تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 22 آذر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):هر كس از غير خدا بِبُرد، خداوند، هزينه زندگى او را تأمين مى‏كند و از جايى كه ان...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ساختمان پزشکان

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای

اقامت یونان

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1840631597




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

دوستی که همیشه به فکر توست!


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: دوستی که همیشه به فکر توست!
امام زمان علیه السلام
پیرمرد دست‎هاى چروکیده‎اش را به هم حلقه کرد. لحاف را روى شانه‎هایش کشید. حیدر شرمنده از سرمایى که تا مغز استخوان پدر پیرش را مى‎لرزاند، کنار او زیر کرسى نشست. از فکر کرسى بدون گرما و آتش، تمام تنش از سرما مى‎لرزید، پیرمرد سرفه خشکى کرد و خودش را به حیدر نزدیک کرد و گفت:توى این سرماى استخوان سوز، مدرسه تعطیل، موندى که چى بشه؟حیدر که از سرشب تا به حال صدبار این سؤال شماتت بار را شنیده بود و برایش جوابى نداشت، این بار صبرش تمام شد: قربون پدرم برم، خودت که مى‎بینى! پنجاه روزه که مردم اصفهان آفتاب رو ندیدن. اونقدر برف باریده که نهرهاى آب یخ بستن. چیکار کنم؟ خب قبل از این که وضع اینقدر خراب بشه، راه مى‎افتادى. تو تمام مدرسه به غیر از اون طلبه جوون که تو حجره‎اش خوابیده، هیچ کس نیست.حیدر لحاف را بیشتر دور خودش پیچید و گفت: هر روز امیدمون این بود که فردا شاید هوا آفتابى بشه، یا حداقل برف بند بیاد. کى مى‎دونست پنجاه روز برف قطع نمى‎شه. بدبختى ما هم اینه که این نهر از کنار حجره ما رد مى شه و یخ بسته. خیلى خطرناکه. خجالت کشید بگوید که دیگر پولى هم برایش نمانده است. پیرمرد در حالى که چانه‎اش از سرما مى‎لرزید گفت: باور کن حیدر، اگر التماس‎هاى مادرت نبود، هرگز این راه پر زحمت رو تو این سرما، طى نمى‎کردم. بس که دلواپس تو بود، با این همه رنج و عذاب اومدم که تو رو با خودم به خونه ببرم، حالا اینطور اسیر برف و بوران شدم. کاش لااقل حجره‎ات یه ذره آتش و گرما داشت.هر چه خاکه زغال بوده، تموم شده. چکار کنم؟ خادم مدرسه هم سرشبى از سرما مدرسه رو بست و رفت. با همه توضیحاتى که حیدر مى‎داد، شکایت پیرمرد تمامى نداشت، سرما او را بیشتر از حیدر آزار مى‎داد. مقاومتش خیلى کم‎تر از او بود و سن و سال و بنیه ضعیفش، او را در برابر سرما کم طاقت کرده بود. حیدر اما شرمسار و ناچار، سرش را زیر لحاف کرد. از شدت سرما دندان‎هایش به هم مى‎خورد و نمى‎دانست شب بلند زمستانى را چطور بدون خاکه زغال و آتش به صبح برساند. پشیمان از ماندن در مدرسه و آشفته از رنج پدرش که مهمان او شده بود، درمانده، سردى اشک را روى گونه‎هایش حس کرد. تصور این که پیرمرد در آن سرما، در حجره کوچک او ذات‎الریه کند و ... از این فکر وحشت کرد و لبش را به دندان گرفت. پیرمرد دوباره با صدایى که از سرما و التماس مى‎لرزید گفت: حیدر تو که نمى‎خواهى همین طور زیر این کرسى بدون آتش کز کنى، فکرى بکن.حیدر سرش را از زیر لحاف بیرون آورد. پدر از دیدن چشمان مرطوب حیدر خجالت کشید. حیدر آهسته نالید: چه کارى از دستم ساخته است؟ پاى آدم تا زانو تو برف فرو مى‎ره. با این پنجاه روز برف بى سابقه تو شهر، براى کى هیزم و خاکه زغال مونده که برم طلب کنم. مدرسه هم که تعطیل شده ...پیرمرد وحشت کرد: یعنى راهى نیست؟ باید منتظر بمونیم تا از سرما یخ بزنیم و بمیریم؟ حیدر! حیدر! مادرت... مادرت چى؟ تو روستا وضع از اینجا بدتره. پیرزن تنها، تو این سرما دلواپس من و تو ... حیدر بى اختیار بلند شد. پوستینى دور خودش گرفت و کنار پنجره رفت. زیر نور چراغ برق کوچه بارش شدید برف را که دید بیشتر نگران شده. اگر تمام شب همین طور مى‎بارید ... فکر کرد: فردا هر طور شده از اینجا مى‎ریم. پیرمرد متوجه سوسو زدن چراغ فانوس شد. مدرسه هنوز برق نداشت و حجره‎ها با چراغ نفتى روشن مى‎شدند. دل حیدر از سوسو زدن چراغ لرزید. نفت آن هم رو به اتمام بود. پدر نالید: پسر تو دیگه کى هستى؟ نفت هم تموم کردى؟ چیکار کنم؟... امروز صبح رفتم بخرم، گیرم نیومد. قحطى نفت و خاکه زغاله با این برف و سرماى طولانى.پیرمرد حس کرد تحمل این یکى را دیگر ندارد. حیدر کنار او نشست و گفت: نماز که خوندیم شامم که خوردیم. حالا تاریک باشه چى مى‎شه؟ مى‎خوابیم، فردا خدا بزرگه. پیرمرد ناله کرد: کى با این سرما خوابش مى‎بره؟چیکار کنم؟ این وقت شب تو این تاریکى و برف ... بدون یه قرون پول ...چراغ با آخرین رمق در برابر تاریکى مقاومت مى‎کرد، اما بالاخره آخرین قطرات نفتش تمام شد و خاموش شد. پیرمرد انگار که از تاریکى اتاق ترسیده باشد کز کرد. پشیمان از این سفر اجبارى به اصفهان و مدرسه باقریه که حیدر آنجا درس مى‎خواند، چشمانش را بست. اما مى‎دانست در آن سرما به خواب نمى‎رود. حیدر با خاموش شدن آخرین روزنه نور اتاق حس کرد در تاریکى راحت‎تر مى‎تواند گریه کند. از شدّت سرما و شرمندگى پیرمرد، سرش را زیر لحاف برد و اشک ریخت:خدایا! اگر امشب پدرم از سرما تلف بشه؟ مى‎دونى دستم از همه جا کوتاهه. شب بلند زمستون... یا صاحب الزمان! مى‎دونى کارى از دستم ساخته نیست. خودت راه نجاتى نشونم بده آقا! ...  شب از نیمه گذشته بود. سرما در آخرین درجه بیداد مى‎کرد و دیگر رمقى براى شکوه و شکایت هم در پیرمرد نمانده بود. حیدر آنقدر آشفته بود و گریه کرده بود که حال خودش را نمى‎فهمید. شب‎هاى زیادى را به سختى گذرانده بود، اما حالا این حضور پدر بود و رنجى که مى‎برد توان تحمل یک شب دیگر را از او گرفته بود.
امام زمان علیه السلام
از شدت سرما خواب از چشم هر دوى آنها رفته بود که ناگهان صداى در مدرسه دل حیدر را از جا کند. کسى محکم در را مى‎کوبید. حیدر اول اعتنایى نکرد. تصور بیرون رفتن از زیر لحاف و پوستین در آن برف نیمه شب وحشت زده‎اش کرد. پدر پرسید: کى مى‎تونه باشه؟ نمى‎دونم. خدا مى‎دونه نصف شبى کیه.هر کى هست باشه! مى‎بینه کسى جواب نمى‎ده مى‎ره دنبال کارش. ما که نمى‎تونیم کمکش کنیم.حیدر از شنیدن صداى محکم در نیم‎خیز شد: هرچى باشه ما یه سرپناه که داریم. شاید راه گم کرده. بلند شد و منتظر اعتراض پدر نماند. پوستین را به دور خودش پیچید و در حجره را به زحمت باز کرد. برف پشت در را پر کرده بود. حیدر به زحمت در را هل داد و با کنار رفتن مقدارى از انبوه برف که پشت در متراکم شده بود، به سختى پا به حیاط گذاشت و خودش را به دالان مدرسه رساند. صدا زد: کیه؟ این وقت شب کسى در مدرسه نیست. صدایى از پشت در گرفت: شیخ حیدر على مدرس. شما را مى‎خواهم!حیدر جا خورد. بدنش لرزید و با خودش گفت: این وقت شب، مهمون آشنا؟ اون هم کسى که منو از پشت در مى‎شناسه؟ با این وضعى که من دارم، باعث شرمندگى و خجالته. حالا چکار کنم؟ناخواسته سعى کرد عذرى بیاورد تا مهمان از راه رسیده برگردد، گفت: خادم مدرسه در رو بسته و رفته. من هم نمى‎تونم بازش کنم. جوان پشت در گفت: بیا از سوراخ بالاى در این چاقو رو بگیر و در رو باز کن. حیدر جا خورد. این نوع در باز کردن بدون کلید، به جز دو سه نفر از طلاب، از همه پنهان بود. چاقو را گرفت و در را باز کرد. نگاهش به چراغ برق جلوى مدرسه افتاد که خاموش شده بود. اگر چه سرشب روشنایى آن را از پشت پنجره دیده بود. با وجود خاموشى چراغ برق، کوچه کاملاً روشن بود و حیدر در آن لحظه متوجه منبع و علت این روشنایى نشد. در را که باز کرد جوانى را پشت در دید که کلاهى بر سر داشت و شال پشمى دور گردنش پیچیده بود و لباس پشمى قهوه‎اى به تن داشت با دستکش چرمى و پاهایش را هم با مچ بند، بسته بود. حیدر سلام کرد، جوان با خوشرویى جواب سلامش را داد. حیدر دقت کرد او را بشناسد و بداند نامش را از کجا مى‎داند. جوان دستش را جلو آورد. تعداد زیادى سکه دو قرانى جدید در دستش بود که مى‎توانست مخارج ماه‎هاى آینده حیدر باشد. آنها را در دست او گذاشت و چاقو را گرفت و گفت: فردا صبح خاکه ذغال هم براى شما مى‎آوریم. اعتقاد شما باید بیش از اینها باشد. به پدرتان هم بگویید اینقدر شکایت نکن. ما بى صاحب نیستیم. حیدر از شنیدن کلام جوان احساس آرامش عجیبى کرد. گفت: حالا بفرمایین تو. پدرم تقصیرى نداره. وسیله گرم کننده ندارم. حتى نفت چراغم تموم شده. حجره خیلى سرده، تاریک هم شده. جوان فرمود: شمع گچى بالاى طاقچه حجره هست آن را روشن کنید. خاکه زغال هم مى‎رسد. حیدر پرسید: آقا این پول براى چى هست؟ جوان گفت: مال شماست. خرج کنید. حیدر که کاملاً سرما را فراموش کرده بود و با آرامش ایستاده بود گفت: بفرمایین تو. جوان که پیدا بود براى رفتن عجله دارد خداحافظى کرد و حیدر در را که بست یادش آمد اسم او را نپرسیده دوباره در را باز کرد. اما به جاى آن روشنایى زمان حضور آن جوان، تاریکى دوباره بر کوچه سایه انداخته بود و هیچ نشانى از جوان نبود. اثرى از جاى پا هم نبود. کسى که این همه مدّت روى برف ایستاده باشد باید آثار پایش روى برف دیده مى‎شد، اما انگار که برف نبود و جلوى در مدرسه سنگ فرش بود که ردپا و رفت و آمدى بر آن نقش نبسته بود. پدر که دید حیدر دیر کرده با وحشت و اضطراب صدا زد. حیدر! بیا تو یخ مى‎زنى.هر کس مى‎خواد باشه ... بیا تو ... حیدر ناامید از دیدن دوباره آن جوان در را بست و بى آن که دیگر احساس سرما کند، با آرامش به حجره برگشت.پیرمرد لب به اعتراض گشود: تو این هواى برفى که زبون به لب و دهن یخ مى‎زنه، با کى اینقدر حرف مى‎زدى؟ حیدر بدون این که احساس سرما کند و یا حرفى بزند، به سراغ طاقچه رفت. شمع گچى را دید. یادش آمد دو سال قبل آن را آنجا گذاشته بود و به کلى فراموش کرده بود. آن را آورد و روشن کرد. نور شمع به حجره روشنى داد. پیرمرد متعجب نیم‎خیز شد و وقتى حیدر یک مشت سکه نو را روى کرسى ریخت، چشمان کم فروغ پیرمرد برقى زد: اینها چیه؟ این شمع تا حالا کجا بود؟ کى دم در بود؟...حیدر به آرامى همه قصه را براى پدر گفت در حالى که اشک تمام صورتش را خیس کرده بود. پیرمرد متعجب به حیدر خیره شد:  اسمت رو مى‎دونست! از حال ما خبر داشت! جاى شمعى که دو سال قبل گذاشته بودى... حیدر اون جوون... در خودش احساس نشاط و گرما کرد. به شتاب بلند شد و به طرف در حیاط مدرسه دوید و جاى پاى حیدر را این طرف در دید ولى در آن طرف در، در کوچه هیچ ردپایى نبود. به حجره برگشت. او هم با وجود همان شعله کوچک شمع، احساس گرما مى‎کرد. هر دو تا صبح بیدار بودند و مجذوب آنچه پیش آمده بود... هنوز با همان حال خوشى که داشتند در پرتو نور گرما بخش شمع به تعقیب نماز صبح مشغول بودند که دوباره در زدند. اینبار جوان دیگرى براى همه طلاب مدرسه و تمام زمستان خاکه زغال آورده بود. زغالى که تا پایان زمستان براى تمام مدرسه کافى بود. جوان که رفت حیدر بلند بلند گریه کرد و صدایى در گوشش طنین انداخت؛ به پدرتان بگویید ... ما بى صاحب نیستیم...  گروه دین و اندیشه تبیان، هدهدی  منبع: کتاب برکات حضرت ولى عصر(العبقرى الحسان)، حاج شیخ على اکبر نهاوندى .





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 167]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن