واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: دوستی که همیشه به فکر توست!
پیرمرد دستهاى چروکیدهاش را به هم حلقه کرد. لحاف را روى شانههایش کشید. حیدر شرمنده از سرمایى که تا مغز استخوان پدر پیرش را مىلرزاند، کنار او زیر کرسى نشست. از فکر کرسى بدون گرما و آتش، تمام تنش از سرما مىلرزید، پیرمرد سرفه خشکى کرد و خودش را به حیدر نزدیک کرد و گفت:توى این سرماى استخوان سوز، مدرسه تعطیل، موندى که چى بشه؟حیدر که از سرشب تا به حال صدبار این سؤال شماتت بار را شنیده بود و برایش جوابى نداشت، این بار صبرش تمام شد: قربون پدرم برم، خودت که مىبینى! پنجاه روزه که مردم اصفهان آفتاب رو ندیدن. اونقدر برف باریده که نهرهاى آب یخ بستن. چیکار کنم؟ خب قبل از این که وضع اینقدر خراب بشه، راه مىافتادى. تو تمام مدرسه به غیر از اون طلبه جوون که تو حجرهاش خوابیده، هیچ کس نیست.حیدر لحاف را بیشتر دور خودش پیچید و گفت: هر روز امیدمون این بود که فردا شاید هوا آفتابى بشه، یا حداقل برف بند بیاد. کى مىدونست پنجاه روز برف قطع نمىشه. بدبختى ما هم اینه که این نهر از کنار حجره ما رد مى شه و یخ بسته. خیلى خطرناکه. خجالت کشید بگوید که دیگر پولى هم برایش نمانده است. پیرمرد در حالى که چانهاش از سرما مىلرزید گفت: باور کن حیدر، اگر التماسهاى مادرت نبود، هرگز این راه پر زحمت رو تو این سرما، طى نمىکردم. بس که دلواپس تو بود، با این همه رنج و عذاب اومدم که تو رو با خودم به خونه ببرم، حالا اینطور اسیر برف و بوران شدم. کاش لااقل حجرهات یه ذره آتش و گرما داشت.هر چه خاکه زغال بوده، تموم شده. چکار کنم؟ خادم مدرسه هم سرشبى از سرما مدرسه رو بست و رفت. با همه توضیحاتى که حیدر مىداد، شکایت پیرمرد تمامى نداشت، سرما او را بیشتر از حیدر آزار مىداد. مقاومتش خیلى کمتر از او بود و سن و سال و بنیه ضعیفش، او را در برابر سرما کم طاقت کرده بود. حیدر اما شرمسار و ناچار، سرش را زیر لحاف کرد. از شدت سرما دندانهایش به هم مىخورد و نمىدانست شب بلند زمستانى را چطور بدون خاکه زغال و آتش به صبح برساند. پشیمان از ماندن در مدرسه و آشفته از رنج پدرش که مهمان او شده بود، درمانده، سردى اشک را روى گونههایش حس کرد. تصور این که پیرمرد در آن سرما، در حجره کوچک او ذاتالریه کند و ... از این فکر وحشت کرد و لبش را به دندان گرفت. پیرمرد دوباره با صدایى که از سرما و التماس مىلرزید گفت: حیدر تو که نمىخواهى همین طور زیر این کرسى بدون آتش کز کنى، فکرى بکن.حیدر سرش را از زیر لحاف بیرون آورد. پدر از دیدن چشمان مرطوب حیدر خجالت کشید. حیدر آهسته نالید: چه کارى از دستم ساخته است؟ پاى آدم تا زانو تو برف فرو مىره. با این پنجاه روز برف بى سابقه تو شهر، براى کى هیزم و خاکه زغال مونده که برم طلب کنم. مدرسه هم که تعطیل شده ...پیرمرد وحشت کرد: یعنى راهى نیست؟ باید منتظر بمونیم تا از سرما یخ بزنیم و بمیریم؟ حیدر! حیدر! مادرت... مادرت چى؟ تو روستا وضع از اینجا بدتره. پیرزن تنها، تو این سرما دلواپس من و تو ... حیدر بى اختیار بلند شد. پوستینى دور خودش گرفت و کنار پنجره رفت. زیر نور چراغ برق کوچه بارش شدید برف را که دید بیشتر نگران شده. اگر تمام شب همین طور مىبارید ... فکر کرد: فردا هر طور شده از اینجا مىریم. پیرمرد متوجه سوسو زدن چراغ فانوس شد. مدرسه هنوز برق نداشت و حجرهها با چراغ نفتى روشن مىشدند. دل حیدر از سوسو زدن چراغ لرزید. نفت آن هم رو به اتمام بود. پدر نالید: پسر تو دیگه کى هستى؟ نفت هم تموم کردى؟ چیکار کنم؟... امروز صبح رفتم بخرم، گیرم نیومد. قحطى نفت و خاکه زغاله با این برف و سرماى طولانى.پیرمرد حس کرد تحمل این یکى را دیگر ندارد. حیدر کنار او نشست و گفت: نماز که خوندیم شامم که خوردیم. حالا تاریک باشه چى مىشه؟ مىخوابیم، فردا خدا بزرگه. پیرمرد ناله کرد: کى با این سرما خوابش مىبره؟چیکار کنم؟ این وقت شب تو این تاریکى و برف ... بدون یه قرون پول ...چراغ با آخرین رمق در برابر تاریکى مقاومت مىکرد، اما بالاخره آخرین قطرات نفتش تمام شد و خاموش شد. پیرمرد انگار که از تاریکى اتاق ترسیده باشد کز کرد. پشیمان از این سفر اجبارى به اصفهان و مدرسه باقریه که حیدر آنجا درس مىخواند، چشمانش را بست. اما مىدانست در آن سرما به خواب نمىرود. حیدر با خاموش شدن آخرین روزنه نور اتاق حس کرد در تاریکى راحتتر مىتواند گریه کند. از شدّت سرما و شرمندگى پیرمرد، سرش را زیر لحاف برد و اشک ریخت:خدایا! اگر امشب پدرم از سرما تلف بشه؟ مىدونى دستم از همه جا کوتاهه. شب بلند زمستون... یا صاحب الزمان! مىدونى کارى از دستم ساخته نیست. خودت راه نجاتى نشونم بده آقا! ... شب از نیمه گذشته بود. سرما در آخرین درجه بیداد مىکرد و دیگر رمقى براى شکوه و شکایت هم در پیرمرد نمانده بود. حیدر آنقدر آشفته بود و گریه کرده بود که حال خودش را نمىفهمید. شبهاى زیادى را به سختى گذرانده بود، اما حالا این حضور پدر بود و رنجى که مىبرد توان تحمل یک شب دیگر را از او گرفته بود.
از شدت سرما خواب از چشم هر دوى آنها رفته بود که ناگهان صداى در مدرسه دل حیدر را از جا کند. کسى محکم در را مىکوبید. حیدر اول اعتنایى نکرد. تصور بیرون رفتن از زیر لحاف و پوستین در آن برف نیمه شب وحشت زدهاش کرد. پدر پرسید: کى مىتونه باشه؟ نمىدونم. خدا مىدونه نصف شبى کیه.هر کى هست باشه! مىبینه کسى جواب نمىده مىره دنبال کارش. ما که نمىتونیم کمکش کنیم.حیدر از شنیدن صداى محکم در نیمخیز شد: هرچى باشه ما یه سرپناه که داریم. شاید راه گم کرده. بلند شد و منتظر اعتراض پدر نماند. پوستین را به دور خودش پیچید و در حجره را به زحمت باز کرد. برف پشت در را پر کرده بود. حیدر به زحمت در را هل داد و با کنار رفتن مقدارى از انبوه برف که پشت در متراکم شده بود، به سختى پا به حیاط گذاشت و خودش را به دالان مدرسه رساند. صدا زد: کیه؟ این وقت شب کسى در مدرسه نیست. صدایى از پشت در گرفت: شیخ حیدر على مدرس. شما را مىخواهم!حیدر جا خورد. بدنش لرزید و با خودش گفت: این وقت شب، مهمون آشنا؟ اون هم کسى که منو از پشت در مىشناسه؟ با این وضعى که من دارم، باعث شرمندگى و خجالته. حالا چکار کنم؟ناخواسته سعى کرد عذرى بیاورد تا مهمان از راه رسیده برگردد، گفت: خادم مدرسه در رو بسته و رفته. من هم نمىتونم بازش کنم. جوان پشت در گفت: بیا از سوراخ بالاى در این چاقو رو بگیر و در رو باز کن. حیدر جا خورد. این نوع در باز کردن بدون کلید، به جز دو سه نفر از طلاب، از همه پنهان بود. چاقو را گرفت و در را باز کرد. نگاهش به چراغ برق جلوى مدرسه افتاد که خاموش شده بود. اگر چه سرشب روشنایى آن را از پشت پنجره دیده بود. با وجود خاموشى چراغ برق، کوچه کاملاً روشن بود و حیدر در آن لحظه متوجه منبع و علت این روشنایى نشد. در را که باز کرد جوانى را پشت در دید که کلاهى بر سر داشت و شال پشمى دور گردنش پیچیده بود و لباس پشمى قهوهاى به تن داشت با دستکش چرمى و پاهایش را هم با مچ بند، بسته بود. حیدر سلام کرد، جوان با خوشرویى جواب سلامش را داد. حیدر دقت کرد او را بشناسد و بداند نامش را از کجا مىداند. جوان دستش را جلو آورد. تعداد زیادى سکه دو قرانى جدید در دستش بود که مىتوانست مخارج ماههاى آینده حیدر باشد. آنها را در دست او گذاشت و چاقو را گرفت و گفت: فردا صبح خاکه ذغال هم براى شما مىآوریم. اعتقاد شما باید بیش از اینها باشد. به پدرتان هم بگویید اینقدر شکایت نکن. ما بى صاحب نیستیم. حیدر از شنیدن کلام جوان احساس آرامش عجیبى کرد. گفت: حالا بفرمایین تو. پدرم تقصیرى نداره. وسیله گرم کننده ندارم. حتى نفت چراغم تموم شده. حجره خیلى سرده، تاریک هم شده. جوان فرمود: شمع گچى بالاى طاقچه حجره هست آن را روشن کنید. خاکه زغال هم مىرسد. حیدر پرسید: آقا این پول براى چى هست؟ جوان گفت: مال شماست. خرج کنید. حیدر که کاملاً سرما را فراموش کرده بود و با آرامش ایستاده بود گفت: بفرمایین تو. جوان که پیدا بود براى رفتن عجله دارد خداحافظى کرد و حیدر در را که بست یادش آمد اسم او را نپرسیده دوباره در را باز کرد. اما به جاى آن روشنایى زمان حضور آن جوان، تاریکى دوباره بر کوچه سایه انداخته بود و هیچ نشانى از جوان نبود. اثرى از جاى پا هم نبود. کسى که این همه مدّت روى برف ایستاده باشد باید آثار پایش روى برف دیده مىشد، اما انگار که برف نبود و جلوى در مدرسه سنگ فرش بود که ردپا و رفت و آمدى بر آن نقش نبسته بود. پدر که دید حیدر دیر کرده با وحشت و اضطراب صدا زد. حیدر! بیا تو یخ مىزنى.هر کس مىخواد باشه ... بیا تو ... حیدر ناامید از دیدن دوباره آن جوان در را بست و بى آن که دیگر احساس سرما کند، با آرامش به حجره برگشت.پیرمرد لب به اعتراض گشود: تو این هواى برفى که زبون به لب و دهن یخ مىزنه، با کى اینقدر حرف مىزدى؟ حیدر بدون این که احساس سرما کند و یا حرفى بزند، به سراغ طاقچه رفت. شمع گچى را دید. یادش آمد دو سال قبل آن را آنجا گذاشته بود و به کلى فراموش کرده بود. آن را آورد و روشن کرد. نور شمع به حجره روشنى داد. پیرمرد متعجب نیمخیز شد و وقتى حیدر یک مشت سکه نو را روى کرسى ریخت، چشمان کم فروغ پیرمرد برقى زد: اینها چیه؟ این شمع تا حالا کجا بود؟ کى دم در بود؟...حیدر به آرامى همه قصه را براى پدر گفت در حالى که اشک تمام صورتش را خیس کرده بود. پیرمرد متعجب به حیدر خیره شد: اسمت رو مىدونست! از حال ما خبر داشت! جاى شمعى که دو سال قبل گذاشته بودى... حیدر اون جوون... در خودش احساس نشاط و گرما کرد. به شتاب بلند شد و به طرف در حیاط مدرسه دوید و جاى پاى حیدر را این طرف در دید ولى در آن طرف در، در کوچه هیچ ردپایى نبود. به حجره برگشت. او هم با وجود همان شعله کوچک شمع، احساس گرما مىکرد. هر دو تا صبح بیدار بودند و مجذوب آنچه پیش آمده بود... هنوز با همان حال خوشى که داشتند در پرتو نور گرما بخش شمع به تعقیب نماز صبح مشغول بودند که دوباره در زدند. اینبار جوان دیگرى براى همه طلاب مدرسه و تمام زمستان خاکه زغال آورده بود. زغالى که تا پایان زمستان براى تمام مدرسه کافى بود. جوان که رفت حیدر بلند بلند گریه کرد و صدایى در گوشش طنین انداخت؛ به پدرتان بگویید ... ما بى صاحب نیستیم... گروه دین و اندیشه تبیان، هدهدی منبع: کتاب برکات حضرت ولى عصر(العبقرى الحسان)، حاج شیخ على اکبر نهاوندى .
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 168]