تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 16 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام حسین (ع):چه آسان است مرگى كه در راه رسيدن به عزّت و احياى حق باشد، مرگ عزتمندانه جز زندگى جاو...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1826589224




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

یک درخت در بهشت


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: یک درخت در بهشت
قرآن
سوره لیل (شب)نود و دومین سوره‏ی قرآن مجید، سوره‏ی «لیل» است. این سوره 21 آیه و 71 کلمه دارد و نهمین سوره است که در شهر مکه بر پیامبر اسلام (ص) نازل شده است. در این سوره سه آیه‏ی سوگند‏دار وجود دارد. در آغاز سوره، خداوند بزرگ به «شب» سوگند می‏خورد. نام این سوره از همین آیه گرفته شده است. محتوای سورهاین سوره نیز مانند سوره‏هایی که در مکه نازل شده است آیه‏های آن کوتاه است. مطالب آن هم در باره‏ی روز قیامت و پاداش‏‏های خداوند در آن روز است. می‏توانیم محتوای آن را به سه بخش تقسیم کنیم:1- در سه آیه‏ی اول، خداوند به شب و روز و آفریننده‏ی موجودات سوگند می‏خورد. آنگاه می گوید مردم دو دسته‏اند: گروهی پرهیزگارند. آنها دارایی‏های خودشان را در راه خدا می‏بخشند. گروهی نیز خسیس‏اند و پاداش روز قیامت را قبول ندارند. گروه اول خوشبخت‏اند و گروه دوم بدبخت خواهند شد.2- در آیه‏های بعدی گفته شده که خداوند انسان‏ها را به راه راست هدایت می‏کند.3- در بخش آخر سوره نیز گفته شده که گروهی از مردم به جهنم می‏روند و در آتش می‏سوزند و گروهی نیز نجات پیدا می‏کنند. در این آیه‏ها ویژگی‏ همه‏ی آنها را توضیح داده است.کتاب‏های تفسیر قرآن برای نازل شدن این سوره داستانی را تعریف کرده‏اند که در ادامه برای‏تان می‏نویسیم. ثواب خواندنپیامبر خدا فرموده‏اند: «هر کس این سوره را بخواند خداوند [چیزهای زیادی] به او می‏بخشد و او را از سختی‏ها نجات می‏دهد و زندگی را برایش آسان می‏کند.» یک درخت در بهشت
نخل
دوباره، مرد از بالای نخل فریاد زد. زن آمد دم ایوان ایستاد. بچه‏ها را نگاه کرد و هیچ نگفت. بچه‏ها ترسیدند و خرماها را روی خاک‏ها انداختند و گوشه‏ای ایستادند. مرد دوباره داد زد: «آن یکی را هم که پشتت پنهان کرده‏ای بینداز. با توام!» کودک جابه جا شد و خودش را بیشتر به دیوار فشار داد و دست کوچکش را برد پشتش و آن بالا را نگاه کرد. نور سفید خورشید از لابه لای برگ‏های پهن نخل به صورتش خورد. نخل، خیلی بلند بود و از دیوار خیلی بالا رفته بود، از آنجا کج شده بود و آمده بود به طرف حیاط خانه‏ی‏ آنها. مرد عرب، چند بار دیگر فریاد زد خرما را بینداز، و وقتی از بالا دید که کودک همچنان مشت گره‏گرده‏اش را پشت سرش پنهان کرده، تندی نخل را گرفت و آمد پایین. مرد که پایین می‏آمد پیراهن بلند و سفیدش در هوا تاب می‏خورد و نور سفید خورشید را روی صورت پسرک جا به جا می‏کرد.