واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: یک درخت در بهشت
سوره لیل (شب)نود و دومین سورهی قرآن مجید، سورهی «لیل» است. این سوره 21 آیه و 71 کلمه دارد و نهمین سوره است که در شهر مکه بر پیامبر اسلام (ص) نازل شده است. در این سوره سه آیهی سوگنددار وجود دارد. در آغاز سوره، خداوند بزرگ به «شب» سوگند میخورد. نام این سوره از همین آیه گرفته شده است. محتوای سورهاین سوره نیز مانند سورههایی که در مکه نازل شده است آیههای آن کوتاه است. مطالب آن هم در بارهی روز قیامت و پاداشهای خداوند در آن روز است. میتوانیم محتوای آن را به سه بخش تقسیم کنیم:1- در سه آیهی اول، خداوند به شب و روز و آفرینندهی موجودات سوگند میخورد. آنگاه می گوید مردم دو دستهاند: گروهی پرهیزگارند. آنها داراییهای خودشان را در راه خدا میبخشند. گروهی نیز خسیساند و پاداش روز قیامت را قبول ندارند. گروه اول خوشبختاند و گروه دوم بدبخت خواهند شد.2- در آیههای بعدی گفته شده که خداوند انسانها را به راه راست هدایت میکند.3- در بخش آخر سوره نیز گفته شده که گروهی از مردم به جهنم میروند و در آتش میسوزند و گروهی نیز نجات پیدا میکنند. در این آیهها ویژگی همهی آنها را توضیح داده است.کتابهای تفسیر قرآن برای نازل شدن این سوره داستانی را تعریف کردهاند که در ادامه برایتان مینویسیم. ثواب خواندنپیامبر خدا فرمودهاند: «هر کس این سوره را بخواند خداوند [چیزهای زیادی] به او میبخشد و او را از سختیها نجات میدهد و زندگی را برایش آسان میکند.» یک درخت در بهشت
دوباره، مرد از بالای نخل فریاد زد. زن آمد دم ایوان ایستاد. بچهها را نگاه کرد و هیچ نگفت. بچهها ترسیدند و خرماها را روی خاکها انداختند و گوشهای ایستادند. مرد دوباره داد زد: «آن یکی را هم که پشتت پنهان کردهای بینداز. با توام!» کودک جابه جا شد و خودش را بیشتر به دیوار فشار داد و دست کوچکش را برد پشتش و آن بالا را نگاه کرد. نور سفید خورشید از لابه لای برگهای پهن نخل به صورتش خورد. نخل، خیلی بلند بود و از دیوار خیلی بالا رفته بود، از آنجا کج شده بود و آمده بود به طرف حیاط خانهی آنها. مرد عرب، چند بار دیگر فریاد زد خرما را بینداز، و وقتی از بالا دید که کودک همچنان مشت گرهگردهاش را پشت سرش پنهان کرده، تندی نخل را گرفت و آمد پایین. مرد که پایین میآمد پیراهن بلند و سفیدش در هوا تاب میخورد و نور سفید خورشید را روی صورت پسرک جا به جا میکرد.لحظهای بعد، عرب سفیدپوش با چهرهی خشن رو به روی بچهها ایستاده بود: «گفتم آن خرما را بینداز!» کودک بغض کرد و آهسته دستش را جلو آورد و مشت کوچکش را باز کرد. یک خرمای درشت و رسیده از میان پنجههایش روی زمین افتاد. مرد عرب خم شد، خرما را برداشت و سپس روی خاکها دنبال بقیهی خرماها گشت. کودک با لبهای آویزان به سوی مادرش دوید. مادر قدمی جلو آمد، روی زمین نشست و او را در آغوش گرفت. کودک در آغوش مادر گریه را سر داد. مرد عرب راه آمده را بازگشت و کودکان دیگر با نگاه پر از نفرت مرد خسیس را بدرقه کردند و اندوهگین به سوی مادر رفتند.مادر گفت: «مرد کاری بکن! این بچهها آخر دق مرگ میشوند.»مرد گفت: «میگویی چه کار کنم! این نخل از آن این همسایهی ماست و دلش نمیخواهد خرمایش را کسی بخورد. من چه کار کنم؟»زن گفت: «امروز بار چندم بود که با آن هیکل گنده برای دانه خرما از بالای درخت پایین آمد و بیاجازه به حیاط خانهی ما پا گذاشت و خرما را از دست بچه گرفت.»مرد نگاهش را به زمین دوخت و چیزی نگفت. زن که دید مردش چیزی نمیگوید با خودش گفت: «هوم! خرمایت و نخلت توی سرت بخورد. چند روز پیش با انگشت خرما را از دهان بچه بیرون آورد. خدایا! من چنین آدمی به عمرم ندیدهام.» و ناگهان توی چهرهی شوهرش نگاه کرد: «برو به او چیزی بگو!» و وقتی دید مرد لب از روی هم برنمیدارد سرجایش جابه جا شد و گفت: «راستی چرا پیش پیامبر خدا نمیروی؟»با شنیدن نام پیامبر، مرد از فکر بیرون آمد و چهرهاش باز شد. لبش را حرکت داد تا چیزی بگوید؛ ولی زن زودتر گفت: «آری، برو. فردا برود و ماجرا را بگو. اینکه نشد...»مرد حرفش را برید: «آری، خوب گفتی! پیامبر میتواند این گره را بگشاید.»مرد عرب اخم کرده و جلو پیامبر خدا نشسته بود. پیامبر بار دیگر با مهربانی به سخن آمدند: «این معاملهی خوبی است. نخلت را به من واگذار و من در عوض درختی در بهشت به تو میدهم.»مرد عرب سرش را بلند کرد و با عصبانیت گفت: «نه، ای پیامبر خدا! من در آن باغ نخلهای بسیاری دارم؛ اما خرمای این یکی، چیز دیگری است. آن همه، یک طرف و این یکی هم یک طرف. خرمایش قد یک انگشت است و شهد از آن میریزد. نه، من حاضر به این معامله نیستم.»مرد این را گفت و از جایش بلند شد. در مسجد کسی نبود. نماز خیلی وقت بود که تمام شده بود و همه رفته بودند. مرد به آن سوی مسجد نگاه کرد. فقط یک نفر در آن گوشه بود که میخواست برود. نگاه آن دو یک لحظه به هم دوخته شد. مرد عرب، ابود حداح را شناخت، اما نگاهش را از او برگرداند و به پیامبر نگاه کرد و به ظرف در مسجد راه افتاد. « ابود حداح » او را خوب برانداز کرد تا از در مسجد بیرون رفت. پیامبر نیز از جای برخاسته و به سوی خانهی خود میرفتند. ناگهان فکری از ذهن ابوحداح گذشت. با عجله خود را به پیامبر رساند: «ای رسول خدا!» پیامبر ایستادند و به ابودحداح نگاه کردند. - من گفتگوی شما را با این مرد شنیدم. اگر من بروم و آن نخل را از او بخرم و به شما بدهم، همان چیزی که میخواستید به او بدهید، به من میدهید؟- آری!جواب کوتاه پیامبر برق خوشحالی را در چهرهی ابودحداح آشکار کرد. با خوشحالی از پیامبر خداحافظی کرد و از مسجد بیرون آمد.مرد را میشناخت. جای باغش را هم میدانست. ابودحداح از همان راهی آمد که حدس میزد مرد عرب از آن راه رفته باشد. قدمهایش را تندترکرد. در کوچهی بعدی او را دید که با گامهایی تند از او دور میشد. ابودحداح او را صدا کرد و کمی بعد، از او دور میشد. ابودحداح او را صدا کرد و کمی بعد، آن دو کنار هم ورو به سوی باغ مرد قدم بر میداشتند. مرد عرب گفت: «میدانی این نخل در همهی باغ من یگانه است! خرمایی دارد که در مدینه پیدا نمیشود.»سپس با کف دست روی پایش کوبید: «آخ، که من از دیدن و چیدن این خرما چه لذتی میبرم.» ابودحداح گفت: «باشد، حالا اینقدر بازار گرمی نکن.»مرد عرب خندهی زیرکانهای کرد: «تازه یک چیز دیگر، میدانی محمد میخواست در برابر این نخل یک درخت در بهشت به من بدهد، ولی من حاضر نشدم قبول کنم.»ابودحداح بیحوصله گفت: «بالاخره میخواهی بفروشی یا نه؟»- چرا که نه! ولی قیمتش خیلی زیاد است. خیال نمیکنم حاضر شوی آن را بپردازی.دیگر آن دو به در باغ رسیده بودند. مرد عرب با دست نخل را نشان داد: «همان است؛ همانکه از همه بلندتر است.»ابودحداح نگاه کوتاهی به نخل کرد و گفت: «قیمت آن چقدر است؟»مرد عرب گفت: «با چهل نخل عوض میکنم.» ابودحداح آشکارا جا خورد: «چهل نخل خرما برای این! اینکه سرش نیز کج شده است!»مرد عرب گفت: «گفتم که کسی حاضر نیست قیمت آن را بدهد. تو هم بهتر است مزاحم نشوی.»ابودحداح کمی فکر کرد: «باشد! باشد... چهل نخل میدهم!»مرد با خوشحالی گفت: « چهل تا از نخلهایت را میدهی!»ابودحداح گفت: «آری!»مرد عرب زیرکانه خندید: «پس برای این معامله چند شاهد پیدا کن!»ابودحداح گرهی در ابرویش افتاد: «تو دیگر چه آدمی هستی! من که زیر قولم نمیزنم. از شهر هم که فرار نمیکنم.»مرد عرب گفت: «من باید شاهد محکمی داشته باشم.»ابودحداح گفت: «قبول است. هر کس را میخواهی بیاور تا شاهد معاملهی ما باشد.»پیامبر خدا، خدا به در خانهی مرد فقیر آمده بودند تا خبر را به آنها بدهند. ابودحداح و گروهی دیگر از یاران پیامبر هم بودند. مرد بخیل نیز ناباورانه ایستاده بود و نگاه میکرد. مرد فقیر، از خانه بیرون آمد. لحظهای به چهرهی مهربان پیامبر نگاه کرد و سپس سرش را پایین انداخت و با خجالت گفت: «دستور میدادید تا من به حضورتان بیایم!»پیامبر دست بر شانهاش گذاشت: «برو کودکانت را بیاور و برای آنها از این نخل، خرما بچین. این نخل و خرماهایش از آن شماست.»پیامبر هنوز حرفشان تمام نشده بود که ناگهان پلکهایشان روی هم افتاد و یک قطره عرق روی پیشانیشان پیدا شد. فرشتهی وحی آمده بود تا به بخشندگان بشارت بدهد و بخیلان را نکوهش کند.محمدحسین فکورپوپکتنظیم:بخش کودک و نوجوان**************************************مطالب مرتبطبخشش بزرگ خدا به پیامبر خداوند تو را خوب و شایسته آفریده است شهر پیامبر با قرآن آشنا شویم سورهی غاشیه (قیامت)
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 501]