محبوبترینها
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1844093966
گفت وگو با جعفر مدرس صادقی درباره «توپ شبانه»
واضح آرشیو وب فارسی:سیمرغ: . وقتی اولین چاپ «گاوخونی» درآمد، یک نسخه فرستادم اصفهان، برای پدرم. یکی دو ماه بعد که رفته بودم اصفهان، دیدم پدرم خیلی اوقاتش تلخ بود. گفت از من یکی... ماجرا به این سادگیها هم نیستجعفر مدرس صادقی برای علاقه مندان به ادبیات تنها یک نام خشک و خالی نیست. مدرس صادقی متولد 1333 در اصفهان و نامش با کلی کتاب اعم از ترجمه، ویرایش و تالیف همراه است. او اولین کتابش را که مجموعه هشت داستان کوتاه بود - «بچهها بازی نمیکنند» - در سال 1356 منتشر کرد. در همان سال، داستان بلندی نوشت به نام «نمایش» که در تابستان 1359 به چاپ رسید. به جز این دو کتاب اول، چهار مجموعه داستان کوتاه و 12 رمان از این نویسنده به چاپ رسیده است. مجموعه داستانهای «قسمت دیگران و داستانهای دیگر» (1364)، «دوازده داستان» (1369)، «کنار دریا، مرخصی و آزادی» (1377)، «آن طرف خیابان» (1381) و رمانهای «گاوخونی» (1362)، «بالون مهتا» (1368)، «سفر کسرا» (1368)، «ناکجاآباد» (1369)، «کله ی اسب» (1370)، «شریک جرم» (1372)، «عرض حال» (1376)، «شاه کلید» (1378) و «من تا صبح بیدارم» (1382) از جمله کتابهای او هستند. مدرس صادقی از مجموعه «بازخوانی متون»، شامل ویرایشهای جدیدی از آثار منثور ادبیات کلاسیک فارسی، هشت کتاب چاپ کرده. همچنین ویرایش ارزشمندی از ترجمه میرزا حبیب اصفهانی از کتاب «سرگذشت حاجی بابای اصفهانی» را هم در سال 1379 وارد بازار کتاب کرده است. گفت وگوی ما با جعفر مدرس صادقی در حالی انجام شد که حدود شش ماه از چاپ کتاب تازه اش یعنی «توپ شبانه» گذشته و نقدهای مختلفی در مورد آن نوشته شده است. با این حال همیشه نکات ناگفتهیی در مورد رمانها وجود دارد که تنها باید از زبان نویسنده آن جویا شد. شما در رمانهایتان علاقه چندانی به کشتن آدمها ندارید یعنی نمیخواهید با مردن یک آدم رمان تمام شود اما مرگ یک مساله مهم و دغدغه یی همیشگی برای شخصیتهای داستان تان است، به خصوص در رمان «توپ شبانه». با اینکه لزومیندارد شخصیت اول دائم از مرگ و خودکشی خیالبافی کند، اما بخش مهمی از زندگی اش به فکر کردن در این مورد میگذرد. چرا، آیا نویسنده این همه دغدغه مرگ دارد؟ سه چهار روز پیش رفته بودم دکتر. چیز خاصی نبود. فقط برای تست سالانه. آقای دکتر معاینه ام کرد، گوشی را گذاشت روی قفسه سینه ام و گفت تو به زودی دچار حمله قلبی خواهی شد. من فهمیدم که میخواست توی دلم را خالی کند تا به حرفهاش گوش بدهم. اصلاً نترسیدم. اما توی راه که داشتم برمیگشتم منزل، فکر کردم که واقعاً اگر بمیرم، چه اتفاقی میافتد. دیدم هیچ اتفاقی نمیافتد. فقط جنازه ام میافتد روی دست خانواده و نمیدانند باش چه کار کنند. با یک مشت کاغذماغذی که سیاه کرده ام و به جای اینکه بریزم دور، ریخته ام توی کشومشوها و توی سوراخ سنبههای مختلف قایم کرده ام. خود مرگ واقعاً مساله یی نیست. حواشی مرگ و دردسرهایی که برای دیگران درست میکند خیلی ناجور است. تکلیف بعضی چیزها را قبل از مردن میشود معین کرد. مثلاً من وصیت کرده ام که همه نوشتههای پراکنده و یادداشتها و کارهای ناتمامم را بریزند دور. اما بعضی چیزها هست که دست خود آدم نیست. وقتی که میمیری و دستت از این دنیا کوتاه است، خیالت بابت همه چی راحت میشود و هیچ دغدغه ی نداری. اما تا وقتی که زندهیی و نمیدانی چه خواهد شد، دائم تلاش میکنی که این واقعه را به تاخیر بیندازی و چون که نمیدانی چه خواهد شد، هی خیالبافی میکنی. نه فقط من. همه آنهایی که هنوز نمرده اند ناچارند درباره این موضوع خیالبافی کنند. موضوع جذابی هم هست. شما هر داستان جذابی که میخوانید، دل تان میخواهد بدانید که بعدش چه خواهد شد. از این صفحه به صفحه بعدی و از این فصل به آن فصل، فقط به این دلیل که دلتان میخواهد ببینید بعدش چه خواهد شد به خواندن داستان ادامه میدهید. اگر این داستان بتواند شما را تا فصل آخر هم به دنبال خودش بکشاند، کنجکاوی شما که خواننده باشید توی فصل آخر و توی صفحههای آخر به اوج خودش میرسد و اگر جوابهایی که از خود داستان میگیرید به اندازه کافی قانع کننده نباشد، ناچارید این نقیصه را با خیالبافی جبران کنید. خیالبافی و سرگردانی در میان رمانهایتان نقش عمدهیی بازی میکند. شخصیتهای این رمانها گرایش خاصی به خیالبافی دارند، سرگردان اند و در زندگی دچار اشتباهاتی شده اند که زمان زیادی از عمرشان را به خود مشغول کرده. اگر این سوال شخصی است به حساب فضولی روزنامه نگاری ام بگذارید. این سرگردانی چقدر از نویسنده داستان نشات گرفته؟ روزنامه نگارها خب البته فضول اند. فضولی یکی از ملزومات این حرفه است. شما هیچ تقصیری ندارید. اما اینکه دوست داریم شباهت شخصیتهای داستان را با خود نویسنده پیدا کنیم فقط مال فضولی نیست. خب، لابد یک شباهتهایی وجود دارد. معلوم است که نویسنده یک بخشی از وجود خودش را میریزد توی یک قالب و یک بخش دیگری از وجود خودش را میریزد توی یک قالب دیگر. اما اگر بخواهید فقط به دنبال شباهتها بگردید، دچار یک سوءتفاهم بزرگ میشوید که لطمه میزند به ارتباط طبیعی خواننده با داستان. اینکه بعضی خوانندهها توی داستان دنبال نویسنده میگردند یا دنبال دوستهای نویسنده و پدر و مادر نویسنده میگردند نشان میدهد که یک جای کار ایراد دارد. یا اینکه داستان نتوانسته است به اندازه کافی مخ خواننده را به کار بگیرد یا اینکه خواننده اصلاً نیامده است دنبال داستان، دارد دنبال یک چیز دیگری میگردد؛ روزنامه نگار است و دارد دنبال یک سوژه یی میگردد برای نوشتن یک مطلبی درباره داستان، دوست نویسنده است و دارد دنبال خودش میگردد، پدر نویسنده است و نگران است که مبادا پسره اسرار خانوادگی را لو داده باشد. وقتی اولین چاپ «گاوخونی» درآمد، یک نسخه فرستادم اصفهان، برای پدرم. یکی دو ماه بعد که رفته بودم اصفهان، دیدم پدرم خیلی اوقاتش تلخ بود. گفت از من یکی بکش بیرون. گفتم چی شده مگه؟ صفحه اول کتاب را نشانم داد که «با پدرم و چندتا مرد جوان که درست نمیدانم چندتا بودند... توی رودخانهیی که زاینده رود اصفهان بود آبتنی میکردیم...» گفتم تا آخرش خوندی؟ معلوم شد که نه، نخوانده. فقط همان صفحه اول را خوانده بود. پدرم معمولاً وقتی هم که کتاب میخواند، فقط یکی دو صفحه اول هر کتابی را میخواند و جلوتر نمیرود. گفتم بابا، اگه یکی دو صفحه دیگه میخوندی، میفهمیدی که هیچ ربطی به تو نداره. باور نکرد. تا اینکه مادرم تا آخر داستان را خواند و شهادت داد که هیچ ربطی به تو نداره. و به این ترتیب خیالش راحت شد. پدر من که خب، جای خود دارد. خوانندههای زیادی را میشناسم که یک عالمه داستان توی عمرشان خوانده اند، اما هنوز دوست دارند راوی اول شخص را با خود نویسنده یکی فرض کنند. با این توصیف بیشترین اهتمام در خواندن رمان بر عهده خواننده است؟ خیلی چیزها خود به خود محول میشود به خواننده. خواننده نقش خیلی تعیین کننده یی دارد در به ثمر رسیدن داستان. خواننده است که کار نویسنده را تمام میکند. نویسنده همه حرفها را نمیزند یا نباید بزند. فرض بر این است که خواننده باید نگفتهها را پیدا کند و جاهای خالی را پر کند. نویسنده یی که خواننده را هیچ فرض میکند مجبور است هی روده درازی کند و توضیحات اضافی بدهد و هیچ جایی برای تخیل خواننده باقی نمیگذارد. گرایش شما به روایت اول شخص در چند رمان اخیرتان انکارنشدنی است. برخلاف کتاب «دوازده داستان» که تنها داستان آخر راوی اش اول شخص است و در باقی داستانها از شکلهای روایی دیگر بهره برده اید. شما در روایت اول شخصی که مثلاً در «گاوخونی» وجود دارد توصیفات صریح و مستقیمیدارید و گاه دیالوگ به کمک شما آمده تا نقشهایتان را بیشتر به مخاطب بقبولانید. در «توپ شبانه» همه دیالوگها از فیلتر راوی زن میگذرد و یکنواختی خاصی را به سراسر رمان بخشیده است و اغلب جملات کوتاه و چندکلمه یی هستند که بی حوصلگی راوی را در بیان جزییات نشان میدهد. من انتظار داشتم حالا که راوی یک زن است و خیلی هم درگیر اوهام و مسائل درونی است بیشتر پرچانگی کند و حرفها را با آب و تاب بیشتری نقل کند. اول اینکه چرا به نوشتن اول شخص علاقه دارید، ضمن اینکه اگر دانای کل میخواست این داستان را روایت کند، چه اتفاقی میافتاد؟ هر داستانی یک روایتی میطلبد. دست خود من نیست. بعضی وقتها از همان اول که شروع میکنی، میدانی که از چه زاویه یی باید نگاه کنی و کی باید داستان را روایت کند، بعضی وقتها هم به این زودیها معلوم نمیشود و تازه اواسط ماجرا برمیگردی و یک مروری میکنی و میبینی که اگر یک جور دیگری و از یک زاویه دیگری نگاه میکردی، همه چی خیلی طبیعی تر و باورکردنی تر به نظر میرسید و درست تر بود. این نیست که چون به اول شخص علاقه مندم، پس دلم میخواهد داستانهای خودم را به اول شخص بنویسم و چون به دانای کل اعتقاد دارم، داستانهای خودم را با این نگاه بنویسم. دلبخواهی نیست. خود داستان تعیین کننده است. اول شخص هم برای خودش یک گرفتاریهایی دارد که خیلی وقتها جواب نمیدهد. درست به دلیل امکانات وسیعی که در اختیار نویسنده میگذارد، بیشتر وقتها خیلی خطرناک است و زمینه را آماده میکند برای بی انضباطی و شلختگی. خیلی باید مراقب باشی که فاصله ات را حفظ کنی و نیفتی به دام حدیث نفس و سهل انگاری. توی روایت اول شخص، سررشته امور خیلی راحت تر از دست نویسنده درمیرود تا وقتی که داری با یک فاصله یی به ماجرا نگاه میکنی و احتیاط بیشتری به خرج میدهی. یک محسناتی هم برای خودش دارد. یک گرمایی میبخشد به لحن. اما در عوض توی کوران ماجرا احتمال دارد که سررشته از دستت در برود و خیلی چیزها را نبینی، چون که احاطه کافی نداری به همه اتفاقاتی که دارد میافتد. اما به هر حال، از هر زاویه یی که داری نگاه میکنی، نگاه کن، اما همیشه و در هر لحظه یی باید معلوم باشد که از چه زاویه یی داری نگاه میکنی. سردرگمیروایت یعنی سردرگمیداستان و سردرگمینویسنده و در نتیجه سردرگمیخواننده. این مقید ماندن به یک دیدگاه مشخص یک انضباط و نظم و ترتیب شاقی میطلبد و هم تمرین و تجربه لازم دارد و هم صبر و حوصله. باید یک راه حلی پیدا کنی برای روایت. شاید برای اینکه یک راه حلی پیدا کنی، یک داستان را بارها و بارها باید از اول بنویسی. فقط در حین کار معلوم میشود که چه کار باید کرد. معجزه یی در کار نیست. با تصمیم قبلی هم هیچ کاری نمیشود کرد. در ادامه سوال قبلی میخواهم در مورد جمع کردن داستان بگویم. در اواخر رمان خواننده متوجه میشود زندگینامه زنی را میخوانده که قرار است تبدیل به رمان شود، ضمن اینکه دو مرد مرتبط با راوی یعنی همایون و جیم در ظاهر به طور عجولانه یی از داستان خارج میشوند و همه چیز به خوبی و خوشی تمام میشود. یعنی حالا زن باردار است، شوهرش یکدفعه به زندگی پایبند شده و زن هم میخواهد بچه اش را نگه دارد. خیال خامیاست که فکر کنیم جعفر مدرس صادقی بدون حساب و کتاب این کار را کرده. دلیل این قضیه چیست، چرا راوی که در آغاز داستان موجب سقط بچه اش شده، حالا میخواهد بچه اش را نگه دارد؟ لابد یک حساب و کتابی توی کار هست. بدون حساب و کتاب که نمیشود. از همان اول داستان معلوم است که کی دارد داستان را تعریف میکند و چه داستانی دارد تعریف میکند. همایون و جیم هم تا آخرین لحظه در داستان حضور دارند. شوهره از همان اول بچه میخواست و آخر سر هم زنش برای او بچه یی به دنیا میآورد. اما همه چی به خوبی و خوشی تمام نمیشود. آخر سر، دوباره برمیگردیم به اول داستان. با این تفاوت که راوی بچه اش را اول داستان سقط میکند، اما آخر داستان نگه میدارد. برای اینکه ببینیم چه ماجراهایی توی این فاصله اتفاق میافتد که منجر میشود به تولد بچه، باید به خود داستان مراجعه کنیم. راوی داستان آخر داستان باردار نیست. بچه اش را به دنیا آورده است و حالا دوباره دارد به دنبال یک راه فرار میگردد. در مدتی که کتاب تان منتشر شده بسیاری از نقدها روی این مساله متمرکز شده است که شرح حال این زن شرح حال روشنفکران ایرانی است و نه از خاطرات نوستالژیک شان (همایون و آن خانه مجردی) و نه از زندگی به ظاهر مترقی و اداهای روشنفکران غربی (جیم) طرفی میبندند. اگر این نقد را میپذیرید، چرا برای روایتی اینچنین یک زن را انتخاب کرده اید و قضیه به این هولناکی (فرار از خانه) را با چنین سادگی بیان کرده اید، بی آنکه کسی نگرانی آنچنانی برای زن داشته باشد؟ البته این اداها که گفتید اصلاً موافق این تعبیر نیستم. نه جیم و نه هیچ کدام از دوستهاش ادا درنمیآورند. ادای چی را دربیاورند؟ ادای خودشان را دربیاورند؟ احتیاجی به این کار ندارند. همان طوری هستند که میبینید. این تفسیرهایی هم که نقل میکنید هیچ ربطی به من ندارد. هر منتقدی مختار است که هر برداشتی که دلش بخواهد بکند. اما خود من میانه خوشی با این حرفها ندارم. منتقدان گرامیهمیشه دوست دارند همه چی را ساده و قابل فهم کنند. اما ماجرا به این سادگیها هم نیست. من هیچ تلاشی برای ابلاغ یک پیام یا ثابت کردن یک فرضیه اجتماعی به خرج نداده ام. اصلاً کار من نیست. گوش تان بدهکار این حرفها نباشد. دوباره همان اشتباه و سوءتفاهمیکه قبلاً درباره اش حرف زدیم در این مورد هم اتفاق میافتد. همان طور که خواننده فضول و کنجکاو زیاد داریم، خواننده فهیم و دانشمند هم زیاد داریم. چیزی که ما داستان نویسها لازم داریم، خواننده فضول و کنجکاو و فهیم و دانشمند نیست. همان ملک جوانبختی را لازم داریم که یک روزگاری مینشست پای صحبت شهرزاد قصه گو. فکر میکنید توی ایران با تیراژ دو هزارتا سه هزارتا چند خواننده داریم که همان ملک جوانبختند؟ خدا رحمت کند رضا سیدحسینی را. یک بار در مصاحبه یی گفت؛ «ما هزار نفر بیشتر نیستیم، خودمان مینویسیم، خودمان میخوانیم، خودمان هم نقد میکنیم.» با این تصور فکر میکنم بخش مهمیاز بار مفهومیکتاب در ایران وابسته به برخی خوانندگان و منتقدانش است. من اصلاً به تعداد فکر نمیکنم. همین که 10 ، 12 تا ملک جوانبخت هم از توی این دو سه هزارتا بزند بیرون برای من کافی است. تیراژ بالا و چاپ چهاردهم و هفدهم و بیست و چهارم هم هیچ چی را ثابت نمیکند. روی اتفاق و بخت و اقبال و تب و التهاب هم نمیشود حساب کرد. مگر اینکه نویسنده بخواهد خودش را گول بزند و دلش را به این چیزها خوش کند. خود نویسنده فکر میکنم بهتر از هر کس دیگری میداند که دنبال چی هست و دارد چه کار میکند. یا لااقل فرض بر این است که میداند. اگر دنبال تیراژ و تجدید چاپ میگردد، خب، باید برود دنبال همان کاری که نویسندههای پرفروش میکنند. نویسندههایی که برای تیراژ و معروف شدن مینویسند همه جای دنیا وجود دارند و یک شباهتهای زیادی دارند به همدیگر. خودشان میدانند که توی یک مسابقه یی دارند شرکت میکنند و هر چه بیشتر مطابق میل خوانندهها بنویسند و خودشان را با سلیقه عوام تطبیق بدهند، شانس بیشتری دارند برای برنده شدن. اما سلیقه عوام همیشه در حال تغییر است و نویسنده عوام هم فقط چند صباحی پرفروش است و بعد از چند صباحی جای خودش را واگذار میکند به یک برنده دیگر. نویسنده یی هم که دارد کار خودش را میکند و به کاری که میکند اعتقاد دارد، اعتنایی به این بازیها ندارد و در بند این قضیه هم نیست که کتابش را چند نفر میخوانند. یک سوال هم در مورد فصل پانزدهم دارم و اینکه اعترافی که جیم از شاعری میکند چقدر در واقعیتهای آن سوی مرز ریشه دارد و این سوال هم مطرح است که چرا شعر دیگر گونه ادبی برتر نیست. شما شاید جزء معدود کسانی باشید که ترجمه، ویرایش، نگارش، رمان، داستان کوتاه، تصحیح ادبی و ... را به شکل حرفه یی کار کرده اید. راز این واقعیت هولناک در چیست؟ کی گفته شعر گونه ادبی برتر نیست؟ جایگاه شعر خیلی بالاتر از این حرفهاست که راوی این داستان و مدعیان شاعری خیال میکنند. شاعری که ده تا مجموعه شعر منتشر کرده است و به نام یک شاعر معروف شده است دارد اعتراف میکند که توی این سالها نتوانسته است به آن جوهره دست نیافتنی دست پیدا کند و حالا میخواهد یک پله بیاید پایین تر و رمان بنویسد. اینکه کتابهای شعرش را چاپ کرده اند و به او جایزه داده اند و دکترای افتخاری داده اند دلیل نمیشود که شاعر باشد. خود او بهتر از هر کس دیگری میداند که کجای کار است. شاعری با عوالم بالا و با وحی و الهام سر و کار دارد. دست یک آدم زمینی به این سادگیها به این مدارج نمیرسد. با تلاش و ازخودگذشتگی هم کاری از پیش نمیرود. فقط باید مشمول رحمت حق قرار بگیری. این حرف را جیم در صفحه 137 میگوید و اعتقاد دارد با اینکه یکی از شعرای بزرگ مملکتش است، اسمش «نه در امریکا، نه در انگلیس، نه در استرالیا و نه در هیچ کشور انگلیسی زبان دیگری به گوش هیچ کس نخورده.» او میگوید؛ «کتاب شعر همه جا همین طور است. شعرا فقط احترام دارند.» بنا بر این درست است که شعر کمال شعور است، اما جیم میخواهد بزرگ شود، در همه کشورهای انگلیسی زبان مطرح شود و این طور هم که معلوم است رمان نوشتن آسان ترین و بهترین راه برای رسیدن به چنین هدفی است. شاعر داریم تا شاعر. یک شاعری هست که از کار خودش راضی است و اعتماد به نفس دارد و دارد کار خودش را میکند. او هرگز به فکر رمان نوشتن نمیافتد و شاید هم یک روزی بتواند این اعتماد به نفسش را به خوانندههای زیادی تحمیل کند. یا در زمان حیاتش یا بعد از اینکه میمیرد. اما شاعری هم داریم که اعتماد به نفسش را به تدریج از دست میدهد و ناگهان میبیند که یک عمری میان سیاهی لشگر شاعرها وول خورده است و فقط کتابهای شعرش را چاپ کرده اند و به او احترام گذاشته اند و به او جایزه داده اند و اینجاست که به این نتیجه میرسد که باید دست به یک کار دیگری بزند. مثلاً برود به سراغ تدریس، یا تحقیق، یا برود به سراغ فیلمسازی، یا رمان بنویسد. پس او شاعر نبود. از بد حادثه افتاده بود به این وادی. و آن شاعری که اعتراف میکند که شاعر نیست و با وجود مورد احترام بودن و اعتبار و اشتهار فراوان میکشد کنار، باید دست او را بوسید. شما به خیل شاعرهایی نگاه کنید که تا آخر عمرشان اسم شاعر را یدک میکشند و تا آخرین نفس مدعی شاعری اند، اما هم خودشان میدانند هم مخاطبان شان که تا این مقام چه راه درازی باقی دارند. یک شاعر شکست خورده که خودش بهتر از هر کس دیگری میداند که کجای کار است تصمیم میگیرد دست به یک کار دیگری بزند. چندتا شاعر سراغ دارید که در زمان حیاتش قدر و منزلت او را بدانند و برای او هورا بکشند؟ شاعری که به کار خودش اعتقاد دارد و پوست کلفتی هم دارد دنبال اسم در کردن نیست، بی اعتنا به این مسائل مینشیند یک گوشه یی و کار خودش را میکند و حتی دنبال چاپ کردن هم نیست، نوشتههای خودش را میریزد توی گونی دربسته و عین خیالش هم نیست که بعداً چه میشود، کسی هست که بعد از مردنش بیاید سراغ این گونیها و در گونیها را باز کند و این نوشتهها را چاپ کند یا نه، نسلهای بعدی آیا میفهمند که او چه کار کرده است یا نه... اما شاعر متوسطی که اعتماد به نفس ندارد و میخواهد به هر قیمتی که هست یک اسمیهم در کند، اگر با شاعری نشد، میرود سراغ رمان، میرود سراغ نقاشی، میرود سراغ سیاست... چه میدانم. سرش را به هر دری میکوبد... اگر اجازه بدهید در ادامه میخواهم از عنوان کتاب تان شروع کنم. چرا «توپ شبانه»؟ نام دیگری نمیشد روی این کتاب گذاشت؟ مثل «خانه مجردی» یا «مهاجر» یا «اولین رمان» یا «معشوق در ساحل انگلیش بی». یا چرا نگذاشتید «عشق نافرجام»؟ هر بچه یی همان وقتی که از شکم مادرش میآید بیرون، اسم خودش را هم با خودش میآورد. مادرها باید حواس شان را جمع کنند و گوش تیزی داشته باشند و همان لحظه یی که بچه دارد میآید بیرون، اسم او را از وسط گریه و زاریهاش پیدا کنند. حالا لابد به من ایراد میگیرید که در آن لحظه مادره بیهوش است و چیزی حالیش نیست. خیلی خب. وقتی که به هوش آمد. یکی دو روز بعد. همان روزهای اولی که بچه را کنار خودش میخواباند و اولین لالاییها را برای او میگوید و به او شیر میدهد. اسمی که از قبل برای بچهیی که هنوز متولد نشده است در نظر میگیرند اسمی است که هرگز به بچه نمیچسبد و با او جور درنمیآید. اسمی هم که بعضی مادرها بعد از تولد بچه از روی کتاب اسامی و کتاب نامگذاری پیدا میکنند همین طور. تصنعی است و تا آخر عمر وبال بچه میشود و آخر سر شاید فقط بر اثر تکرار است که بهش عادت میکنیم و جا میافتد. اسمهایی هم که شما پیشنهاد میکنید از همین قماش است. مثل اینکه از روی کتاب نامگذاری پیدا کرده باشید. توپ شبانه یک توپ قدیمی است که از صد و دوازده سال پیش توی استانلی پارک ونکوور مستقر بوده و هر شب سر ساعت نه شب شلیک میشود. اسم کاملش هست «توپ ساعت نه شب». یک جور وسیله یی بوده است برای اعلام ساعت. یک زمانی ونکوور آنقدر کوچک بود که همه صدای توپ را میشنیدند. اما حالا که تبدیل شده است به یک شهر خیلی بزرگ، صدای توپ به همه شهر نمیرسد. مدتی هم سر جای خودش نبود، چون که یک بار دانشجوهای دانشگاه یوبی سی دزدیده بودندش و برده بودندش بالای یک تپه یی گم و گورش کرده بودند. بعد از این واقعه، گذاشتندش توی یک قفس آهنی که در امان باشد. همین تازگیها چندتا عکس از جناب توپ گرفته ام که اگر دوست داشته باشید تقدیم حضورتان میکنم. البته این توضیحاتی که دادم چه ربطی داشت به سوال جناب عالی، خدا میداند. خوشحال میشوم عکس توپ را ببینم. اما درباره روی جلد کتابهایتان. چه اصراری بر این هست که جلد آثار شما را آقای حقیقی طرح بزنند؟ تصویر کوچکی که روی جلد است آیا بار خاصی دارد، چراکه با عنوان کتاب هم سازگاری ندارد؟ بعد هم اغلب کارهایی که نشر مرکز از شما چاپ کرده همه از یک الگوی طرح جلد بهره میبرند. چه صحبتهایی میفرمایید. نشر مرکز یک طراح جلد ثابت دارد و آن هم آقای حقیقی است. بیشتر طرح جلدهای نشر مرکز کار ایشان است اما آن تصویر کوچکی که روی جلد میبینید کار آندرو وایت است که یک نقاش امریکایی است که همین یک سال پیش (در ژانویه 2009) به رحمت ایزدی پیوست. صفحه شناسنامه کتاب را که باز کنید، اسم تابلو و اسم نقاش را میبینید. از قضای روزگار این تابلو خیلی هم به حال و هوای داستان میخورد. توقع داشتید حالا که اسم کتاب «توپ شبانه» است، عکس خود توپ را روی جلد بگذاریم؟ البته شاید چون زیادی ریز بوده، اصلاً تابلوی آندرو وایت را ندیده اید. چرا، اما کوچک شدن کادر عکس و از بین رفتن خیلی از جزییات، از ارزشهای نقاشی کم کرده است. حتی از توی شناسنامه هم میتوان پی به مفهوم نقاشی برد، یعنی «جهان دیگر». این تصمیم جناب طراح بوده است که تابلوی آندرو وایت این اندازه چاپ شود. نمیدانم، شاید اشتباه میکنم اما من هم مثل شما فکر میکنم اگر نقاشی کمیدرشت تر چاپ میشد، خیلی بهتر بود. اما جلد کتاب حیطه من نیست. کمااینکه اگر دقت بفرمایید، متنی هم که پشت جلد کتاب چاپ شده رسم الخطش با رسم الخط خود کتاب جور درنمیآید. نشر مرکز یک ناشر حرفه یی است و از همان اول تکلیف آدم معلوم است. من که نویسنده ام نمیتوانم چیزی را به طراح روی جلد تحمیل کنم، مگر اینکه طراح ایده یی را که به ایشان میدهم، بپذیرد. مسوولیت مطالب توی کتاب با اینجانب است و مسوولیت جلد و پشت جلد با طراح روی جلد و ناشر. البته این برای وحدت رویه ناشر خوب است، اما برای نویسنده فکر نمیکنم. مسلماً شما دوست داشتید طرح کتاب طور دیگری بود، این طور نیست؟ نه، به نظرم این رویه و این برخورد حرفه یی به نفع نویسنده هم هست. به نویسنده نباید اجازه داد توی حیطههایی که تخصص ندارد دخالت کند. یا محترمانه تر؛ نویسنده نباید به خودش اجازه دهد توی حیطههایی که تخصص ندارد دخالت کند. نویسندهها معمولاً از طراحی روی جلد و این چیزها هیچ سررشته یی ندارند و به همین دلیل ایدههایی که برای روی جلد میدهند خیلی پرت و پلاست و حتی فاجعه بار است. اینکه یک طراح حرفه یی به ایدههایی که نویسنده میدهد توجه میکند یک لطف بزرگی ا ست که دارد در حق او میکند، وگرنه من خودم اگر به جای طراح بودم، به ایدههای نویسنده هیچ اعتنایی نمیکردم و کار خودم را میکردم. طبق شناسنامه کتاب شما 55سالگی را پشت سر میگذارید. بعد از این همه کار که تاکنون داشتید از چاپ این رمان راضی هستید؟ نمیدانم سن و سال من چه ربطی به راضی بودن و راضی نبودنم دارد. مسلماً خوانندگان انتظار دارند در طول زمان نویسندگان محبوب شان رمانهای متفاوت و البته بهتری بنویسند. بهتر که میگویم منظورم این است که تفاوت را عموم خوانندگان در اثر تازه نویسنده درک کنند. وقتی صحبت از 55سالگی میشود، دیگر خواننده انتظار دارد شما را در اوج پختگی ببیند و البته شما هم به کارهای قبلی تان طور دیگری نگاه میکنید. اوج پختگی برای هر نویسنده یی در یک سن و سالی اتفاق میافتد. قاعده معینی ندارد. خود من دوست ندارم هرگز به اوج پختگی برسم چون بعد از هر اوجی لابد یک فرودی هست. من دوست دارم بعد از هر کاری که پشت سر میگذارم دست به یک کار تازه یی بزنم. اصلاً فکر نمیکنم این کار من باید بهتر از کار قبلی باشد یا کارهای قبلی به این خوبی بودند یا نبودند. رقابت و مسابقه یی در کار نیست؛ نه با خودم، نه با دیگران. بحث خوبی و بدی و بهتر و بدتر و اوج و فرود هم یک بحث انحرافی و روزنامه نگاری است که هیچ اعتقادی بهش ندارم. همین قدر میدانم که از همان اول اولش تا وقتی که از یک کاری راضی نبودم، چاپش نمیکردم. وقتی چاپ شد و یک مدتی گذشت، برمیگردم نگاه میکنم و یک تورقی میکنم و شاید یک نکتههایی توش ببینم که دوست دارم تغییر بدهم. تا آنجا که ملاحظات فنی اجازه میدهد و ملاحظات حرفه یی، دست به یک تغییراتی میزنم. یکی دوتا کتاب هم هستند که دوباره دوست ندارم چاپ شان کنم و اگر هم چاپ شان کنم، با یک تغییرات اساسی چاپ شان میکنم. منظورم اولین مجموعه داستان و اولین رمانی است که سالهای 1356 و 1359 چاپ کردم. هر دو تا یک دوباره نویسی اساسی لازم دارند. بگذارید یادی هم از آقای هاشمی نژاد کنیم. آیا نام بردن از ایشان در آغاز رمان دلیل خاصی داشت؟ منظورتان این است که چرا این کتاب را به ایشان تقدیم کرده ام؟ خب، به این دلیل که ارادت خاصی به ایشان دارم. یک ادای دین دیرهنگامیبود به مرد بزرگی که خیلی چیزها از او یاد گرفته ام و هیچ وقت محبتهای او را فراموش نمیکنم. سابقه آشنایی ما برمیگردد به 36 سال پیش. و تازه این اولین بار است که دارم کتابی به ایشان تقدیم میکنم. البته قبل از چاپ کتاب، از ایشان اجازه گرفتم. همین که اجازه دادند این کتاب را به ایشان تقدیم کنم برای من افتخار بزرگی بود. کمتر رمانی دست میدهد بخوانی و در آن غلط تایپی نبینی، اما به جرات میتوان گفت در کتاب شما هیچ غلط تایپی وجود ندارد، همان طور که در کار ویرایش شما غلطی نیست. اما یک سوال دارم، برخی از ویراستاران مبنا را بر جدانویسی و برخی بر سرهم نویسی و برخی هم بر پیروی از اصول قدیمیویرایش گذاشته اند و البته برخیهای دیگری هم وجود دارند که معلوم نیست ویرایش شان از چه اصولی پیروی میکند. من به کتابهای شما رجوع کردم و در آنها ویراستاری را یکنواخت و یکدست دیدم. سوالم این است که چرا در برخی جاها «ها» را به کلمه چسبانده اید و در برخی جاها جدا کرده اید؟ صفحه هفت خط چهار نوشته اید «دوستهای»، بعد در خط هشت نوشته اید «مهمانیها». صفحه 106 خط 12 یک بار نوشته اید «خالیها» یا «لیوانها» و یک بار «ظرفهای». در همین صفحه خط 20 یک کمیجمله نامفهوم است. چندبار خواندم متوجه نشدم. صفحه 55 هم یک جا مینویسید «تریاکها» یک جا «دوستها». یا «مثلن» را در صفحه هفت با «ن» نوشته اید که رسم الخط وبلاگی است. در صفحه 90 نوشته اید «بل که». یا «پیره مرد» را همه جا همراه با «ه» نوشته اید. همه اینهایی که گفتید یک حساب و کتابی دارد، الکی نیست. اما اول ببینم صفحه 106 خط 20 که میگویید جمله نامفهوم است منظورتان چیست؛ «من نه بارانی داشتم، نه هیچ بالاپوش دیگری، اما فقط به اندازه از ماشین مهشید تا دم در خیس شده بودم.» این کجاش نامفهوم است؟ راوی دارد میگوید از ماشین مهشید که آمده است بیرون، یکراست آمده است تا دم در، و توی این فاصله به این کوتاهی، زیر باران شدیدی که میباریده است خیس آب شده. همه این حرفها را با «فقط به اندازه از ماشین مهشید تا دم در خیس شده بودم» گفته است. بله، متوجه شدم. حواسم رفته بود روی جملات خشک نگارشی، غافل از اینکه نگارش شما پر از هنجارگریز یهایی است که آدم را میبرد توی عوالم شعر. توی کتاب «تولدی دیگر» از کلمه «اندازه» استفاده کاملاً هنجارگریزانه یی شده که فروغ از آن یک تشبیه حسی زیبا ایجاد کرده است؛ «در اتاقی که به اندازه یک تنهایی ست/ دل من/ که به اندازه یک عشق است/ به بهانههای ساده خوشبختی خود مینگرد/... و به آواز قناریها/ که به اندازه یک پنجره میخوانند.» توی این شعر هم خواننده نمیداند اندازه عشق چقدر است، همین طور اندازه تنهایی و... همان طور که من متوجه نشدم اندازه خیس شدن از ماشین تا دم در چقدر است... فقط حس کردم. به هر حال آن طور که در این کار دیدم، شما در استفاده از بازیهای زبانی دقت زیادی به کار میبرید. مثلاً در صفحه 17 خط 12 تا 15 بازی قشنگی با کلمه «غلط» کرده اید؛ «جیم معتقد است هیچ ازدواجی نیست که غلط نباشد، اما خود او هم ازدواج کرده است. به قول جیم، هیچ آدمینیست که هیچ غلطی نکند؛ شاید هیچ غلطی به اندازه ازدواج غلط نباشد، اما همه دوست دارند که این غلط را بکنند...» یا صفحه 78 خط 16 تکرار خیلی فوق العاده نشسته؛ «یک نفر پشت در بود که هم در میزد و هم میزد به در...» همین طور صفحه 143 خط 2 تا 10 که تکرار جملات خواننده را مجبور میکند حقیقت مورد استدلال را بدون هیچ دلیلی بپذیرد؛ «اگه شروع کنی به نوشتن، یاد میگیری. تو مجبوری یاد بگیری. از وقتی که شروع میکنی به نوشتن، یاد میگیری...» راز موفقیت تان در این شیوه چیست؟ هیچ رازی وجود ندارد. به قول جیم، «همین که شروع کنی به نوشتن، یاد میگیری. مجبوری یاد بگیری...» برگردیم به بحث رسم الخط که اشارههایی هم به آنها شد. بله. بحث رسم الخط. داشتم میگفتم. اینکه گفتید چرا «ها» بعضی جاها میچسبد و بعضی جاها نمیچسبد، همه اینها یک حساب و کتابی دارد. «ها» به کلمه یک سیلابی میچسبد و به کلمههای دوسیلابی و سه سیلابی و کلمههای مرکب نمیچسبد. مثلاً مینویسیم «آنها» و «اینها» و «همانها» و «همینها»... پسوند تفضیلی «تر» هم به همین ترتیب؛ به یک سیلابی میچسبد و به دوسیلابی به بالا نمیچسبد؛ «بهتر»، «بیشتر»، و «روشن تر» و «خوشگل تر»... من تا قبل از اینکه مجموعه «بازخوانی متون» را شروع کنم، یک تردیدهایی در مورد رسم الخط داشتم اما وقتی این مجموعه را شروع کردم، دیدم باید تکلیف خودم را با این قضیه روشن کنم و آخر مقدمه اولین کتاب این مجموعه که «ترجمه تفسیر طبری» باشد، قواعد رسم الخطی را که توی این مجموعه رعایت میکنم و دلایل این قواعد را به اختصار نوشتم که میتوانید مراجعه بفرمایید. توی این فاصله البته خیلی دلم میخواست این قواعد را به صورت فهرست وار و جداگانه توی یک مقاله مستقل بنویسم، اما هیچ وقت فرصتی برای این کار دست نداد. شاید هم جرات نکردم که دوباره پا توی کفش بزرگان بکنم و فکر کرده ام این کار، کار من نیست. به هر حال، اصلی که همه بزرگان و صاحب نظران در رسم الخط میپذیرند و پذیرفته اند اصل همخوانی نوشتار با گفتار است و همان طور هم که در عمل میبینیم، بدون اینکه هیچ دستورالعمل و بخشنامه یی در کار باشد، رسم الخط استاندارد به تدریج و به طور طبیعی دارد میرود به طرف ساده شدن و تطابق هر چه بیشتر با زبان گفتار. این تحول تدریجی یک پاسخ طبیعی به یک ضرورت است. در همین جهت است که مثلاً میبینیم «تقوی» و «نجوی» به تدریج تبدیل میشوند به «تقوا» و «نجوا»، و «اسماعیل» را دیگر «اسمعیل» نمینویسیم و «حیوة» و «مشکوة» عربی را هم مینویسیم «حیات» و «مشکات» - یعنی همان طور که ادا میکنیم مینویسیم. و کسره بعد از «ها»ی ناملفوظ را هم که «ی» ادا میکنیم و با همزه نشان میدادیم و این همه سرش دعوا بود، آخر سر پذیرفته ایم که باید با «ی» نوشت و حالا حتی توی کتابهای درسی هم مینویسند «همه مردم» و «بیمه عمر»، نه «همه ی مردم» و «بیمه ی عمر». «مثلن» هم دنباله همین ماجراست... داستانش خیلی مفصل است. شاید دوباره باید پای خودم را بکنم توی کفش بزرگان و یک رساله درباره رسم الخط بنویسم. البته این رساله یک چیز من درآوردی و سلیقه یی نخواهد بود، بلکه بر اساس شواهدی از ادبیات کلاسیک و مجموعه تحقیقات و توصیههای صاحب نظران معاصر تهیه خواهد شد. راستی یادتان باشد که به خوانندههای روزنامه هم یادآوری بفرمایید که رسم الخط این مصاحبه هم رسم الخط اینجانب نیست، رسم الخط روزنامه است.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سیمرغ]
[مشاهده در: www.seemorgh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 485]
صفحات پیشنهادی
قيمت لبنيات از شهريور افزايش می یابد
گفت وگو با جعفر مدرس صادقی درباره «توپ شبانه» · sms: اگر بدانم که خواب تو را بيشتر · براش بسیار زیبا با نام Bubble Wooble Brushes برای فتوشاپ ...
گفت وگو با جعفر مدرس صادقی درباره «توپ شبانه» · sms: اگر بدانم که خواب تو را بيشتر · براش بسیار زیبا با نام Bubble Wooble Brushes برای فتوشاپ ...
-
گوناگون
پربازدیدترینها