لحظه‏ای بعد، عرب سفیدپوش با چهره‏ی خشن رو به روی بچه‏ها ایستاده بود: «گفتم آن خرما را بینداز!» کودک بغض کرد و آهسته دستش را جلو آورد و مشت کوچکش را باز کرد. یک خرمای درشت و رسیده از میان پنجه‏هایش روی زمین افتاد. مرد عرب خم شد، خرما را برداشت و سپس روی خاک‏ها دنبال بقیه‏ی خرما‏ها گشت. کودک با لب‏های آویزان به سوی مادرش دوید. مادر قدمی جلو آمد، روی زمین نشست و او را در آغوش گرفت. کودک در آغوش مادر گریه را سر داد. مرد عرب راه آمده را بازگشت و کودکان دیگر با نگاه پر از نفرت مرد خسیس را بدرقه کردند و اندوهگین به سوی مادر رفتند.مادر گفت: «مرد کاری بکن! این بچه‏ها آخر دق مرگ می‏شوند.»مرد گفت: «می‏گویی چه کار کنم! این نخل از آن این همسایه‏ی ماست و دلش نمی‏خواهد خرمایش را کسی بخورد. من چه کار کنم؟»زن گفت: «امروز بار چندم بود که با آن هیکل گنده برای دانه خرما از بالای درخت پایین آمد و بی‏اجازه به حیاط خانه‏ی ما پا گذاشت و خرما را از دست بچه گرفت.»مرد نگاهش را به زمین دوخت و چیزی نگفت. زن که دید مردش چیزی نمی‏گوید با خودش گفت: «هوم! خرمایت و نخلت توی سرت بخورد. چند روز پیش با انگشت خرما را از دهان بچه بیرون آورد. خدایا! من چنین آدمی به عمرم ندیده‏ام.» و ناگهان توی چهره‏ی شوهرش نگاه کرد: «برو به او چیزی بگو!» و وقتی دید مرد لب از روی هم برنمی‏دارد سرجایش جابه جا شد و گفت: «راستی چرا پیش پیامبر خدا نمی‏روی؟»با شنیدن نام پیامبر، مرد از فکر بیرون آمد و چهره‏اش باز شد. لبش را حرکت داد تا چیزی بگوید؛ ولی زن زودتر گفت: «آری، برو. فردا برود و ماجرا را بگو. اینکه نشد...»مرد حرفش را برید: «آری، خوب گفتی! پیامبر می‏تواند این گره را بگشاید.»مرد عرب اخم کرده و جلو پیامبر خدا نشسته بود. پیامبر بار دیگر با مهربانی به سخن آمدند: «این معامله‏ی خوبی است. نخلت را به من واگذار و من در عوض درختی در بهشت به تو می‏دهم.»مرد عرب سرش را بلند کرد و با عصبانیت گفت: «نه، ای پیامبر خدا! من در آن باغ نخل‏های بسیاری دارم؛ اما خرمای این یکی، چیز دیگری است. آن همه، یک طرف و این یکی هم یک طرف. خرمایش قد یک انگشت است و شهد از آن می‏ریزد. نه، من حاضر به این معامله نیستم.»مرد این را گفت و از جایش بلند شد. در مسجد کسی نبود. نماز خیلی وقت بود که تمام شده بود و همه رفته بودند. مرد به آن سوی مسجد نگاه کرد. فقط یک نفر در آن گوشه‏ بود که می‏خواست برود. نگاه آن دو یک لحظه به هم دوخته شد. مرد عرب، ابود حداح را شناخت، اما نگاهش را از او برگرداند و به پیامبر نگاه کرد و به ظرف در مسجد راه افتاد. « ابود حداح  » او را خوب برانداز کرد تا از در مسجد بیرون رفت. پیامبر نیز از جای برخاسته و به سوی خانه‏ی خود می‏رفتند. ناگهان فکری از ذهن ابوحداح گذشت. با عجله خود را به پیامبر رساند: «ای رسول خدا!» پیامبر ایستادند و به ابودحداح نگاه کردند. - من گفتگوی شما را با این مرد شنیدم. اگر من بروم و آن نخل را از او بخرم و به شما بدهم، همان چیزی که می‏خواستید به او بدهید، به من می‏دهید؟- آری!جواب کوتاه پیامبر برق خوشحالی را در چهره‏ی ابودحداح آشکار کرد. با خوشحالی از پیامبر خداحافظی کرد و از مسجد بیرون آمد.