتادن یك پتو بر سرت، دنیا جلویچشمانت تیره و تار میشود و بعد باران مشت و لگد بر سر و تن نازنینتباریدن میگیرد. جوری میزننت كه اگر «بروسلی» مرحوم را آن طور میزدندتا قیام قیامت سینه خیز میرفت! یا غش میكردی و از حال میرفتی و یا گیجو خل میشدی. بعد كه سرحال میآمدی یك آینه جلوی صورتت میگرفتندو تو نازنین قیافهای كه بینیاش كج و كوله، ابروهایش پایین و بالا و موهایسرش مثل برقگرفتهها سیخ شده است، شوكه میشدی و به هوا میپریدی.میریختند دورت و قربان و صدقهها شروع میشد. آن زمان دیگر مثل یكماشین درب و داغون احتیاج به یك آچاركشی پیدا میكردی! خلاصة كلاممیانداختندت روی یك برانكارد و «لااله الاالله و محمد رسولالله(ص)»گویان از چادر بیرون میبردند و بچههای گردان شصتشان خبردار میشد كهآن چادر یك قربانی دیگر گرفته است. دوستانت با ترس و لرز میآمدند وهیكل زهوار در رفته ات را میبردند چادرتان. و آن زمان تو مثل مارگزیدههاكه از ریسمان سیاه و سفید میترسیدی ، دور رفتن به چادرهای آنها را خط میكشیدی و اگر باد هم كلاهت را به آنجا میبرد دنبالش نمیرفتی.این را هم بگویم كه در عملیاتها و حملهها هیچكس در شجاعت و دلیریبه گردپای آنها نمیرسید. هر كدامشان با هر وسیلهای كه میشد از خجالتدشمن درمی آمد. بی سیم چی آر پی جی شلیك میكرد، آر پی چی زن اگرموشكش تمام میشد، یك تیرپارچی تمام عیار میشد. و مسئول دسته شانمیتوانست یك امدادگر خوب بشود و خلاصه كلام كاری میكردند كه افراددشمن به مرگ خودشان راضی شوند.اینها را كه گفتم یاد خاطرهای از چند ماه قبل افتادم كه ذكرش بیجا نیست.در پادگان «دو كوهه» بودیم كه خبر آمد میخواهیم به منطقه عملیاتی «مهران»برویم. همه بچهها كه از بیكاری و كسلی خسته شده بودند. سریع به بستن بارو بندیل مشغول شدند كه یكی از بچهها با شیطنت خندید و گفت: «بچههابیایید به میمنت این خبر، برای اولین كسیکه وارد اتاق شد جشن پتو بگیریم.چطوره؟» خب كور از خدا چه میخواهد؟ یك تلویزیون رنگی! با جان و دل پذیرفتیم. خودمان را زدیم به خواب و یك نفر با پتو دم در كمین كرد. چندلحظة بعدتقهای به در خورد و صدایی بلند شد كه: «یا الله هیچ كس نیست،برادرا من...»و همین كه وارد اتاق شد پتو رویش افتاد و باران مشت و لگدبرسرش باریدن گرفت.خوب كه حالش را جا آوردیم خسته و نفس زنان رفتیم وكنار نشستیم. بندة خدا همین طور زیر پتو دراز كشیده و چیزی نمیگفت.اصلاً برای نجات خودش تقلایی نكرد. پتو كه كنار رفت، رنگ همه پرید.حاج حسین، معاون گردان بود. همان طور كه میخندید، گفت: «بابا ای والله،این طوری از مهمان پذیرایی میكنند؟ گردنم داشت میشكست. خواستمبگم كه اگر از لحاظ تداركات كم وكسر...» و من از خجالت رفتم زیر پتو.حالا، هر وقت كه به بهشت زهرا میروم سر قبر بعضی از بچههای دستهشهید بهشتی میروم. بچههایی كه در عین شلوغی، خداوند خواستشان وآنهابا بال و پر خونین به دیدارش رفتند و ما را جا گذاشتند. بالای سرشانمینشینم و یادی میكنم از آن روزهای خوب و خوش جبهه و جنگ. داود امیریان - سبکبالان
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 409]