محبوبترینها
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1827758252
در خواب و بیداری با صمد بهرنگی«1»
واضح آرشیو وب فارسی:سیمرغ: قصه ی « خواب و بیداری» را به خاطر این ننوشته ام كه برای تو سرمشقی باشد. قصدم این است كه بچه های هموطن خود را بهتر بشناسی و فكر كنی كه چاره ی درد آنها چیست؟ خواننده ی عزیز، قصه ی « خواب و بیداری» را به خاطر این ننوشته ام كه برای تو سرمشقی باشد. قصدم این است كه بچه های هموطن خود را بهتر بشناسی و فكر كنی كه چاره ی درد آنها چیست؟اگر بخواهم همه ی آنچه را كه در تهران بر سرم آمد بنویسم چند كتاب می شود و شاید هم همه را خسته كند. از این رو فقط بیست و چهار ساعت آخر را شرح می دهم كه فكر می كنم خسته كننده هم نباشد. البته ناچارم این را هم بگویم كه چطور شد من و پدرم به تهران آمدیم:چند ماهی بود كه پدرم بیكار بود. عاقبت مادرم و خواهرم و برادرهایم را در شهر خودمان گذاشت و دست من را گرفت و آمدیم به تهران. چند نفر از آشنایان و همشهری ها قبلا به تهرانآمده بودند و توانسته بودند كار پیدا كنند. ما هم به هوای آنها آمدیم. مثلا یكی از آشنایان دكه ی یخفروشی داشت. یكی دیگر رخت و لباس كهنه خرید و فروش می كرد. یكی دیگر پرتقال فروش بود. پدر من هم یك چرخ دستی گیر آورد و دستفروش شد. پیاز و سیب زمینی و خیار و این جور چیزها دوره می گرداند. یك لقمه نان خودمان می خوردیم و یك لقمه هم می فرستادیم پیش مادرم. من هم گاهی همراه پدرم دوره می گشتم و گاهی تنها توی خیابان ها پرسه می زدم و فقط شب ها پیش پدرم بر می گشتم. گاهی هم آدامس بسته یك قران یا فال حافظ و این ها می فروختم.حالا بیاییم بر سر اصل مطلب:آن شب من بودم، قاسم بود، پسر زیور بلیت فروش بود، احمد حسین بود و دو تای دیگر بودند كه یك ساعت پیش روی سكوی بانك با ما دوست شده بودند.ما چهار تا نشسته بودیم روی سكوی بانك و می گفتیم كه كجا برویم تاس بازی كنیم كه آن ها آمدند نشستند پهلوی ما. هر دو بزرگتر از ما بودند. یكی یك چشمش كور بود. آن دیگری كفش نو سیاهی به پایش بود اما استخوان چرك یكی از زانوهایش از سوراخ شلوارش بیرون زده بود و سر و وضعش بدتر از ما بود.ما چهار تا بنا كردیم به نگاه های دزدكی به كفش ها كردن. بعد نگاه كردیم به صورت هم. با نگاه به همدیگر گفتیم كه آهای بچه ها مواظب باشید كه با یك دزد كفش طرفیم. یارو كه ملتفت نگاه های ما شد گفت: چیه؟ مگر كفش ندیده اید؟رفیقش گفت: ولشان كن محمود. مگر نمی بینی ناف و كون همه شان بیرون افتاده؟ این بیچاره ها كفش كجا دیده بودند.محمود گفت: مرا باش كه پاهای برهنه شان را می بینم باز دارم ازشان می پرسم كه مگر كفش به پایشان ندیده اند.رفیقش كه یك چشمش كور بود گفت: همه كه مثل تو بابای اعیان ندارند كه مثل ریگ پول بریزند برای بچه شان كفش نو بخرند.بعد هر دوشان غش غش زدند زیر خنده. ما چهار تا پاك درمانده بودیم. احمد حسین نگاه كرد به پسر زیور. بعد دوتایی نگاه كردند به قاسم. بعد سه تایی نگاه كردند به من: چكار بكنیم؟ شر راه بیندازیم یا بگذاریم هرهر بخندند و دستمان بیندازند؟من بلند بلند به محمود گفتم: تو دزدی!.. تو كفش ها را دزدیده یی!..كه هر دو پقی زدند زیر خنده. چشم كوره با آرنج می زد به پهلوی آن یكی و هی می گفت: نگفتم محمود؟.. ها ها!.. نگفتم؟.. هه...هه...هه!..ماشین های سواری رنگارنگی كنار خیابان توقف كرده بودند و چنان كیپ هم قرار گرفته بودند كه انگار دیواری از آهن جلو روی ما كشیده بودند. ماشین سواری قرمزی كه درست جلو روی من بود حركت كرد و سوراخی پیدا شد كه وسط خیابان را ببینم.ماشین های جوراجوری از تاكسی و سواری و اتوبوس وسط خیابان را پر كرده بودند و به كندی و كیپ هم حركت می كردند و سر و صدا راه می انداختند. انگار یكدیگر را هل می دادند جلو می رفتند و به سر یكدیگر داد می زدند. به نظر من تهران شلوغ ترین نقطه ی دنیاست و این خیابان شلوغ ترین نقطه ی تهران.چشم كوره و رفیقش محمود كم مانده بود از خنده غش بكنند. من خدا خدا می كردم كه دعوامان بشود. فحش تازه ای یاد گرفته بودم و می خواستم هر جور شده، بیجا هم كه شده، به یكی بدهم. به خودم می گفتم كاش محمود بیخ گوش من بزند آنوقت من عصبانی می شوم و بهش می گویم: « دست روی من بلند می كنی؟ حالا می آیم خایه هایت را با چاقو می برم، همین من!» با این نیت یقه ی محمود را كه پهلویم نشسته بود چسبیدم و گفتم: اگر دزد نیستی پس بگو كفش ها را كی برایت خریده؟این دفعه خنده قطع شد. محمود دست من را به تندی دور كرد و گفت: بنشین سر جایت، بچه. هیچ معنی حرفت را می فهمی؟چشم كوره خودش را به وسط انداخت و نگذاشت دعوا دربگیرد. گفت: ولش كن محمود. این وقت شب دیگر نمی خواهد دعوا راه بیندازی. بگذار مزه ی خنده را توی دهنمان داشته باشیم.ما چهار تا خیال دعوا و كتك كاری داشتیم اما محمود و چشم كوره راستی راستی دلشان می خواست تفریح كنند و بخندند.محمود به من گفت: داداش، ما امشب خیال دعوا نداریم. اگر شما دلتان دعوا می خواهد بگذاریم برای فردا شب.چشم كوره گفت: امشب، ما می خواهیم همچین یك كمی بگو بخند كنیم. خوب؟من گفتم: باشد.ماشین سواری براقی آمد روبروی ما كنار خیابان ایستاد و جای خالی را پر كرد. آقا و خانمی جوان و یك توله سگ سفید و براق از آن پیاده شدند. پسر بچه درست همقد احمد حسین بود و شلوار كوتاه و جوراب سفید و كفش روباز دو رنگ داشت و موهای شانه خورده و روغن زده داشت. در یك دست عینك سفیدی داشت و با دست دیگر دست پدرش را گرفته بود. زنجیر توله سگ در دست خانم بود كه بازوها و پاهای لخت و كفش پاشنه بلند داشت و از كنار ما گذشت عطر خوشایندی به بینی هایمان خورد. قاسم پوسته یی از زیر پایش برداشت و محكم زد پس گردن پسرك. پسرك برگشت نگاهی به ما كرد و گفت: ولگردها!..احمد حسین با خشم گفت: برو گم شو، بچه ننه!..من فرصت یافتم و گفتم: حالا می آیم خایه هایت را با چاقو می برم.بچه ها همه یك دفعه زدند زیر خنده. پدر دست پسرك را كشید و داخل هتلی شدند كه چند متر آن طرفتر بود.باز همه ی چشم ها برگشت به طرف كفش های نو محمود. محمود دوستانه گفت: كفش برای من زیاد هم مهم نیست. اگر می خواهید مال شما باشد.بعد رو كرد به احمد حسین و گفت: بیا كوچولو. بیا كفش ها را درآر به پایت كن.احمد حسین با شك نگاهی به پاهای محمود انداخت و جنب نخورد. محمود گفت: چرا وایستادی نگاه می كنی؟ كفش نو نمی خواهی؟ د بیا بگیر.این دفعه احمد حسین از جا بلند شد و رفت روبروی محمود خم شد كه كفش هایش را در بیاورد. ما سه تا نگاه می كردیم و چیزی نمی گفتیم. احمد حسین پای محمود را محكم گرفت و كشید اما دست هایش لیز خوردند و به پشت بر پیاده رو افتاد. محمود و چشم كوره زدند زیر خنده طوری كه من به خودم گفتم همین حالا شكمشان درد می گیرد. دست های احمد حسین سیاه شده بود. چشم كوره هی می زد به پهلوی محمود و می گفت: نگفتم محمود؟.. هاها...ها!.. نگفتم؟.. هه...هه...هه!..جای انگشتان لیز خورده ی احمد حسین روی پای محمود دیده می شد. ما سه تا تازه ملتفت شدیم كه حقه را خورده ایم. خنده ی آن دو رفیق حقه باز به ما هم سرایت كرد. ما هم زدیم زیر خنده. احمد حسین هم كه ناراحت از زیر پای مردم بلند شده بود، مدتی ما را نگاه كرد بعد او هم زد زیر خنده. حالا نخند كی بخند! جماعت پیاده رو ما را نگاه می كردند و می گذشتند. من خم شدم و پای محمود را از نزدیك نگاه كردم. كفش كجا بود! محمود فقط پاهایش را رنگ كرده بود به طوری كه آدم خیال می كرد كفش نو سیاهی پوشیده. عجب حقه یی بود!***محمود گفت كه شش نفره تاس بازی كنیم.من چهار هزار داشتم. قاسم نگفت چقدر پول دارد. آن دو تا رفیق پنج هزار داشتند. پسر زیور بلیت فروش یك تومان داشت. احمد حسین اصلا پول نداشت. كمی پایین تر مغازه یی بسته بود. رفتیم آنجا و جلو مغازه بنا كردیم به تاس ریختن. برای شروع بازی پشك انداختیم. پشك اول به پسر زیور افتاد. تاس ریخت. پنج آورد. بعد نوبت قاسم بود. تاس ریخت، شش آورد. یك قران از پسر زیور گرفت. بعد دوباره تاس ریخت، دو آورد. تاس را داد به محمود. محمود چهار آورد. دو قران از قاسم گرفت و با شادی دست هایش را بهم زد و گفت: بركت بابا! بختمان گفت.این جوری دو به دو تاس می ریختیم و بازی می كردیم.دو تا جوان شیك پوش از دست راست می آمدند. احمد حسین جلو دوید و التماس كرد: یك قران... آقا یك قران بده... ترا خدا!..یكی از مردها احمد حسین را با دست زد و دور كرد. احمد حسین دوید و جلوشان را گرفت و التماس كرد: آقا یك قران بده... یك قران كه چیزی نیست... ترا خدا...از جلو ما كه رد می شدند، مرد جوان پس گردن احمد حسین را گرفت و بلندش كرد و روی شكمش گذاشت روی نرده ی كنار خیابان. سر احمد حسین به طرف وسط خیابان آویزان بود و پاهایش به طرف پیاده رو. احمد حسین دست و پا زد تا پاهاش به زمین رسید و همانجا لب جو ایستاد. دو تا دختر جوان با یك پسر جوان خنده كنان از دست چپ می آمدند. دخترها پیراهن كوتاه خوشرنگی پوشیده بودند و در دو طرف پسر راه می رفتند. احمد حسین جلو دوید و به یكی از دخترها التماس كرد: خانم ترا خدا یك قران بده... گرسنه ام... یك قران كه چیزی نیست... ترا خدا!.. خانم یك قران!..دختر اعتنایی نكرد. احمد حسین باز التماس كرد. دختر پولی از كیفش درآورد گذاشت به كف دست احمد حسین. احمد حسین با شادی برگشت پیش ما و گفت: من هم می ریزم.پسر زیور گفت: پولت كو؟احمد حسین مشتش را باز كرد نشان داد. یك سكه ی دو هزاری كف دستش بود.قاسم گفت: باز هم گدایی كردی؟و خواست احمد حسین را بزند كه محمود دستش را گرفت و نگذاشت. احمد حسین چیزی نگفت. برای خودش جا باز كرد و نشست. من بلند شدم و گفتم: من با گداها تاس نمی ریزم.حالا من یك قران بیشتر پول نداشتم. سه هزار از چهار هزارم را باخته بودم. محمود هم كه خیلی بد آورده بود گفت: تاس بازی دیگر بس است. بیخ دیواری بازی می كنیم.قاسم به من گفت: لطیف، باز با این حرف هایت بازی را به هم نزن.بعد به همه گفت: كی می ریزد؟چشم كوره گفت: خودت تنهایی بریز. ما بیخ دیواری بازی می كنیم.پسر زیور به قاسم اشاره كرد و گفت: تاس بازی با این فایده ای ندارد. همه ش پنج و شش می آورد. شیر یا خط بازی می كنیم.احمد حسین گفت: باشد.محمود گفت: نه. بیخ دیواری.خیابان داشت خلوت می شد. چند تا از مغازه های روبرویی بسته شده بود. برای شروع بازی هر كدام یك سكه ی یك قرانی را از لب جو تا بیخ دیوار انداختیم. هنوز سكه ها بیخ دیوار بود كه احمد حسین داد زد: آژان!..آژان باتون به دست در دو سه قدمی ما بود. من و احمد حسین و چشم كوره در رفتیم. محمود و پسر زیور هم پشت سر ما در رفتند. قاسم خواست پول ها را از بیخ دیوار جمع كند كه آژان سر رسید. قاسم از ضربت باتون فریادی كشید و پا به دو گذاشت. آژان پشت سرش داد زد: ولگردهای قمارباز!.. مگر شما خانه و زندگی ندارید؟ مگر پدر و مادر ندارید؟بعد خم شد یك قرانی ها را جمع كرد و راه افتاد.از چهار راه كه رد شدم دیدم تنها مانده ام. چلوكبابی آن بر خیابان بسته بود. دیر كرده بودم. هر وقت شاگرد چلوكبابی در آهنی را تا نصف پایین می كشید، وقتش بود كه پیش پدرم برگردم. از خیابان ها و چهارراه ها به تندی می گذشتم و به خودم می گفتم: «حالا دیگر پدرم گرفته خوابیده. كاشكی منتظر من بنشیند... حالا دیگر حتماً گرفته خوابیده.» بعد باز به خودم گفتم: «مغازه ی اسباب بازی فروشی چی؟ آن هم بسته است دیگر. این وقت شب كی حوصله ی اسباب بازی خریدن دارد؟.. لابد حالا شتر من را هم چپانده اند توی مغازه و در مغازه را هم بسته اند و رفته اند... كاشكی می توانستم با شترم حرف بزنم. می ترسم یادش برود كه دیشب چه قراری گذاشتیم. اگر پیشم نیاید؟.. نه. حتماً می آید. خودش گفت كه فردا شب می آیم سوارم می شوی می رویم تهران را می گردیم. شتر سواری هم كیف دارد آ!..»ناگهان صدای ترمزی بلند شد و من به هوا پرت شدم به طوری كه فكر كردم دیگر تشریف ها را برده ام. به زمین كه افتادم فهمیدم وسط خیابان با یك سواری تصادف كرده ام اما چیزیم نشده. داشتم مچ دستم را مالش می دادم كه یكی سرش را از ماشین درآورد و داد زد: د گم شو از جلو ماشین!.. مجسمه كه نیستی.من ناگهان به خود آمدم. پیرزن بزك كرده یی پشت فرمان نشسته بود سگ گنده یی هم پهلویش چمباتمه زده بود بیرون را می پایید. قلاده ی گردن سگ برق برق می زد. یك دفعه حالم طوری شد كه خیال كردم اگر همین حالا كاری نكنم، مثلا اگر شیشه ی ماشین را نشكنم، از زور عصبانی بودن خواهم تركید و هیچ وقت نخواهم توانست از سر جام تكان بخورم.پیرزن یكی دو دفعه بوق زد و دوباره گفت: مگر كری بچه؟ گم شو از جلو ماشین!..یكی دو تا ماشین دیگر آمدند و از بغل ما رد شدند. پیرزن سرش را درآورد و خواست چیزی بگوید كه من تف گنده یی به صورتش انداختم و چند تا فحش بارش كردم و تند از آنجا دور شدم.كمی كه راه رفتم، نشستم روی سكوی مغازه ی بسته یی. دلم تاپ تاپ می زد.مغازه در آهنی سوراخ سوراخی داشت. داخل مغازه روشن بود. كفش های جوراجوری پشت شیشه گذاشته بودند. روزی پدرم می گفت كه ما حتی با پول ده روزمان هم نمی توانیم یك جفت از این كفش ها بخریم.سرم را به در وا دادم و پاهایم را دراز كردم. مچ دستم هنوز درد می كرد، دلم مالش می رفت، یادم آمد كه هنوز نان نخورده ام. به خودم گفتم: «امشب هم باید گرسنه بخوابم. كاشكی پدرم چیزی برایم گذاشته باشد...» ناگهان یادم آمد كه امشب شترم خواهد آمد من را سوار كند ببرد به گردش. از جا پریدم و تند راه افتادم. مغازه ی اسباب بازی فروشی بسته بود اما سر و صدای اسباب بازی ها از پشت در آهنی به گوش می رسید. قطار باری تلق تلوق می كرد و سوت می كشید. خرس گنده ی سیاه انگار نشسته بود پشت مسلسل و هی گلوله در می كرد و عروسك های خوشگل و ملوس را می ترساند. میمون ها از گوشه یی به گوشه ی دیگر جست می زدند و گاهی هم از دم شتر آویزان می شدند كه شتر دادش درمی آمد و بد و بیراه می گفت. خر درازگوش دندان هایش را به هم می سایید و عرعر می كرد و بچه خرس ها و عروسك ها را به پشتش سوار می كرد و شلنگ انداز دور بر می داشت. شتر گوش به تیك تیك ساعت دیواری خوابانیده بود. انگار وعده یی به كسی داده باشد. هواپیماها و هلیكوپترها توی هوا گشت می زدند. لاك پشت ها توی لاكشان چرت می زدند. ماده سگ ها بچه هایشان را شیر می دادند. گربه از زیر سبد دزدكی تخم مرغ در می آورد. خرگوش ها با تعجب شكارچی قفسه ی روبرو را نگاه می كردند. میمون سیاه ساز دهنی من را كه همیشه پشت شیشه بود، روی لب های كلفتش می مالید و صداهای قشنگ جوراجوری از آن درمی آورد. اتوبوس ها و سواری ها عروسك ها را سوار كرده بودند و می گشتند. تانك ها و تفنگ ها و تپانچه ها و مسلسل ها تند تند گلوله در می كردند. بچه خرگوش های سفید زردك های گنده یی را با دست گرفته می جویدند در حالی كه نیششان تا بناگوش باز شده بود. مهمتر از همه شتر خود من بود كه اگر می خواست حركتی بكند همه چیز را در هم می ریخت. آنقدر گنده بود كه دیگر پشت شیشه جا نمی گرفت و تمام روز لب پیاده رو می ایستاد و مردم را تماشا می كرد. حالا هم ایستاده بود وسط مغازه و زنگ گردنش را جرینگ جرینگ به صدا در می آورد، سقز می جوید و گوش به تیك تیك ساعت خوابانیده بود. یك ردیف بچه شتر سفید مو از توی قفسه هی داد می زدند: ننه، اگر به خیابان بروی ما هم با تو می آییم، خوب؟خواستم با شتر دو كلمه حرف زده باشم اما هر چه فریاد زدم صدایم را نشنید. ناچار چند لگد به در زدم بلكه دیگران ساكت شوند اما در همین موقع كسی گوشم را گرفت و گفت مگر دیوانه شده یی بچه؟ بیا برو بخواب.دیگر جای ایستادن نبود. خودم را از دست آژان خلاص كردم و پا به دو گذاشتم كه بیشتر از این دیر نكنم.وقتی پیش پدرم رسیدم، خیابان ها همه ساكت و خلوت بود. تك و توكی تاكسی می آمد رد می شد. پدرم روی چرخ دستیش خوابیده بود به طوری كه اگر می خواستم من هم روی چرخ بخوابم، مجبور بودم او را بیدار كنم كه پاهایش را كنار بكشد و جا بدهد. غیر از چرخ دستی ما چرخ های دیگری هم لب جو یا كنار دیوار بودند كه كسانی رویشان خوابیده بودند. چند نفری هم كنار دیوار همینجوری روی زمین به خواب رفته بودند. اینجا چهار راهی بود و یكی از همشهری های ما در همین جا دكه ی یخفروشی داشت. سر پا خوابم می گرفت. پای چرخ دستیمان افتادم خوابیدم.***جرینگ!.. جرینگ!.. جرینگ!..- آهای لطیف كجایی؟ لطیف چرا جواب نمی دهی؟ چرا نمی آیی برویم بگردیم.جرینگ!.. جرینگ!.. جرینگ!..- لطیف جان، صدایم را می شنوی؟ من شترم. آمدم برویم بگردیم د بیا سوار شو برویم.شتر كه زیر ایوان رسید من از رختخوابم درآمدم و از آن بالا پریدم و افتادم به پشت او و خنده كنان گفتم: من كه نشسته ام پشت تو دیگر چرا داد می زنی؟شتر از دیدن من خوشحال شد و كمی سقز به دهانش گذاشت وكمی هم به من داد و راه افتادیم. كمی راه رفته بودیم كه شتر گفت: ساز دهنیت را هم آورده ام. بگیر بزن گوش كنیم.من ساز دهنی قشنگم را از شتر گرفتم و بنا كردم محكم در آن دمیدن. شتر هم با جرینگ جرینگ زنگ های بزرگ و كوچكش با ساز من همراهی می كرد.شتر سرش را به طرف من برگرداند و گفت: لطیف، شام خورده یی؟من گفتم: نه. پول نداشتم.شتر گفت: پس اول برویم شام بخوریم.در همین موقع خرگوش سفید از بالای درختی پایین پرید و گفت: شتر جان، امشب شام را در ویلا می خوریم. من می روم دیگران را خبر كنم. شما خودتان بروید.خرگوش ته زردكی را كه تا حالا می جوید، توی جوی آب انداخت و جست زنان از ما دور شد.شتر گفت: می دانی ویلا یعنی چه؟من گفتم: به نظرم یعنی ییلاق.شتر گفت: ییلاق كه نه. آدم های میلیونر در جاهای خوش آب و هوا برای خودشان كاخ ها و خانه های مجللی درست می كنند كه هر وقت عشقشان كشید بروند آنجا استراحت و تفریح كنند. این خانه ها را می گویند ویلا. البته ویلاها استخر و فواره و باغ و باغچه های بزرگ و پرگلی هم دارند. یك دسته باغبان و آشپز و نوكر و كلفت هم دارند. بعضی از میلیونرها چند تا ویلا هم در كشورهای خارج دارند. مثلا در سویس و فرانسه. حالا ما می رویم به یكی از ویلاهای شمال تهران كه گرمای تابستان را از تنمان درآوریم.شتر این را گفت و انگار پر در آورده باشد، مثل پرنده ها به هوا بلند شد. زیر پایمان خانه های زیبا و تمیزی قرار داشت. بوی دود و كثافت هم در هوا نبود. خانه ها و كوچه ها طوری بودند كه من خیال كردم دارم فیلم تماشا می كنم. عاقبت به شتر گفتم: شتر، نكند از تهران خارج شده باشیم!شتر گفت: چطور شد به این فكر افتادی؟من گفتم: آخر این طرف ها اصلا بوی دود و كثافت نیست. خانه ها همه اش بزرگ، مثل دسته گل هستند.شتر خندید و گفت: حق داری لطیف جان. تهران دو قسمت دارد و هر قسمتش برای خودش چیز دیگری است. جنوب و شمال: جنوب پر از دود و كثافت و گرد و غبار است اما شمال تمیز است. زیرا همه ی اتوبوس های قراضه در آن طرف ها كار می كنند. همه ی كوره های آجرپزی در آن طرف هاست. همه ی دیزل ها و باری ها از آن برها رفت و آمد می كنند. خیلی از كوچه و خیابانهای جنوب خاكی است، همه ی آب های كثیف و گندیده ی جوهای شمال به جنوب سرازیر می شود. خلاصه. جنوب محله ی آدم های بی چیز و گرسنه است و شمال محله ی اعیان و پولدارها. تو هیچ در «حصیرآباد» و «نازی آباد» و «خیابان حاج عبدالمحمود» ساختمان های ده طبقه ی مرمری دیده یی؟ این ساختمان های بلند هستند كه پایینشان مغازه های اعیانی قراردارند و مشتری هایشان سواری های لوكس و سگهای چند هزار تومانی دارند.من گفتم: در طرف های جنوب همچنین چیزهایی دیده نمی شود. در آنجا كسی سواری ندارد اما خیلی ها چرخ دستی دارند و توی زاغه می خوابند.چنان گرسنه بودم كه حس می كردم ته دلم دارد سوراخ می شود.زیر پایمان باغ بزرگی بود پر از چراغهای رنگارنگ، خنك و پر طراوت و پر گل و درخت. عمارت بزرگی مثل یك دسته گل در وسط قرار داشت و چند متر آن طرفتر استخر بزرگی با آب زلال و ماهی های قرمز و دور و برش میز و صندلی و گل و شكوفه. روی میزها یك عالمه غذاهای رنگارنگ چیده شده بود كه بویشان آدم را مست می كرد.شتر گفت: برویم پایین. شام حاضر است.من گفتم: پس صاحب باغ كجاست؟شتر گفت: فكر او را نكن. در زیرزمین دست بسته افتاده و خوابیده.شتر روی كاشی های رنگین لب استخر نشست و من جست زدم و پایین آمدم. خرگوش حاضر بود. دست من را گرفت و برد نشاند سر یكی از میزها. كمی بعد سر مهمان ها باز شد. عروسك ها با ماشین های سواری، عده یی با هواپیما و هلیكوپتر، الاغ شلنگ انداز، لاك پشت ها آویزان از دم بچه شترها، میمون ها جست زنان و معلق زنان و خرگوش ها دوان دوان سر رسیدند. مهمانی عجیب و پر سر و صدایی بود با غذاهایی كه تنها بوی آن ها دهان آدم را آب می انداخت. بوقلمون های سرخ شده، جوجه كباب، بره كباب، پلوها و خورش ها ی جوراجور و خیلی خیلی غذاهای دیگر كه من نمی توانستم بفهمم چه غذاهایی هستند. میوه هم از هر چه دلت بخواهد، فراوان بود. زیر دست و پا ریخته بود.شتر در آن سر استخر ایستاد و با اشاره ی سر و گردن همه را ساكت كرد و گفت: همه از كوچك و بزرگ خوش آمده اید، صفا آورده اید. اما می خواستم از شما بپرسم آیا می دانید به خاطر كی و چرا همچنین مهمانی پرخرجی راه انداخته ایم؟الاغ گفت: به خاطر لطیف. می خواستیم او هم یك شكم غذای حسابی بخورد. حسرت به دلش نماند.خرس پشت مسلسل گفت: آخر لطیف اینقدر می آید ما را تماشا می كند كه ما همه مان او را دوست داریم.پلنگ گفت: آری دیگر. همانطور كه لطیف دلش می خواهد ما مال او باشیم، ما هم دلمان می خواهد مال او باشیم.شیر گفت: آری. بچه های میلیونر خیلی زود از ما سیر می شوند. پدرهایشان هر روز اسباب بازی های تازه یی برایشان می خرند آنوقت این ها یكی دو دفعه كه با ما بازی كردند، دلشان زده می شود و دیگر ما را به بازی نمی گیرند و ولمان می كنند كه بمانیم بپوسیم و از بین برویم.من به حرف آمدم گفتم: اگر شما هر كدامتان مال من باشید، قول می دهم كه هیچوقت ازتان سیر نشوم. همیشه با شما بازی می كنم و تنهایتان نمی گذارم.اسباب بازی ها یكصدا گفتند: می دانیم. ما تو را خوب می شناسیم. اما ما نمی توانیم مال تو باشیم. ما را خیلی گران می فروشند.بعد یكیشان گفت: من فكر نمی كنم حتی درآمد یك ماه پدر تو برای خریدن یكی از ماها كفایت بكند.شتر باز همه را ساكت كرد و گفت: برگردیم بر سر مطلب. حرف های همه ی شما درست است ولی ما مهمانی امشب را به خاطر چیز بسیار مهمی راه انداختیم كه شما به آن اشاره نكردید.من باز به حرف آمدم گفتم: من خودم می دانم چرا من را به اینجا آوردید. شما خواستید به من بگویید كه ببین همه ی مردم مثل تو و پدرت گرسنه كنار خیابان نمی خوابند.چند زن و مرد دور میزی نشسته بودند و تند تند غذا می خوردند. معلوم بود كه نوكر و كلفت های خانه بودند. من هم بنا كردم به خوردن اما انگار ته دلم سوراخ بود كه هر چه می خوردم سیر نمی شدم و شكمم مرتب قار و قور می كرد. مثل آن وقت هایی كه خیلی گرسنه باشم. فكر كردم كه نكند دارم خواب می بینم كه سیر نمی شوم؟ دستی به چشم هایم كشیدم. هر دو قشنگ باز بودند. به خودم گفتم: «من خوابم؟ نه كه نیستم. آدم كه به خواب می رود دیگر چشم هایش باز نیست و جایی را نمی بیند. پس چرا سیر نمی شوم؟ چرا دارم خیال می كنم دلم مالش می رود؟»حالا داشتم دور عمارت می گشتم و به دیوارهای آن و به سنگ های قیمتی دیوارها دست می كشیدم. نمی دانم از كجا گرد و خاك می آمد و یك راست می خورد به صورت من. حالا توی زیرزمین بودم كه خیال می كردم گرد و خاك از آنجاست. در اولین پله گرد و خاك چنان توی بینی و دهنم تپید كه عطسه ام گرفت: هاپ ش!.. ادامه دارد..
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سیمرغ]
[مشاهده در: www.seemorgh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 513]
صفحات پیشنهادی
دبی چشم جیمزباند را هم گرفت!
در "خواب و بیداری " با صمد بهرنگی«1» · شما میتوانید روی آب راه بروید! سالن دوهزار نفري روانسرسه شنبه همزمان با سوم خرداد افتتاح مي شود ...
در "خواب و بیداری " با صمد بهرنگی«1» · شما میتوانید روی آب راه بروید! سالن دوهزار نفري روانسرسه شنبه همزمان با سوم خرداد افتتاح مي شود ...
-
گوناگون
پربازدیدترینها