مرد را می‏شناخت. جای باغش را هم می‏دانست. ابودحداح از همان راهی آمد که حدس می‏زد مرد عرب از آن راه رفته باشد. قدم‏هایش را تند‏ترکرد. در کوچه‏ی بعدی او را دید که با گام‏هایی تند از او دور می‏شد. ابودحداح او را صدا کرد و کمی بعد، از او دور می‏شد. ابودحداح او را صدا کرد و کمی بعد، آن دو کنار هم ورو به سوی باغ مرد قدم بر می‏داشتند. مرد عرب گفت: «می‏دانی این نخل در همه‏ی باغ من یگانه است! خرمایی دارد که در مدینه پیدا نمی‏شود.»سپس با کف دست روی پایش کوبید: «آخ، که من از دیدن و چیدن این خرما چه لذتی می‏برم.» ابودحداح گفت: «باشد، حالا اینقدر بازار گرمی نکن.»مرد عرب خنده‏ی زیرکانه‏ای کرد: «تازه یک چیز دیگر، می‏دانی محمد می‏خواست در برابر این نخل یک درخت در بهشت به من بدهد، ولی من حاضر نشدم قبول کنم.»ابودحداح بی‏حوصله گفت: «بالاخره می‏خواهی بفروشی یا نه؟»- چرا که نه! ولی قیمتش خیلی زیاد است. خیال نمی‏کنم حاضر شوی آن را بپردازی.دیگر آن دو به در باغ رسیده بودند. مرد عرب با دست نخل را نشان داد: «همان است؛ همان‏که از همه بلندتر است.»ابودحداح نگاه کوتاهی به نخل کرد و گفت: «قیمت آن چقدر است؟»مرد عرب گفت: «با چهل نخل عوض می‏کنم.» ابودحداح آشکارا جا خورد: «چهل نخل خرما برای این! اینکه سرش نیز کج شده است!»مرد عرب گفت: «گفتم که کسی حاضر نیست قیمت آن را بدهد. تو هم بهتر است مزاحم نشوی.»ابودحداح کمی فکر کرد: «باشد! باشد... چهل نخل می‏دهم!»مرد با خوشحالی گفت: « چهل تا از نخل‏هایت را می‏دهی!»ابودحداح گفت: «آری!»مرد عرب زیرکانه خندید: «پس برای این معامله چند شاهد پیدا کن!»ابودحداح گرهی در ابرویش افتاد: «تو دیگر چه آدمی هستی! من که زیر قولم نمی‏زنم. از شهر هم که فرار نمی‏کنم.»مرد عرب گفت: «من باید شاهد محکمی داشته باشم.»ابودحداح گفت: «قبول است. هر کس را می‏خواهی بیاور تا شاهد معامله‏ی ما باشد.»پیامبر خدا، خدا به در خانه‏ی مرد فقیر آمده بودند تا خبر را به آنها بدهند. ابودحداح و گروهی دیگر از یاران پیامبر هم بودند. مرد بخیل نیز ناباورانه ایستاده بود و نگاه می‏کرد. مرد فقیر، از خانه بیرون آمد. لحظه‏ای به چهره‏ی مهربان پیامبر نگاه کرد و سپس سرش را پایین انداخت و با خجالت گفت: «دستور می‏دادید تا من به حضورتان بیایم!»پیامبر دست بر شانه‏اش گذاشت: «برو کودکانت را بیاور و برای آنها از این نخل، خرما بچین. این نخل و خرماهایش از آن شماست.»پیامبر هنوز حرفشان تمام نشده بود که ناگهان پلک‏های‏شان روی هم افتاد و یک قطره عرق روی پیشانی‏شان پیدا شد. فرشته‏ی وحی آمده بود تا به بخشندگان بشارت بدهد و بخیلان را نکوهش کند.محمدحسین فکورپوپکتنظیم:بخش کودک و نوجوان**************************************مطالب مرتبطبخشش بزرگ خدا به پیامبر خداوند تو را خوب و شایسته آفریده است شهر پیامبر با قرآن آشنا شویم سوره‌ی غاشیه (قیامت)





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 500]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن